#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
ــ کمیل صبر کن بزار ردیابی کنیم
کمیل سری تکان داد و منتظر امیرعلی بود،با جواب بده ی امیرعلی سریع دکمه
اتصال را لمس کرد:
ــ الو
ــ به به جناب پاسدار،سرگرد،اطالعاتی،اخوی،برادر،چی بهت بگم دقیقا کمیل
و شروع کرد بلند خندیدند
ــ عکسا چطور بودن؟!
کمیل عصبی غرید:
ــ خفه شو عوضی
ــ اوه آروم باش اخوی
ــ تیمور دعا کن دستم بهت نرسه ،باور کن تیکه تیکت میکنم
ــ وای ترسیدم،یعنی اینقدر خاطر این خانم کوچولورو میخوای که اینطور عصبی
شدی ،اسمش چی بود ؟سمانه!درست گفتم؟
ــ اسمشو به زبونت نیار عوضی
ــ آروم باش،راستی دیشب تونستی خانم کوچولوتو آروم کنی،بدبخت خیلی ترسیده
بود
کمیل فریاد زد:
ــ میکشمت تیمور میکشمت
تیمور بلند خندید و گفت:
ــ نمیتونی،من چند قدم از تو جلوترم،بابت عکس ها هم نمیخواد از من تشکر کنی
میتونی از عکاس کوچولو تشکر کنی
کمیل تا میخواست فریاد بزند و او را تهدید کند،تیمور تماس را قطع کرد،نفس نفس
می زد،صورتش داغ شده بود،امیرعلی سریع لیوان آبی را به طرفش گرفت.
ــ نمیخوام
ــ بخور،الان سکته میکنی
کمیل لیوان را از دستش گرفت و نوشید.
با صدای خشداری گفت:
ــ از عکسا چی فهمیدی؟
ــ چیزی ندارن ،فقط معلومه کسی که این عکس ها رو از همسرت گرفته از اعضای
خانه بوده،آخه همسرت یک جا به دوربین لبخند زده،اون عکسا هم برای محضره،پس
غریبه ای تو محضر نبوده.
گوشی را به طرف کمیل گرفت و گفت:
ــ حتما کسی از گوشی یکی از خانوادت برداشته
کمیل زیرلب زمزمه کرد:
ــ عکاس کوچولو ،عکاس کوچولو
چشمانش را بست و به آن شب و روز عقد برگشت،چیزهایی یادش آمد که ای کاش
هیچوقت یادش نمی آمد،باورش سخت بود،
ــ کمیل داری به چی فکر میکنی؟
ــ اون روز همه از محضر بیرون اومدن فقط..
ــ نه کمیل غیر ممکنه
ــ امیرعلی خودشه ،لعنتی خودشه
امیرعلی گیج روی صندلی نشست و زیر لب گفت:
ــ خدای من
کمیل چنگی به کتش زد و گوشی اش را برداشت،امیرعلی سریع ایستاد و جلویش
ایستاد:
ــ کجا داری میری
ــ باید تکلیف این موضوعو مشخص کنم
ــ نه کمیل الان نه ،بلاخره به خاطر...
ــ خودشم بفهمه زودتر از من اینکارو میکنه
امیرعلی را کنار زد و از اتاق بیرون رفت
***
ـــ صغری بس کن دیگه
ــ اِ صبر کن بقیشو برات تعریف کنم
ــ باور کن از بس خندیدم شکم درد گرفتم
ــ بی لیاقتی دیگه
ــ تو مگه کلاس نداشتی؟
ــ آره الان میرم،منتظرم میمونی باهم برگردیم
ــ باشه میرم تو کافه منتظرت میمونم
صغری ب*و*سه ای بر گونه اش مینشاند.
ــ عشقی به مولا
ــ برو دیگه
سمانه بعد از سفارش قهوه روی یکی از صندلی ها می نشیند،به صفحه گوشی اش
نگاهی می اندازد،چند پیام از دوستانش داشت،دوست داشت با کمیل تماس بگیرد اما
نمیخواست مزاحم کارش شود.
گارسون قهوه را جلویش گذاشت،سمانه تشکری کرد،با روشن و خاموش شدن صفحه
ی گوشی اش ،نگاهی به آن انداخت با دیدن اسم زندایی لبخندی زد و جواب داد:
ــ به به زندایی جان
اما صدای نگران و آشفته ی زهره لبخند را از روی لب های سمانه پاک کرد.
ــچی شده زندایی
ــ بچم
ــ برا ارش اتفاقی افتاده؟
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده