eitaa logo
آکادمی جریان
581 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد. در ورودی را باز کرد. بوی اسپند توی خونه پیچیده بود. مادرش به استقبالش آمد. ـــ عزیزم... خدا سلامتی بده مادر! گونه اش را محکم بوسید. 😘 ـــ مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟! ـــ اینجام بابا جان! احمد آقا، به طرف دخترش آمد و او را در آغوش گرفت. ـــ از این دست گچیت بالاخره راحت شدی! ــــ آره بخدا! خوب گفتید. هر سه روی مبل نشستند. مهال خانم سینی شربت را آورد. ـــ مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه. مهیا لیوان شربت را برداشت. ـــ راستی؛ شهاب هم باهامون اومد. ـــ شهاب؟! ـــ برادر مریم دیگه... مهال خانم، چشم غره ای به دخترش رفت. ـــ مادر، یه آقایی چیزی قبل اسمش بزار... دل و دست مهیا لرزید. کمی از شربت روی لباسش ریخت. ــــ چته مادر؟! ـــ چیزی نیست، نه دستم یه مدته تو گچه... یه دفعه تعادلم رو از دست دادم. ـــ خب با این دست چیزی نگیر. ـــ من برم لباسم رو عوض کنم. ـــ پاشو عزیزم؛ تا من شام رو آماده کنم. مهیا باشه ای آرام گفت و به طرف اتاقش رفت، در را بست و به در تکیه داد. ـــ چته دختر؟! تا اسمش میاد هُل میکنی!! خاک تو سر بی جنبه ات کنند! لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. موبایلش را از کیفش درآورد. تلگرامش را چڪ کرد. پیامی از مهران داشت. با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد. ـــ سلام مهیا! شرمنده نمی دونم تو بیمارستان چی شد! من فقط می خواستم از دلت در بیارم. تو یک فرصتی بده، جبران کنم. امروز هم که تو بیمارستان با اون پسره بحث نکردم؛ فقط به خاطر تو بود. دوست نداشتم ناراحتی ای پیش بیاد. پیامم رو خوندی حتما جواب بده منتظرتم... مهیا پوزخندی زد. و دکمه بلاک را لمس کرد. ـــ برو به درک. به خاطر من کاری نکرده... صدایش را بلند کرد. ـــ آخه بدبخت... من ترس رو تو چشمات دیدم... به عکس شهید همت، که رو به رویش بود، خیره شد. احساس کرد، عکس به دیونه بازیش می خندد. خودش هم خنده اش گرفته بود. بلند خندید و سرش را به بالشت کوبید. یاد کار شهاب، در بیمارستان افتاد. ذوق زده چشمانش را بست. احساس می کرد، قلبش تند تند، میزند. این حمایت و طرفداری شهاب از او، خیلی برایش شیرین بود. با اینکه از این احساس جدید، می ترسید؛ اما هر چه باشد، به او احساس خوبی می داد. ــــ مهیا بیا شام... مهیا، از جایش بلند شد. روبه روی عکس شهید همت ایستاد. احترام نظامی گذاشت. ـــ چاکرتیم فرمانده!! بلند خندید و از اتاق خارج شد. **** محسن، دستی روی شانه ی شهاب گذاشت. ــــ چرا داری خودتو اذیت می کنی؟! بسم الله بگو...برو جلو... ـــ نمی تونم محسن... ـــ یعنی چی؟! یعنی مطمئن نیستی از این تصمیم؟! ـــ نمیدونم... نمیدونم! ـــ این که نشد حرف حساب مومن، این چند روز بشین؛ فکرات رو بکن. فرصت خوبیه... شهاب، فقط سری تکان داد... ....
کمیل که متوجه اذیت شدن او شد،آرام صدایش کرد،با گره خوردن نگاه هایشان در هم،از آن همه احساس در چشمان سمانه شوکه شد،نمی توانست درڪ کند دقیقا در چشمانش چه می دید.درد،ترس،اضطراب،خواهش،و.... لبخند پر دردی زد و گفت: ــ نمیخوای چیزی بگی؟ اما سمانه لبانش را محکم بر هم فشار داد تا حرفی نزند،چون می دانست اولین حرفی که بزند اشک هایش روانه می شدند،کمیل دستانش را در دست گرفت و به آرامی ادامه داد: ــ من حالم خوبه سمانه،نگران نباش چیزی نیست ،تو ماموریت زخمی شدم ،زخمش سطحیه امیدوار بود با این توضیح کمی از نگرانی های او را کم کند،با صدای بغض دار سمانه ،چشمانش را روی هم فشرد و باز کرد. ــ سطحیه ?نگران نباشم؟من بچم کمیل؟ ــ سمانه جان منـ... ــ جواب منو بده کمیل بچم؟فک کردی با این حرفا باورم میشه،فک میکنی نمیدونم این خونریزی برای یه زخم سطحی نیست و این زخمت چندتا بخیه خورد کمیل وقتی بی قراری سمانه را دید ،سر او را روی شانه اش گذاشت،با اینکه درد شدیدی تمام وجودش را فرا گرفت،اما آرام کردن سمانه الان برای کمیل در اولویت بود،صدای هق هق سمانه او را آزار می داد و خود را لعنت کرد که سمانه را به این حال و روز انداخته بود ب*و*سه ای بر سرش نشاند و آرام زمزمه کرد: ــ آروم باش، میگم ،آره تیر خوردم تا سمانه می خواست سرش را بالا بیاورد کمیل جلویش را گرفت،و آرام روی سرش را نوازش کرد. ــ ولی خداروشکر تیر زخمیم کرد و تو بدنم نرفت،پنج تا بخیه خوردم،الانم حالم خوبه باور کن راست میگم ــ کی اینطور شدی؟چطور ــ صبح ،تو ماموریت سمانه از ترس اینکه روزی برسد و کمیل را از دست بدهد،دست کمیل را محکم فشرد و آرام گریه کرد سمانه در آشپزخانه کوچک در حال آماده کردن سوپی بود که محمد مواد لازمش را آورده بود،زیر گاز را کم کرد و دستان خیسش را با مانتویش خشک کرد،نگاهی به خانه انداخت هال متوسطی با یک آشپزخانه کوچک و دوتا اتاق و سرویس بهداشتی و حمام،حدس می زد اینجا کسی زندگی میکند ،چون همه جا مرتب و یخچال پر است. کمیل و محمد مشغول صحبت کردن بودند،و او دوست نداشت مزاحم صحبت های همسرش و دایی اش شود،روی مبل نشست و به تلویزیون خاموش خیره شد،با یادآوری مادرش سریع گوشی اش را درآورد و برایش پیامک فرستاد که همراه کمیل است و ممکن است دیر کند،وقتی پیام ارسال شد ،گوشی اش را دوباره در جیب مانتویش گذاشت. نگاهی به ساعت انداخت،وقت خوردن داروهای کمیل بود،دوست نداشت مزاحم صحبت هایشان شود،اما محمد گفته بود که دکتر تاکید کرده بود که با داروهایش را به موقع بخورد. به سمت در رفت،دستش را بلند کرد تا در را بزند اما با صدای عصبی کمیل دستش در هوا خشک شد،صدای کمیل عصبی بود و سعی می کرد آن را پایین نگه دارد،سمانه اخم هایش را درهم جمع کرد و به حرفایشان گوش سپرد،نمی خواست فالگوش بایستد اما عصبانیت کمیل اورا کنجکاو کرده بود. ـــ این چه کاری بود دایی به قَلَــــم فاطمه امیری زاده