eitaa logo
آکادمی جریان
581 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست. با ترس و نگرانی نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فکر می کرد اینجا را یادش نمی آمد. از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد. _ اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم مهیا با تعجب 😳به او نگاه می کرد. دختره خندید.😄 _چرا همچین نگام میکنی؟ بشین دیگه. دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ی اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست . _من اسمم مریم هستش.حالت بد شد آوردیمت اینجا. اینجا هم پایگاه بسیجمونه. مهیا کم کم یادش آمد که چه اتفاقی افتاد. سرگیجه، مداحی ،باباش با یادآوری پدرش از جا بلند شد. _بابام .😰 مریم هم همراهش بلند شد. _بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی . مهیا سرش را تکان داد. _ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم . به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت. _کجا میری با این حالت؟ مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد .😥 _توروخدا بزار برم. اصلا من برا چی اومدم اینجا؟ بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم . مریم دستی به بازویش کشید . _ آروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونتمون . مریم به سمت در رفت . مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت یک شب بود و از حال پدرش بی خبر بود. با آمدن مریم سریع از جایش بلند شد . _بیا بریم عزیزم. با داداشم میرسونتمون... ...
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 🔻قسمت هفتم ✳سال1384 بودکه کادربسیج مسجدموسی ابن جعفر(ع)تغییرکرد.من به عنوان جانشین پایگاه انتخاب شدم وقرارشد پایگاه را به سمت یک مرکز فرهنگی سوق دهیم.دراین راه سید علی مصطفوی با راه اندازی کانون شهید آوینی کمک بزرگی به ما کرد. 💟مدتی از راه اندازی کانون فرهنگی گذشت یک روز با سید علی به سمت مسجد حرکت کردیم. ❇به جلوی فلافل فروشی جوادین رسیدیم.سید علی با جوانی که داخل مغازه بود سلام و علیک کرد.این پسرک حدود16 سال داشت سریع بیرون آمد و حسابی مارا تحویل گرفت حجب وحیای خاصی داشت. متوجه شدم با سید علی خیلی رفیق است. 🔷سید هم چند روز بیشتر نبود که بخاطر خرید فلافل با این پسر آشنا شده بود.به نظر پسرخوبی می آمد. ✴چند روز بعد این پسر به همراه ما به اردوی قم و جمکران امد.در آن سفر بود که احساس کردم این پسر روح بسیار پاکی دارد.اما کاملا مشخص بودکه درون خودش به دنبال یک گمشده میگردد. 🗣راوی:حجت السلام سمیعی ⬅ادامه دارد.... 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
🌱 💚 _خب بچه ها امروز از دانش اموز موفق و منضبط مدرسه مون می خوایم که بیاین اینجا و رمز موفقیتشون رو برای شما بگن... خانم راضیه کشاورز تشریف بیارین. یک آن بدنم داغ شد. هول شده بودم. نمی دانستم جلو این همه دانش آموز چه بگویم.قبلا سر صف قران و دعای عهد خوانده بودم، اما صحبت نکرده بودم.نازنین که پشت سرم ایستاده بود، بازویم را گرفت و در گوشم گفت: ( برو دمت گرم کلاس کلاسمون را بالا بردی) پگاه را گرفت و به جلو کشید راضیه زود باش برو دیگه. از شرم سرم را پایین انداختم. از مقابل صف ها عبور کردم و کنار مدیر ایستادم. خانم رکنی دست انداخت دور گردنم و سرش را پایین آورد تا هم قد شویم. _برنامه روزانه ات رو برای بچه ها بگو. می خوام بقیه هم ازت یاد بگیرن. نگاهی به محوطه مدرسه گرداندم.توجه همه به سمتم بود. به میکروفن نزدیک تر شدم.اب دهانم را فرو بردم و سينه ام را صاف کردم. _بسم الله الرحمن الرحیم. راستش من... من یه ساعت قبل اذان صبح از خواب بیدار می شم و شروع میکنم به درس خوندن. بعد، نمازم رو می خونم و آماده می شم برای مدرسه اومدن. بعد از مدرسه هم که ساعت دو تعطیل می شیم، دو روز در هفته کلاس زبان می رم و سه روز هم کلاس کاراته دارم. جنب و جوش بچه ها شروع شد. با نفر جلوییش بچ بچ می کرد. _وقتی هم می رسم خونه یه کم استراحت می کنم و بعد شروع می کنم به درس خوندن و تست زدن کتابای تیزهوشان. دیگه ساعت یازده هم می خوابم. کسی از جلوی صف صدایش را بلند کرد.
ــ نمیدونم حتما قسمت برادرا ازش دعوت کردند ،اینقدر خودتو حرص نده ــ صغری تو چرا این رشته رو انتخاب کردی؟؟ صغری که از سوال سمانه تعجب کرد ،چند ثانیه فکر کرد و گفت: ــ نمیدونم شاید به خاطر اینکه تو یک دانشگاه خوب اونم شهر خودم قبول شدم و اینکه تو هم هستی ــ اما من وقتی علوم سیاسی انتخاب کردم،دغدغه داشتم ،الان انتخابات نزدیکه،باید دغدغه تک تک ما انتخابات باشه ــ خب چه ربطی به آقای بشیری داره؟؟ ــ همین دیگه،دغدغه ی ما باید آروم نگه داشتن دانشگاه باشه نه برنامه ریزی واسه تخریب نامزد ها . صغری دانشگاه ما تو موقعیت حساسی قرار داره،کاری که بشیری داره انجام میده،بزرگترین اشتباهه بخصوص که با اسم بسیج داره اینکارو میکنه،اگه به کارش ادامه بده،دانشگاه میشه میدون جنگ. ــ نمیدونم چی بگم سمانه،الان که فکر میکنم میبینم حرفای تو درسته ولی چیکار میشه کرد ــ میشه کاری کرد،من عمرا در مقابل این قضیه ساکت بشینم ــ حالا بعد در موردش فکر میکنیم،کافیتو بخور یخ کرد سمانه تشکری کرد و کافی را به دهانش نزدیک کرد . سمانه ضربه ای به در زد و با شنیدن "بفرمایید"وارد اتاق شد: ــ سلا م،خسته نباشیــد _ سلام خواهرم،بفرمایید سمانه روی صندلی نشست و گفت؛ ــ خانم احمدی گفتن که با من کار دارید! ــ بله درسته،شما چون قسمت فرهنگی رو به عهده دارید،چندتا کار بوده باید انجام بدید ــ بله حتما ــ این چندتا پوستر رو بدید به بچه های خودمون ،بگید ایام انتخابات از اونا استفاده کنن تو تجمعا ــ پوسترا چی هستن؟ ــ پوسترایی که طراحی کرده بودید و خواستید پوسترشون کنم براتون این یک نمونه برا خودتون،اینا هم بدید بین بچه های دانشگاه ــ خیلی ممنون ــ تو این فلش چندتا فایل صوتی هست که روی چندتاcdبزنید و به عنوان کار فرهنگی بین بچه تا پخش کنید مداحی هستند،یه نمونه هم با پوسترا گذاشتم ،که گوش بدید سمانه با تعجب پرسید: ــ ما خیلی وقته دیگه همچین فعالیت های فرهنگی انجام نمیدیم،به نظرتون برگزاری جلسات بصیرتی بهتر از پخش بنر وcd نیست؟؟ ــ شک نکنید که جلسات بهتر هستند اما بخشنامه ای هستش که به دستمون رسیده. ــ میتونم ،بخشنامه رو ببینم آقای سهرابی برای چند لحظه سکوت کرد و بعد سریع گفت: ــ براتون میفرستم ــ تشکر،اگه با من کاری ندارید من دیگه برم ــ بله بفرمایید سمانه وسایل را برداشت و از اتاق خارج شد ،پوستر و cd خودش را در اتاقش گذاشت و از دفتر خارج شد. با دیدن چند نفر از اعضای بسیج دانشگاه ،پوسترها را به آن ها داد تا بین بقیه پخش کنند، و خودش به کافی نت کنار دانشگاه رساند و سفارش داد تا مداحی ها را روی ۹۰تا cd برایش بزند. ــ کی آماده میشن؟؟ ــ فردا ظهر بیاید تحویل بگیرید ــ خیلی ممنون از همان جا تاکسی گرفت و به خانه رفت،امروز روز پرمشغله ای بود سعی کرد تا خانه برای چند لحظه هم که شده چشمانش را روی هم بگذارد تا شاید کمی از سوزش چشمانش کاسته شود. به قَلَــــم فاطمه امیری زاده