eitaa logo
آکادمی جریان
581 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 با فریاد شهاب به خودش آمد. _چرا تکون نمی خورید برید دیگه😡 بلند تر فریاد زد: _برید. مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد. همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود. از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود وضعیتش خیلی بد بود. تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود که از خودش دفاع می کرد باید کاری می کرد. تلفنش هم همراهش نبود. نگاهی به اطرافش انداخت. گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد. از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند. با دیدن تلفن به سمتش دوید. گریه اش گرفته بود😭 دستانش می لرزید. نمی توانست آن را به برق وصل کند. دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود .اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد. _اه خدای من چیکار کنم.😔 با هق هق به تلاشش ادامه داد. با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گوشی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید.و داد زد: _لعنت بهت.😭 صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد.😭 به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند. خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت: _کشتیش عوضی کشتیش. دیگر نتوانست بلند شود . سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده. امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده اما خبری نشد. آرام آرام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد. به اطراف نگاهی کرد خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده کم کم به طرفش رفت .دعا می کرد که شهاب نباشد با دیدن جسم غرق در خونِ شهاب جیغی زد... .....
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 🔻قسمت پانزدهم ✳بارها ديده بودم كه توي هيئت يا مسجد، كارهايي را انجام مي داد كه كسي سراغ آن كارها نمي رفت؛ كارهايي مثل نظافت و شستن ظرفها و... ♦من شاهد بودم كه برخي دوستان مسجدي ما به دنبال استخدام دولتی وپشت ميز نشيني بودند و مي گفتند تا كار دولتي براي ما فراهم نشود سراغ كار ديگري نمي رويم. 🔷آنها شخصيت هاي كاذب براي خودشان درست كرده بودندومی گفتند خيلي از كارها در شأن ما نيست‼ ✴اما هادي اين گونه نبود. شخصيت كاذب براي خودش نمي ساخت. او براي رهايي از بيكاري كارهاي زيادي انجام داد. 💈مدتها با موتور، كار پيك انجام مي داد. در بازار آهن مشغول بود و... 💟مي گفت: در روايات اسلامي بيكاري بدترين حالت يك جوان به حساب مي آيد. بيكاري هزاران مشكل و گناه و ... را در پي خود دارد. ٭٭٭ ❇هادي يك ويژگي بسيار مثبت داشت. در هر كاري وارد مي شد كار را به بهترين نحو به پايان مي رساند. 💡خوب به ياد دارم كه يك روز وارد پايگاه بسيج شد. يكي از بچه ها مشغول گچ كاري ديوارهاي طبقه ي بالای مسجد بود. اما نيروي كمكي نداشت. 🔶هادي يكباره لباسش را عوض كرد. با شلوار كردي به كمك اين گچ كار آمد. 🔗او خيلي زود كار را ياد گرفت و كار گچ كاري ساختمان بسيج، به سرعت و به خوبي انجام شد. ◽مدتي بعد بحث حضور بچه هاي مسجد در اردوي جهادي پيش آمد. 🔷تابستان 1387 بود كه هادي به همراه چند نفر از رفقا از جمله سيد علي مصطفوي راهي منطقه ي پيراشگفت، اطراف ياسوج، شد.
📒 ✨ تیمور با چشمان سرخ شده و صورت رنگ پریده اش، مقابلم ایستاده بود. بغض خفه کننده ام دوباره راهی برای رها شدن پیدا کرد. _نمی دونم ... ندیدمش ... تو رو خدا تیمور یه کاری کن. تیمور دستش را روی سرش گذاشت و مدام نگاه به اطراف می چرخاند و می چرخید. یک دفعه به طرفم برگشت. _من می رم توی آمبولانسا رو برگردم. آقای باصری هم به طرف دیگر رفت. دوباره بين جمعیت تنها شدم و باز ذهن آشفته ام فرصت غلیان پیدا کرد. اولین بار که به حسينيه امدم، دو سال پیش بود و راضیه سیزده، چهارده سال داشت. آن شب، شهر لباس مشکی به تن کرده بود و گوشه و کنارش را تکیه های زنجیرزنی نقش زده بود. صورت آسمان داشت نیلی می شد که صدای اذان، هیاهوی شهر را کم رنگ کرد. در ایستگاه اتوبوس، منتظر نشسته بودم که چشمم به بنری که سر چهارراه زده بودند، افتاد.( مراسم دهه اول محرم ... خیابان شهید آقایی... حسينيه سیدالشهدا ... کانون فرهنگی رهپویان وصال) حرف یکی از آشنایان در ذهنم جان گرفت: یه حسينيه هست توی خیابون شهید آقایی که شنبه شبا مراسم دارن. می گن خیلی جای خوبیه و اکثرا هم جوونا و نوجوونا می رن. ادامه دارد....
با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می دید،چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید، سردرد شدیدی داشت ،تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند. پرستار سریع خودش را به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد،صدای کمیل را شنید: ــ حالتون خوبه؟ ــ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید: ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟ ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست. **** دو روز از اون اتفاق می گذشت،سمانه فکرش خیلی درگیر بود ، می دانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست،با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد. روبه روی آینه به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته. چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد: ــ کجا داری میری دخترم؟ ــ یکم خرید دارم ــ مواظب خودت باش. ــ چشم حتما سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد .آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد. مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید ،چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد!!!... بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد. ــ سلام خسته نباشید ــ علیک السلام ــ سرگرد رومزی ــ بله بفرمایید ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما ــ بله بفرمایید بشینید سمانه نمی توانست باور کند،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند،تصمیمش را گرفت،باید با کمیل صحبت می کرد. سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت! به قَلَــــم فاطمه امیری زاده