#راض_بابا🌥
#قسمت_پنجاه_وسوم🕊
(بابای دل شکسته ات رو ببخش)
دیگر تحمل ندیدنش را نداشتم.
جلو در آیسییو ایستادم و آیفون را برداشتم. آنقدر اصرار کردم تا اجازه دادند. بعد از هشت روز دخترم را ميديدم. دست هاو پاهایم جان دوبارهای گرفتند. انگار تمام بدنم قلب شده بود و برای راضیه میتپید.
بین حالت خوف و رجا در شیشه ای را فشار دادم و از پله ها بالا رفتم. کمی ایستادم و سر تا پايش را نگاه کردم. از طریق لوله های زیادی که بهش وصل بود خونریزی بدنش را می گرفتند. کاش میشد مثل خیلی وقت ها کنارش می خوابیدم و کمرش را مالش می دادم و او هم تا مرز خوابیدن می رفت.
انگشتان های پاهایش از از پارچه سفیدی که رویش انداخته بودند بیرون زده و دو انگشت شصتش کبود شده بود.
پایین تخت ایستادم و بر روی انگشتانش دست کشیدم. بعض امانم را بریده بود.
_خدایا! اگه شصتش را قطع کنند چه خاکی بر سرم کنم؟
نمی توانستم فکر کنم چیزی از بدنش کم شود. خم شدم و آرام گفتم:《راض بابا! تو قرار بود خودت رئیس بيمارستان بشی. حالا خودت خوابیدی روی تخت؟》
بعضی وقت ها موقع درس خوندن سر به سرش می گذاشتم. یکی از شب ها وقتی در اتاق تا دیروقت پای میز تحریر نشسته بود و تست میزد چراغ سالن را خاموش کردم و کنار در اتاقش ایستادم.
_بابا راضیه، دیر وقته. دیگه بسه درس خوندن. چشمات ضعیف میشه بگیر بخواب.
سرش را برگرداند و گفت:《چند تا تست دیگه بزنم بعد می خوابم.》
وارد اتاقش شدم. کنارش ایستادم و دستم را روس شانه اش گذاشتم، میگم بابا... این قدر درس خونی انشاالله می خوای چیکاره بشی؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و با ناز گفت:《 میخوام جراح قلب بشم و بیمارستان بزنم.》
کتاب تشتش را جلوی خودم کشیدم و به خطوطش خیره شدم. ابروهایم را در هم کردم و با لحن جدی گفتم:《حالا راضیه اومدیم یه جوونی قلبش ناراحت بود و تو قلبش رو عمل کردی. دکتر بعد از عمل باید بره بالای سر مریضش. اون جوون وقتی یه خانم دکتری مثل تو ببینه دوباره که قلبش میگیره.》
نگاهش کردم تا عکس العملش را ببينم. سگرمههایش را در هم کرد.
_بابا؟!چرا از این حرفا به من میزنی؟
خندیدم. به سینهام چسباندمش و پیشانی اش را بوسیدم.
_توی بیمارستانت من رو به عنوان آبدارچی قبول میکنی؟دستم را گرفت و بوسید.
_اختیار دارین. همهکاره بیمارستان شما و مامانی هستین.