#راض_بابا☂
#قسمت_پنجاه_وهفتم💜
سر بلند کردم و پارچه سبز و سجاده را با نگاه مزه مزه کردم روی سجاده سلام ها و امام حسین علیه السلام و اصحابش هک شده بود نمی دانستم که بود.
و از برای چه آنها را از زیر مهرم چید. اشکا بی وقفه راه نگاهم را سد می کرد و صورتم را می شست. دلم هوای باران داشت و انگار که امام جوابم را داده بود آری امام کسی را بی جواب نمی گذارد.اما حالا باید به تختم برگردم و بوی مادر را که بالای سرم ایستاده است کمی به جان بنوشانم و از گرمی نوازشش لذت ببرم.
صدای قران خواندن شرافت میشنوم کاش مثل گذشته های دور برایم حرف می زد و از بزرگ شدنم میگفت
_از امروز تو بزرگ میشی و خدا قبولت میکنه.
از امروز دیگه خدا روت حساب باز میکنه و ارزشمند میشی دیگه همه کارات رو خدا یادداشت میکنه. با لباس فرم آبی و مقنعه سفید بین درختان دو طرف جاده برای جشن تکلیف به مدرسه کوچک من در مرودشت میرفتیم.
صدای مادر بین جیک جیک و قارقارها آوازی دیگر داشت از این به بعد هر کاری میخوای بکنی باید سعی کنید درست انجامش بدی چون خدا به همه کارامون نمره میده خدا به حجاب ۲۰ میده. به راستگویی ۲۰ میده. به احترام به بزرگترها ۲۰ میده. دیدی کسی که طلایی داره چقدر ازش مراقبت می کنه تا دست کسی نیفته.
یک دستم در گرمای دستش غوطه میخورد و دست دیگرم را که جلو عقب میشد زیر مقنعه بردن تا از بودن گوشواره ام مطمئن شوم.
_ارزش دختر از طلا هم بیشتر خدا دختر را اینقدر عزیز کرده اما یه چیز بی ارزش مثل بدل رو پرت میکنند کنار خیابون و هرکس رد بشه بهش پا میزنه ولی کسی به طلا پا نمیزنه قایمش میکنن تا نگاه بد بهش نیفته.