📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
ـــ مهیا بیدارشو .
مهیا چشمانش را باز کرد اتوبوس خالی بود فقط مریم که بالا سرش بود و شهاب که دم در ایستاده بود در اتوبوس بودند .
مهیا از جایش بلند شد
ــــ مریم کولمو بیارم ؟
ــــ نه لازم نیست همین کیف دوشیتو بیار .
ــــ اوکی .
شهاب کنار رفت تا دختر ها پیاده شوند او هم بعد از دخترها پیاده شد و در را بست .
کنار هم قدم برمی داشتند .
مهیا به اطرافش نگاهی کرد.
ــــ وای اینجا چقدر باحاله.
مریم لبخندی زد😊
ــــ آره خیلی .
مهیا با دیدن نرجس که به سمتشان می آید ،محکم بر پیشانیش کوبید.
ــــ آخ این عفریته اینجا چیکار میکنه
مریم خندید😄
ــــ آروم میشنوه
ـــ بشنوه به درک.
شهاب با تعجب به سمت مریم چرخید مریم بهش نزدیک شد
ــــ مهیا به نرجس میگه عفریته؟
نرجس به طرفشان آمد
ـــ سلام خسته نباشید .
مریم خنده اش را جمع کرد
ـــ سلام گلم همچنین.
شهاب هم فقط به یک سلام ممنون اکتفا کرد .مهیا هم بیخیال سرش را به آن طرف چرخاند .با دیدت تانک زود دوربینش را از کیف مخصوصش بیرون آورد و شروع به عکاسی کرد.
ـــ مریم اینجا شلمچه است دیگه ؟
ــــ آره گلم.
مهیا احساس می کرد هر زاویه و هر منظره در این جا قصه ای را برای روایت دارند شهاب از آن ها جدا شد و به سمت محسن رفت.
مریم با حوصله مهیا را همراهی کرد تا از جاهایی که دوست دارد عکس بگیرد و به سوالاتی که مهیا می پرسید جواب می داد. دخترها به طرف نمایشگاه ها رفتن همه مشغول خرید بودند .
مریم به سمت کتاب ها رفت اما مهیا ناخودآگاه عکس مردی نظرش را جلب کرد از بین جمعیت گذشت به غرفه پوستر رسید وارد شد به چشم های مرد نگاهی انداخت نمی توانست زیاد خیره چشمانش شود. احساس ترس به او دست داد. ابُهتی که چشم های این مرد داشت لرز بر تن مهیا انداخته بود.
مهیا آنقدر غرق آن عکس شده بود که متوجه رفتن دانش آموزان نشده بود .
شهاب برای اطمینان نگاهی به نمایشگاه انداخت با دیدن مهیا که به عکس خیره شده بود صدایش کرد.
ــــ خانم رضایی خانم رضایی
مهیا به خودش آمد
ـــ بله
ــــ اذان گفت برید تو مسجد برای نماز و نهار
ـــ سید این عکس کیه
شهاب به عکس نزدیک شد با دیدن عکس لبخند زد
ــــ شهید محمد ابراهیم همت
مهیا دوباره به عکس نگاهی انداخت و اسم شهید را زیر لب زمزمه کرد
به سمت فروشنده رفت
ــــ آقا من این پوسترو میخوام. چقدر میشه؟؟
پول پوستر را حساب کرد
شهاب از شخصیت مهیا حیرت زده بود. این دختر همه معادلات او را به هم ریخته بود .
ـــ سید من باید برم وضو
شهاب اطراف نگاه کرد کسی نبود .
ــــ اینجا خیلی خلوته بزارید من همراهتون میام.
شهاب تا سرویس بهداشتی مهیا را همراهی کرد بعد وضو هر کدام به سمت قسمت خانم ها وآقایون رفتند.
مریم مهیا را از دور دید برایش دست تکان داد .مهیا به طرفشان رفت...
#ادامه_دارد....
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_پنجاه_و_ششم
ــ برای آخرین بار میگم کمیل ،تمومش کن این قضیه رو
ــ چشم چشم
ــ کمیل امروز اگه تو نبودی و سمانه وارد دفتر می شد میدونی چی می شد؟
محمد نگاهی به چشمان خواهرزاده اش انداخت،رگ خوابش دستش بود،کافی بود
کمی او را غیرتی کند.
ــ اگه میگی آمادگی نداری و نمیتونی با سمانه زندگی کنی یا هر دلیل دیگه،بهم بگو
تا من براش محافظ بزارم که همیشه مواظبش باشه.
صدای گرفته ی کمیل از حال خرابش خبر می داد:ــ نمیخوام درگیر مشکلاتم بشه،من این همه سال به خاطر اینکه درگیر مشکلاتم
نشه ازش دور بودم،اونا خیلی به من نزدیکن که حتی از علاقم به سمانه خبر دار شدن
و این بلارو سرش اوردن،به این فکر من اگه زنم بشه قراره چه بلایی سرش میارن
ــ تو نمیزاری کمیل،تو به خاطر اینکه تو زندان نمونه خودتو به آب و آتیش زدی،پس
از این به بعد هم میتونی مواظبش باشی،فقط تو میتونی مواظبش باشی فقط تو
ــ دایی من نمیتونم شاهد این باشم که به خاطر انتقام از من سمانه رو آزار بدن
ــ کمیل تو اگه ازش دور باشی بیشتر بهش آسیب میزنن،داری کیو گول میزنی،من
که میدونم حاضری از جونت هم بگذری اما سمانه آسیبی نبینه پس تمومش من،
کمی هم به فکر خودت باش،داره ۳۰سالت میشه،
ب*و*سه ای بر سرش گذاشت و از جایش بلند شد
ــ زندگی کن کمیل،یک بار هم که شده به خاطر خودت قدمی بردار
*
سمانه با تعجب به مادرش خیره شد:
ــ چی؟اینارو خود خانم محبی گفت؟
ــ نه،دخترش و پسر بزرگش
ــ دقیقا بگو چی گفتن
ــ دختر خانم محبی زنگ زد گفت داداشم دوباره میخواد بیاد خواستگاری ولی ما
راضی نیستیم اگه اومد سمت دخترتون تا بهاش صحبت کنه به سمانه بگید جوابشو
نده ،منم گفتم این حرفا چیه خجالت هم خوب چیزیه خلاصه سرتو درد نیارم این
قضیه تموم شد تا بعد یه مدت مثل اینکه برادره بیخیال نشده بود و اینبار داداش
بززگش زنگ زد و هی تهدید میکرد
ــ به بابا گفتید
ــ نه نمیخواستم شر بشه
ــ اینا چرا اینطورن؟اصلا به خانم محبی و پسرش نمیخوره
ــ خانم محبی بیچاره همیشه از این دو تا بچه هاش مینالید
ــ عجب ،چه آدمایی پیدا میشه
ــ خداروشکر که باهاشون وصلت نکردیم
تا سمانه می خواست جواب بدهد ،صدای گوشیش بلند شد،نگاهی به صفحه گوشی
انداخت پیامی از کمیل بود سریع پیام را باز کرد و متن را خواند:
ــ صبح ساعت۱۰پارڪ جزیزه
سمانه لبخندی زد که با صدای مادرش سریع لبخندش را جمع کرد.
ــ به چی میخندی؟دیوونه هم شدی خداروشکر
*
سمانه سریع وارد پارک شد و با چشم به دنبال کمیل می گشت،هوا سرد بودو ابرها
گه گاهی غرش می کردند،پارک خلوت بود و از اینکه کمیل را پیدا نمی کرد کلافه
شده بود،اما طول نکشید که کمیل را دید که به سمتش قدم برمیداشت،برای چند
لحظه گونه هایش گل انداختن و خجالت زده سرش را پایین انداخت.
خودش هم حیرت زده شده بود،که از کی به خاطر روبه رو شدن با کمیل خجالت زده
می شد،با صدای کمیل نگاهش را از بوت های مشکی مردانه ی کمیل گرفت و شرش
را بالا اورد:
ــ سلام
ــ سلام
ــ بریم تو الاچیق تا بارون نزده
سمانه سری تکان داد و به نزدیک ترین الاچیق رفتند،روبه روی هم نشسته
اند،سمانه کیفش را روی میز بینشان گذاشت و منتظر صحبت های کمیل ماند.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده