eitaa logo
آکادمی جریان
581 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 مریم با دیدن شهاب در منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت. سارا و نرجس با دیدن مریم که نگران به طرف شهاب می رفت به سمتش دویدند. مریم کنار مهیا ایستاد. چند بار شهاب را صدا کرد اما شهاب صدایش را نشنید. به طرف مهیا برگشت. ـــ مهیا این دیوونه داره چیکار میکنه برا چی رفته اونجا؟ نرجس و سارا هم با نگرانی به مهیا خیره شده بودند مهیا که ترسید واقعیت را بگویید چون میدانست کتک خوردنش حتمی هست شانه های را به نشانه ی نمیدانم بالا برد . محسن به طرف دخترها آمد. ــــ چیزی شده خانم مهدوی؟ ___آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست. محسن سرش را به اطراف چرخاند تا شهاب را پیدا کند با دیدن شهاب چند بار صدایش کرد. ــــ تلاش نکنید صداتونو نمیشنوه. مریم روی زمین نشست . ــــ الان چیکار کنیم؟ مهیا از کارش پشیمان شده بود. خودش هم نگران شده بود باورش نمی شد شهاب به خاطرش قبول کرده باشه که وسط مین ها برود. به شهاب که در حال عکاسی بود نگاهی کرد اگر اتفاقی برایش بیفتد چی ؟؟؟ مهیا از استرس و نگرانی ناخن هایش را می جوید. شهاب که کارش تمام شده بود به طرف بچه ها آمد .تا از سیم های خاردار رد شد مریم به سمتش آمد ــــ این چه کاریه برا چی رفتی؟ میدونی چقدر خطرناکه ؟ ــــ حالا که چیزی نشده. شهاب می خواست دوربین را به مهیا بدهد که مهیا با چشم به مریم اشاره کرد شهاب که متوجه منظورش نشد چشمانش را باریک کرد.مهیا به مریم بعد خودش اشاره کرد و دستش را به علامت سر بریدن بر روی گردنش کشید. شهاب خنده اش را جمع کرد. محسن به طرفش رفت . ـــ مرد مومن تو دیگه چرا؟ اینهمه تو گوش این دانش آموزا خوندی که نرن اونور الان خودت رفتی ؟ ـــ چندجا شناسایی کردم ازشون عکس گرفتم بعد بیایم پاکسازی کنیم . دوربین را به طرف مهیا گرفت. ـــ خیلی ممنون خانم رضایی . مریم به طرف مهیا برگشت ــــ تو میدونستی می خواد بره اونور؟ تا مهیا می خواست جواب بدهد شهاب گفت: ــــ نه نمی دونستن من فقط ازشون دوربینشونو خواستم ایشونم هم لطف کردند به من دادند. شهاب در دلش گفت ـــ بفرما دروغگو هم که شدی . کم کم همه سوار اتوبوس شدند. شهاب مکان بعدی را پادگان محالتی در جاده ی حمیدیه اعلام کرد. که امشب آنجا مستقر می شوند مهیا نگاهی به اطرافش انداخت. محسن کنار راننده در حال هماهنگی برنامه فردا بود.مریم هم خواب بود . مهیا سرش را به صندلی جلو نزدیک کرد شهاب چشمانش را بسته بود. مهیا آرام صدایش کرد. ــــ سید سید شهاب چشمانش را باز کرد و سرجایش نشست ــــ بله بفرمایید ....
ــ سرما میخورید شیشه رو ببرید باال سمانه بی حواس گفت: ــ نه توروخدا بزار پایین باشه من عاشق بارونم،وای خدای من چقدر خوبه هوا کمیل آرام خندید وفرمون را چرخاند و ماشین را کنار جاده نگه داشت،سمانه سوالی نگاهش کرد،کمیل کمربند را باز کرد و در را باز کرد و گفت: ــ مگه عاشق بارون نیستید؟زیر بارون بهترمیتونید عاشقی کنید و از ماشین پیاده شد،سمانه شوکه از حرف کمیل به اوکه ماشین را دور می زد نگاه می کرد. در را باز کرد و از ماشین پیاده شد،وقتی قطرات باران روی صورتش نشست ذهنش از همه چیز خالی شد و با لبخند قشنگی به سمت پارک کنار جاده رفت،کمیل غیبش زده بود،او هم از خدا خواسته دستانش را باز کرد و صورتش را سمت آسمان گرفت و از برخورد باران به صورتش آرام خندید،باران همیشه آرامش خاصی به او می داد،با یاداوری پیشنهاد ازدواج کمیل دوباره خندید،احساس خوبی سراسر وجودش را گرفت حدس می زد که نامش چیست اما نمی خواست اعتراف کند،صداهایی می شنید اما حاضر نبود چشمانش را باز کند. اما با صدای مردانه ای سریع چشمانش را باز کرد ــ بفرمایید سمانه نگاهی به لیوان شکالت داغی که در دست کمیل بود ،انداخت،خوشحال از به فکر بودن کمیل ،تشکری و لیوان را برداشت و آرام آرام شروع به خوردن کرد *** ــ چادرتون خیس شده،بریم تا سرما نخوردید سمانه باشه ای گفت و دوباره به ماشین برگشتند،کمیل سیستم گرمایشی را روشن کرد و دریچه ها را به سمت سمانه تنظیم کرد،سمانه از این همه دقت و نگرانی کمیل احساس خوبی به او دست داده بود،احساسی که اولین باری است که به او دست می داد.وقتی بی حواس آن حرف ها را در مورد باران زد سریع پشیمان شد. چون فکر می کردکه کمیل او را مسخره می کرد اما وقتی همراهی کمیل را دید از این همه احساسی که در وجود این مرد می دید،حیرت زده شد. ــ خیلی ممنون بابت شکالت داغ و اینکه گذاشتید کمی زیر بارون قدم بزنم ــ خواهش میکنم کاری نکردم دیگر تا رسیدن به خانه حرفی بینشان زده نشد ،نزدیک خانه بودند که سمانه با تعجب به زن و مردی که در کنار در با مادرش صحبت می کردند خیره شد،کمیل که خیال می کرد آشناهای سید باشند اما با دیدن چهره متعجب سمانه پرسید: ــ میشناسیدشون؟ ــ این دختر خانم محبیه ،ولی اون اقارو نمیشناسم ــ برا چی اومدن؟ ــ نمیدونم هردو از ماشین پیاده شدند فرحناز خانم با دیدن سمانه همراه کمیل شوکه شد اما با حرف سهیال دختر خانم محبی اخمی کرد. ــ بفرما خودشم اومد سمانه و کمیل سالمی کردند که سهیال و برادرش جوابی ندادند،کمیل اخمی کرد اما حرفی نزد،سهیال هم که فرصت را غنیمت دانست روبه سمانه گفت: ــ نگاه سمانه خانم ،من در مورد این مورد با مادرتون هم صحبت کردم ــ خانم محبی بس کنید ــ نه سمیه خانم بزار بگم حرفامو،سمانه شما خانومی خوبیـ محجبه ولی ما نمیخوایم عروس خانوادمون باشی سمانه شوکه به او خیره شده بود ،آنقدر تعجب کرده بود که نمی توانست جوابش را بدهد. ــ ما نمیخوایم دختری که معلوم نیست چند روزز کجا غیبش زده بود و از خواستگاری فرار کرده بود عروسمون بشه سمانه با عصبانیت تشر زد: ــ درست صحبت کنید خانم،من اصال قصد ازدواج با برادرتونو ندارم،پس الزم نیست بیاید اینجا بی ادب بودن خودتونو نشون بدید االنم جمع کنید بساطتونو بفرماید خونتون سهیال که حرصش گرفته بود پوزخند زد و گفت: ــ اینو نگی چی بگی برو خداروشکر کن گندت درنیومده کمیل قدمی جلو آمد و با صدای کنترل شده گفت: ــ درست صحبت کنید خانم ،بس کنید وسط خیابون درست نیست این حرفا کوروش با دیدن کمیل نمی خواست کم بیاورد می خواست خودی نشان دهد ،با لحن مسخره ای گفت: ــ چیه؟ترسیدی گندکاریای دخترتونو به این و اون بگیم بعد بمونه رو دستتون اما نمی دانست اصلا راه درستی برای خودی نشان دادن،انتخاب نکرده. با خیز برداشتن کمیل به سمتش ،سمانه با وحشت به صورت عصبانی و خشمگین نگاهی کرد و نگاهش تا یقه ی کوروش که بین مشت های کمیل بود امتداد داد. به قَلَــــم فاطمه امیری زاده