#راض_بابا✨
#قسمت_چهل_ودوم🌻
دستانم را بالا بردم و پارچه را از روی سرش کنار کشیدم. صورتش ورم کرده و رنگش پریده بود. لبانش از خشکی قاچ خورده بود و روی چشمانش را چسب زده بودند. دو نقطه در صورتش حالت سوختگی داشت. سریع قرآن را از کیفم درآوردم و بالای سر راضیه گرفتم.
《خدایا!به عظمت همین قرآن راضیه رو شفا بده و به منم توانی بده که وقتی میرم بیرون جلو تیمور زمین نخورم.》
طاقتم طاق شده بود.
دوست داشتم همان جا زانو بزنم و غصه دلم را خالی کنم ولی با دل بقیه چه میکردم؟ راضیه چند باز در کودکی هم نزدیک بود از دستمان برود؛ اما خدا خواست بماند. یکی از آن دفعه ها یک سالگیش بود.
کاش مثل آن موقع دوباره شفا پیدا می کرد. خیلی حالش بد شد که به بیمارستان رفتیم. دکتر دستش را از روی پیشانی راضیه که روی تخت بعد از آن همه گریه آرام گرفته بود، برداشت. روی برگه چیزهایی نوشت و پرسید:《چرا این بچه به این روز افتاده؟》
گفتم:《آقای دکتر بچهم چند روزه معدهاش ریخته بهم اما امروز دیگه خیلی حالش بد شد و افتاد روی اسهال و استفراغ.》
دکتر نگاهش را از برگه گرفت و به راضیه انداخت.
_روده هایش عفونت کرده. از بدنش هم خیلی آب رفته. چند روز باید بستری بشه تا ببینیم خدا چی می خواد.
دکتر از اتاق پا بیرون گذاشت روي صندلی نشستم و دستان کوچک راضیه را که همنشین سِرم شده بود نوازش دادم.
تیمور هم بقیه بچه ها و مادرانشان را از نطر گذراند و با تمام خستگیاش نشست.
از فکر مرضیه که پیش مادربزرگش در کوه سبز بود و راضیه که روی تخت تکان نمی خورد و تعداد نفس هایش هم قابل شمارش بود بیرون نمی آمدم اما چشمانم دیگر یارای بازماندن نداشت.
سرم را کنار سر راضیه گذاشتم و به خواب رفتم. طولی نکشید که بیدار شدم. نمی دانستم تیمور کجا رفته. چند لحظه بعد وارد اتاق شد و با لبخندی که در صورتش پخش شده بود کنارم نشست. ظرف یک بار مصرف سر بسته ای را به طرفم گرفت.
_نذریه مال امام حسینه. یکم بکن دهن راضیه انشاالله خدا شفاش میده. توکل به خودش.