📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_چهل_و_نهم
مریم شانه های مهیا را ماساژ داد.
ــــ اینقدر گریه نکن.
مهیا با دستمال اشک هایش راپاک کرد.۶
ـــ باورم نمی شه که چطور نازی همچین حرفی بزنه یعنی ۶سال دوستی رو همشو برد زیر سوال.
ـــ اشکال نداره عزیزم چه بهتر زودتر شناختی که چطور آدمی هستش هر چقدر ازش دور باشی به نفعته.
مهیا با یادآوری حرف های دوست ۶سال زندگیش شروع به هق هق کرد
ــ ا مهیا گریه نکن دختر .
مهیا را در آغوشش ڪشید
ــــ آروم باش عزیزم خیلی سخته ولی دیگه چیزیه که نشده .
با صدای گوشی مهیا ،از هم جدا شدند
مهیا گوشیش را برداشت.
ــــ جانم مامان
ـــ پیش مریمم
ـــ سلامت باشی
ـــ هر چی .زرشک پلو
ـــ باشه ممنون
گوشی را قطع کرد
ــــ مامانم سلام رسوند
ـــ سلامت باشه من پاشم چایی بیارم .
ــــ باشه ولی بشینیم تو حیاط .
ــــ هوا سرده .
ــــ اشکال نداره.
ــــ باشه .
مهیا پالتویش را تنش کرد کیفش را برداشت و به طرف حیاط رفت روی تخت تو حیاط نشست .
مریم سینی چایی را جلوی مهیا گذاشت.
ــــ بفرمایید مهیا خانم چایی بخور
مهیا چایی را برداشت محو بخار چایی ماند استکان را به لبانش نزدیک کردو مقداری چایی خورد. در این هوای سرد واقعا لذت بخش بود.
ــــ خب چه خبر
ـــ خبری بدتر از اتفاق امروز
ـــ میشه امروزو فراموش کنی بیا در مورد چیزای دیگه ای صحبت کنیم
ــــ باشه
ـــ رابطتت با مامانت بهتر شده ؟
ـــ میدونی مریم الان به حرفت رسیدم من در حق مامان بابام خیلی بدی کردم کاشکی بتونم جبران کنم .
ـــ میتونی من مطمئنم.
با باز شدن در صحبت دخترا قطع شد مریم با دیدن شهاب با ذوق از جایش بلند شد
ـــ وای شهاب اومدی ؟
به طرف شهاب رفت شهاب مریم را در آغوش ڪشید و بوسه ای بر سرش کاشت.
مهیا نگاه کنجکاوی به شهاب خسته و کوله پشتیش انداخت.
شهاب با دیدن مهیا شوکه شد ولی حفظ ظاهر کرد.
ـــ سلام مهیا خانم
ــــ سلام
مهیا خیلی خشک جوابش را داد هنوز از شهاب دلخور بود
شهاب به طرف در ورودی رفت ولی نصف راه برگشت
ـــ راستی مریم جان
ـــ جانم داداش
ـــ در مورد قضیه راهیان نور دانش آموزان که گفتم یادت هست
ــــ آره داداش
ــــ ان شاء الله پس فردا عازمیم آماده باش
ــــ واقعا ؟؟
ـــ آره
شهاب سعی کرد حرفی بزند اما دو دل بود
ــــ مهیا خانم اگه مایل هستید میتونید همراه ما بیاید.
مهیا ذوق کرده بود اما لبخندش را جمع کرد.
ـــ فکر نکنم حالا ببینم چی میشه .
شهاب حرفی دیگه ای نزد و وارد شد.
و خودش را پشت در قایم کرد .
ــــ خیلی پرویی تو داداشم کم پیش میاد کسیو دعوت کنه اونم دختر بعد براش کلاس می زاری.
ـــ بابا جم کن من الان مثل خر که بهش تیتاپ میدن ذوق کردم ولی می خواستم یکم جلو داداشت کلاس بزارم.
شهاب از تعجب چشمانش گرد شد
ولی از کارش پشیمان شد و به طرف اتاقش رفت .
ــــ راستی مریم این داداشت کجا بود؟
ـــ ببینم اینقدر از داداشم میپرسی نمیگی من غیرتی بشم؟
مهیا چندتا قند برداشت و به سمتش پرت کرد
.ـــ جم کن بابا
ـــ عرض کنم خدمتتون برادرم ماموریت بود
ــــ اوه اوه قضیه پلیسی شد ڪه
ــــ بله برادر بنده پاسدار هستش
ـــ از قیافه خشنش میشه حدس زد
ــــ داداش به این نازی دارم میگی خشن
ـــ هیچکی نمیگه ماستم ترشه من برم ننم برام شام درست کرده
ـــ باشه گلم
دم در با هم روبوسی کردن
ــــ راستی مهیا چادر الزامیه
ـــ ای بابا
ــــ غر نزن
ـــ باشه من برم...
#ادامه_دارد....
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_چهل_و_نهم
روز ها می گذشت و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود،روز هایی که دانشگاه
داشت ،آقا محمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند،اما بعضی اوقات تنهایی
بیرون می رفت،با اینکه مادرش اعتراض می کرد اما او نمی توانست تا آخر عمرش با
پدر یا برادرش بیرون برود،در این مدت اصلا به خانه ی خاله اش نرفت و حتی وقتی
که صغری تماس می گرفت که خودش و کمیل به دنبالش می آیند تا به دانشگاه
بروند،با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد،تمام سعیش را می کرد تا با
کمیل روبه رو نشود.از ماشین پیاده شد.
ــ خداحافظ داداش
ــ بسلامت عزیزم،سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد
ــ خودم میام
ــ شبه ،خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم
ــ اِ داداش این چه کاریه ،باشه خودم میگم
ــ میگی دیگه سمانه؟
ــ چشم میخواز اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم
محسن خندید و گفت:
ــ نمیخواد برو
ــ خداحافظ
ــ بسلامت عزیزم
سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت،امروز دوتا کلاس داشت ،وارد کلاس شد،روی
صندلی آخر کنار پنجره نشست،استاد وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد،سمانه
بی حوصله نگاهی به استاد انداخت ،امروز صغری نیامده بود،اگر بود الان کلی دلقک
بازی در می آورد تا او را نخنداند دست بردار نبود.
با صدای برخورد قطرات باران به پنجره نگاهش را به بیرون دوخت،زمین و درخت ها
کم کم خیس می شدند،دوست داشت الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما
نمی توانست بیخیال دو کلاس شود،ان چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد.
دو کلاس پشت سرهم بدون وقت استراحتی برگزار شدند و همین باعث خستگی او
شده بود،تمام کلاس یک چشمش به استاد و چشم دیگری اش به ساعت دوخته
شد،عقربه های ساعت که آرام تر از همیشه حرکت می کردند،بلاخره دوساعت کلاس
را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید و سریع دفترچه ای
که چیزی در آن یاداشت نکرده بود را در کیفش گذاشت و از کلاس بیرون رفت ،از
پله ها تند تند پایین می آمد ،در دل دعا می کرد که باران بند نیامده باشد تا بتواند
کمی قدم بزند.
از ساختمان دانشگاه که خارج شد ،با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد
،باران بند آمده بود.
***
می خواست با پدرش تماسی بگیرید تا به دنبالش بیاید اما بوی خاک باران خورده
مشامش را پر کرد ناخوداگاه نفس عمیقی کشید،بوی باران و خاک و درخت های
خیس لبخندی بر لبانش نشاندند،گوشی اش را داخل کیفش گذاشت و تصمیم گرفت
که کمی قدم بزند،هوا تاریک شده بود،دانشگاه هم خلوت بود و چند دانشجو در
محوطه بودند،آرام قدم می زد ،از دانشگاه خارج شد ،اتوب*و*س سر ایستگاه
ایستاده بود میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و
زمین خیس او را وسوسه کرد که تا قدمی بزند.
به اتوب*و*سی که هر لحظه از او دور می شود نگاه می کرد،خیابان خلوت بود،روی
پیاده رو آرام آرام قدم می زد،قسمت هایی از پیاده رو آبی جمع شده بود،با پا به آب
ها ضربه می زد و آرام میخندید، دلش برا بچگی اش تنگ شده بود و این خیابان
خلوت و تنهایی بهترین فرصتی بود برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی.
باد مالیمی می وزید و هوا سردتر شده بود،پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش
پیچاند،نیم ساعتی را به پیاده روی گذرانده بود،هر چه بیشتر می رفت کوچه ها
خلوت و تاریکتر بودند و ترسی را برجانش می انداختند،هر از گاهی ماشینی از
کنارش عبور می کرد که از ترس لرزی بر تنش می نشست،نمی دانست این موقعیتترسناک بود یا به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود،صدای ماشینی که آرام
آرام به دنبال او می آمد استرس بدی را برایش به وجود آورده بود،به قدم هایش
سرعت بخشید که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد،دیگر مطمئن شد که این
ماشین به دنبال او است،می دانست چند پسر مزاحم هستند ،نمیخواست با آن ها
درگیر شود،برای همین سرش را پایین انداخت و بدون حرفی به سمت نزدیکترین
ایستگاه اتوب*و*سی که در این شرایط خالی بود رفت،تا شاید این ماشین بیخیالش
شود.
با رسیدن به ایستگاه ماشین باز به دنبال او آمد،انگار اصلا قصد بیخیال شدن را
نداشتند.
به ایستگاه اتوب*و*س رسید ،اما نمی توانست ریسک کند و انجا تنها بماند ،پس به
مسیرش ادامه داد،دستانش از ترسو اضطراب میلرزیدند،
با نزدیکی ماشین به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد،صدای باز شدن در ماشین و
دویدن شخصی به دنبال او را شنید و همین باعث شد با سرعت بیشتری به دویدن
ادامه بدهد.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده