💊بسم الله الرحمن الرحیم 💊
داستان ملقب به ابولعاص
🧹نویسنده ملیکا ملازاده 🧹
#پارت_سه
طزینب منتظر ابوالعاص بود تا برسد و با دیگر به خانه مادرش بروند. کنیزان موهایش را شانه زده بودن و آرایشی کرده بود. پیراهن بلند زرشکی بر تن و عمامه زنانه یاسی بر سر گذاشته بود و با سرمه بر روی چانه و کنار چشمش نقش کشیده بودند و رژ لب قرمزی هم روی لب هایش قرار گرفت.
🏷
- موهام را ببافید.
شروع کردن. کنیزان را مرخص کرد و با مشک خود را خوشبو ساخت. جعبه جواهراتش را باز کرد و نگاهی به جواهراتش انداخت. گردنبدی که مادرش در روز عروسی اش هدیه داده بود برداشت و به سمت آینه رفت تا به گردن بیندازد که دو دست از پشت گردنبد را گرفت.
🛎
- من برایت خواهم انداخت.
هنگامی که تمام شد زن و شوهر به سمت هم برگشتند.
- زیبا شدی آهوی زیبا روی من!
زینب بهش لبخند زد و گفت:
- کاش زودتر خبر دار می شدم تا به کمک مادرم می رفتم.
🛎
ابولعاص او را در آغوش کشید و گفت:
- می دانی به چه فکر می کنم؟
زینب می دانست.
- به فرزندمان علی!
- پسرک شیرینم را در کودکی از دست دادیم.
از زمان مسلمان شدنش و کافر ماندن ابوالعاص علاقه ای به داشتن فررند از او ندارد و بسیاری زمان او را از خود می راند.
کجابه بر روی شتر قرار گرفته بود و زینب با کمک ابوالعاص سوار گشت. ابولعاص نیز بر روی اسب خود نشست و به سوی خانه خدیجه راه افتادند. به خوبی دریافت می شد که ثروت بی حد خدیجه از زمان مسلمان شدنش رو به کاهش است و ابوالعاص هرگاه این را متوجه می شد لب به دندان می گزید. 🧺به داخل باغ رفتند و از روی اسب به پایین پریدن. وارد خانه شدن و غلامی به استقبالشون اومد. داخل سالن که رفتند ام کلثوم و رقیه به سمتشان دویدن. خواهران روبوسی کردند.
- فرزند چیست؟
ام کلثوم گفت:
- دختر است.
🕯
زینب جا خورد و ابوالعاص پوزخند زد.
- یعنی خدای تو قدرت یک پسر دادن به پیغمبر ش را ندارد؟
زینب به سمتش برگشت.
- او از تو بیشتر می داند.
- آری...
بعد خندید. 🛒زینب با حرص روش رو گرفت و به خواهرها گفت:
- می خواهم از آنان دیدار کنم.
رقیه راهنمایی شون کرد. هر دو وارد اتاق شدن. خدیجه کناری دراز کشیده بود و نوزادی کنارش بود و محمد هم همان جا نشسته بود. سلام و احوال پرسی که تموم شد.
💊بسم الله الرحمن الرحیم 💊
داستان ملقب به ابولعاص
🧹نویسنده ملیکا ملازاده 🧹
#پارت_سه
طزینب منتظر ابوالعاص بود تا برسد و با دیگر به خانه مادرش بروند. کنیزان موهایش را شانه زده بودن و آرایشی کرده بود. پیراهن بلند زرشکی بر تن و عمامه زنانه یاسی بر سر گذاشته بود و با سرمه بر روی چانه و کنار چشمش نقش کشیده بودند و رژ لب قرمزی هم روی لب هایش قرار گرفت.
🏷
- موهام را ببافید.
شروع کردن. کنیزان را مرخص کرد و با مشک خود را خوشبو ساخت. جعبه جواهراتش را باز کرد و نگاهی به جواهراتش انداخت. گردنبدی که مادرش در روز عروسی اش هدیه داده بود برداشت و به سمت آینه رفت تا به گردن بیندازد که دو دست از پشت گردنبد را گرفت.
🛎
- من برایت خواهم انداخت.
هنگامی که تمام شد زن و شوهر به سمت هم برگشتند.
- زیبا شدی آهوی زیبا روی من!
زینب بهش لبخند زد و گفت:
- کاش زودتر خبر دار می شدم تا به کمک مادرم می رفتم.
🛎
ابولعاص او را در آغوش کشید و گفت:
- می دانی به چه فکر می کنم؟
زینب می دانست.
- به فرزندمان علی!
- پسرک شیرینم را در کودکی از دست دادیم.
از زمان مسلمان شدنش و کافر ماندن ابوالعاص علاقه ای به داشتن فررند از او ندارد و بسیاری زمان او را از خود می راند.
کجابه بر روی شتر قرار گرفته بود و زینب با کمک ابوالعاص سوار گشت. ابولعاص نیز بر روی اسب خود نشست و به سوی خانه خدیجه راه افتادند. به خوبی دریافت می شد که ثروت بی حد خدیجه از زمان مسلمان شدنش رو به کاهش است و ابوالعاص هرگاه این را متوجه می شد لب به دندان می گزید. 🧺به داخل باغ رفتند و از روی اسب به پایین پریدن. وارد خانه شدن و غلامی به استقبالشون اومد. داخل سالن که رفتند ام کلثوم و رقیه به سمتشان دویدن. خواهران روبوسی کردند.
- فرزند چیست؟
ام کلثوم گفت:
- دختر است.
🕯
زینب جا خورد و ابوالعاص پوزخند زد.
- یعنی خدای تو قدرت یک پسر دادن به پیغمبر ش را ندارد؟
زینب به سمتش برگشت.
- او از تو بیشتر می داند.
- آری...
بعد خندید. 🛒زینب با حرص روش رو گرفت و به خواهرها گفت:
- می خواهم از آنان دیدار کنم.
رقیه راهنمایی شون کرد. هر دو وارد اتاق شدن. خدیجه کناری دراز کشیده بود و نوزادی کنارش بود و محمد هم همان جا نشسته بود. سلام و احوال پرسی که تموم شد.