🌒 فردا اول ماه صفر است
خونریزی یا شکستن تخم مرغ وصدقه ودود کردن اسفند فراموش نشود.
ان شاءالله با خواندن این دعا در اول ماه صفر ازبلا دور بوده ، حاجت روا شوید: نیت کنید.
✨ سبحان الله يافارج الهمّ ويا كاشف الغم فرّج همي ويسرّ أمري وأرحم ضعفي وقلة حيلتي و أرزقنی من حيث لاأحتسب يارب العالمين ✨
حضرت رسول صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند 📌
🔓 هر كس مردم رااز اين دعا باخبركنددر گرفتاريش گشايش ايجاد می شود 🔓
🌹🌹🌹🌹
#ادمین_یامهدی
#بدونتعارف...🖐🏼
رفیق!
حالتکہبدمیشہوگرفتھمیشی
نیوفتبہجونپروفایلت!'
پشتهمهیعوضکنی...
پاشوبروبایسریکارمنجملھ⇩
نماز،قرآن،رازونیاز،درددلباامامزمان
حالدلتروعوضکن♥️(:
#هوم؟نظرت؟
#بدونمخاطب😄✌️🏼
+التماسدعا🍃(:
آکادمی جریان
به 3 فرشته نیازمندیم😍✨ @kjsjauuwouy اگه فرشته ای بزن رو لینک😉
تو کانالت فووراد کن 😉
شات بده پیوی 🤩
میشی همسایمون☺️😍
@f_1385_f
#تلنگرمذهبے🔔
#اندڪی_تفکر🧠
مذهبےبودم📿
ڪاࢪمشدهبودچیڪوچیڪ!📸
سلفےویهویے..🤳🏻
عڪسهاےمختلفباچادࢪوࢪوسرےلبنانے!🧕🏻
منودوستمیهویےتوےڪافےشاپ☕️
منوزهࢪایهویےگلزاࢪشهدا🥀
منوخواهࢪم یهویےسࢪخهحصاࢪ❗️
عڪسلبخندباعشوههاےࢪیزدختࢪانه..😌
دقتمیڪࢪدمڪهحتماچاللپمنمایانشود
دࢪتمامےعڪسها..📸
ڪامنتهایمیڪدࢪمیاناحسنتوفتباࢪڪ
اللهاحسنالخواهر!👏🏼
دایࢪڪتهایمپࢪشدهبودازتعریفوتجمیدها😻
ازنظࢪخودمڪاࢪماشتباهنبود🙌🏿
چࢪاڪهداشتمحجاب؛حجاببࢪتࢪ!🌱
ڪمڪمدࢪعڪسهایمࢪنگولعابهابالاگࢪفت تعدادمزاحمهاهمخدابدهدبࢪڪت!😬
ڪلافهازاینصفطویلمزاحمت...💔
یڪباࢪازخودمجویاشدمچیستعلت؟!🧐
چشممخوࢪدبهڪتابے..📚
ࢪویشنشستهبودخࢪواࢪهاخاڪغفلت..🕸
هااڪࢪدم.. وخاڪهاپࢪیدازهࢪطࢪف.. "سلامبࢪ ابࢪاهیم"بودعنوانزیرخاڪےمن...📚
#ابࢪاهیمهادےخودمان..🙂
همانگلپسࢪخوشتیپ..🧔🏻
چاࢪشانهوهیڪلࢪوےفࢪمواخلاقوࢪزشے..🤵
شڪستنفسخودࢪا..🙅🏻♂
شیڪپوشےࢪابوسیدوگذاشتڪنجخانه.. ساڪ وࢪزشےاشهمتبدیلشدبهڪیسهپلاستیڪے!
رفتمسࢪاغاینستاوپستها📱
نگاهےانداختمبهڪامنتها📮
80دࢪصدشجنسمذڪرࢪبود!!!👱🏻♂
بااحسنتهاودࢪودهاےفࢪاوان!🤠
لابهلاےڪامنتهاچشممخوࢪدبهحࢪفهاےنسبتا بوداࢪبࢪادࢪها!🙄
دایࢪڪتهایمڪهبماند!🤦🏻♀
عجبلبخندملیحے..😅
عجبحجبوحیایے...😼
انگاࢪپنهانشدهبودپشتاینحࢪفهاےنسبتاساده
عجبقندونباتےاےجان!😙
ازخودمبدمامد💔
شࢪمساࢪشدمازاینهمهعشوهودلبࢪے..😔
شهیدهادےڪجاومنڪجا!😭
بایدنفسࢪاقࢪبانےمیڪࢪدم..🔪
پاگذاشتمࢪوےنفسوخواستمڪمےبشوم
شبیهابراهیمها...🕊🌿
پستهاࢪاحذفڪࢪدمونوشتم ،
ازشهداوپࢪوࢪشنفسشان...🖤
#تلنگرانه
وقتیناراحتی
ميگنخدااونبالاهست...💛-
وقتینااميدی🙃
ميگناميدتبهخداباشه🌿
وقتیمسافری
ميگنخداپشتوپناهت🖐🏻
وقتیمظلومواقعباشی
ميگنخداجاےحقنشسته💕
وقتیگرفتاری...
ميگنخداهمهچيودرستمیکنه🌻
وقتیهدفیتودلتداری✨
ميگنازتوحرڪتازخدابرڪت🌸
پسوقتیخداحواسشبههمهوهمه
چیهست...🙃
#ديگهغصهچرا؟!🌱
#یڪمدردودل🌱
#شایدبیو!.
خدایا🖐🏽
بگیرازمن✨
آنچھڪھ #شہادت
راازمنمیگیرد...
اینروزهاعجیبدلم🌤
بهسیمخاردارهاۍدنیا
گیرڪردهاست:)!!⛓
#شہادتڪجایۍڪمآوردهام🍂
"🏴"↴
✾」🌱
#چـآدرانه 🦋
#حجاب_عفاف🍃
تمام جنگها
بر سر همین حجاب است
اگر می گویند:
#آزادی 🍂
قصدشان این است که حجابت را بردارند😔
جنگ امروز اسلحه نمیخواهد
حجاب میخواهد...🧕🏻
#تلنگر
واقعا اگه سیستم خدا اینجوری بود
که وقتی به خدا میگفتیم :
خدایا ببخش...🙃
میگفت:{ متاسفم دیگه نمیتونم ببخشم}🙂💔
چیکار میخواستیم بکنیم؟؟؟؟؟🤔😔
#اندکیتفکر
#تلنگرانه🤔
یڪ جاسوس 👤اسراییلے
اجیر شد #شهید چمراݩ 🕊رو ترور کنہ
بعداز یڪ هفتہ تعقیب👀 و مراقبٺ
#عاشق❤️ رفتار و کردار شهید چمراݩ شد.
انصافاً یڪ هفتہ مراقب ما باشن چطورمیشہ؟!🤔
عاشق دیݩ و مذهب ما میشݩ یا...؟!
#مصطفیچمران🥀
#کجاےکاࢪیمــ...!؟
راستشروبخوآین👇
مانتویۍبودنبدنیستاماツ
درشانملڪھهانیستڪھازبینِ😍
خوبوخوبتر؛خوبروانتخابڪنن😌
#تلنگر💥
- آرزوت چیہ؟!
+ شهادت
- خیلےخوبہ؛ اما مےدونستے طبقِ
کلام امیرالمومنین، مقام و پاداشِ کسے کہ
میتونہ گناه کنہ ولے آلوده نمیشہ،
از شهید کمتر نیست..؟!
"نهجالبلاغہ،حکمت۴۷۴"
•
.
حجآبیعنے :
زیبایےهایمنبرآیـخُـدآ😌
حجابیعنے
خُــدآیآمےدانمغیرتت
بھمنوصفنآشدنےستـ...(:
بہاحترامغیرتتـ 🕊
حجآببرسرمیکنم🌱
قربهًإلیالله🌙
#چادرانھ🍃🌻
@gandoooooooooooooooo
رفقا رگباری برین توش✨
کانالش حرف نداره👌🏻
یه رمان گاندویی بی نظیر میزاره🤩
عضو نشی از دستت رفته😇
بدو تا پاکش نکردم😃
پایان فعالیت امروز ✅
امیدوارم از پست ها خوشتون اومده باشه💫✨
شبتون حسینی 🌌
التماس دعای شهادت💔
شب خوش😴😴
یاعلی مدد✋
وضو یادتون نره😉
بســـم الــلـــه الرحمـــــن الرحـــیم
اعمال قبل از خوابـــ🌱
💎وضو گرفتن ← ثواب شب زنده داری🌃
💎تسبیحات حضرت زهرا📿
💎قرائت آیت الکرسی📜
*✨اعوذ بالله من الشیطان الرجیم✨*
*اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ ۚ لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ ۚ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ۗ مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ ۚ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ ۖ وَلَا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِمَا شَاءَ ۚ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ ۖ وَلَا يَئُودُهُ حِفْظُهُمَا ۚ وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ ((۲۵۵))*
*لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ ۖ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ ۚ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ لَا انْفِصَامَ لَهَا ۗ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ((۲۵۶))*
*اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ ۖ وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ ۗ أُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ ۖ هُمْ فِيهَا خَالِدُون(۲۵۷)*
💎تلاوت سوره ناس و فلق
🔆بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم🔆*
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النّاسِ*مَلِکِ النّاسِ*إِلهِ النّاسِ*مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنّاسِ*الَّذی یُوَسْوِسُ فی صُدُورِ النّاسِ*مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّاسِ*
*🔆بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🔆*
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ*مِنْ شَرِّ ما خَلَقَ*وَ مِنْ شَرِّ غاسِق إِذا وَقَبَ*وَ مِنْ شَرِّ النَّفّاثاتِ فِی الْعُقَدِ*وَ مِنْ شَرِّ حاسِد إِذا حَسَدَ*
💎آیه آخر سوره کهف جهت بیدار شدن برای نماز صبح
قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَٰهُكُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا*
💎سوره تکاثر توصیه امام صادق جهت در امان ماندن از عذاب قبر
أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ✨حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ✨ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُون✨ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ✨كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ✨لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ✨ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ✨ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ
💎تلاوت سوره توحید ثواب ختم کل قرآن
قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ﴿۱﴾ اللَّهُ الصَّمَدُ ﴿۲﴾لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ ﴿۳﴾وَلَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُوًا أَحَدٌ ﴿۴﴾*
💎 صلوات بر پیامبر اکرم (صلی الله) و پیامبران پیش از پیغمبر
«اَللّهُمَّ صَلَّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدْ اَللّهُمَّ صَلَّ عَلی جَمیعِ الأنْبِیاءِ وَ الْمُرْسَلین»
💎قرائت دعای اللهم اغفر للمومنین و المومنات🤲🏻
ان شاءالله عاقبت بخیری همه شیعیان🤲🏻💌
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_سی_و_ششم
بگم مردم بفهمن اون شب با چندتا پسر می خواستی سوار ماشین بشی تا برید ددر ددور یکی جلوتونو گرفته زدید ناکارش کردید. دختره ی خراب .
شهاب که از شنیدن این حرفا عصبانی شده بود یقه محمود را گرفت و محکم به دیوار کوبوند
ــــ ببند دهنتو ببند
رو به مریم گفت ببریدشون داخل
مریم و شهین خانم مهیا و عطیه رو به داخل خانه شان بردند با صدای آژیر پلیس مردم متفرق شدن بعد از اینکه چندتا سوال از شهاب پرسیدن محمود را همراه خود بردند .
محمد آقا که تازه رسید بود شهاب برایش قضیه را تعریف کرد .
شهاب یا الله گفت و وارد خانه شد.
مریم در حال پانسمان کردن پیشانی مهیا بود شهین خانم هم برای عطیه آب قند درست کرده بود. با اومدن محمد آقا و شهاب عطیه سراسیمه از جایش بلند شد.
محمد آقا: ــ سلام دخترم خوبی؟
عطیه ـــ خوبم شکر شرمندم حاج آقا. دوباره شما و آقا شهابو انداختم تو زحمت .
ـــ نه دخترم این چه حرفیه
ـــ مریم آروم تر خو .سلام حاج آقا منم خوبم
محمد آقا و شهین خان خندیدند
ـــ سلام دخترم زدی خودتو داغون کردی که...
مهیا محکم زد رو دست مریم
ـــ ای بابا آرومتر
مریم باشه ای گفت و ریز خندید
ـــ حاج آقا من که کاری نکردم همش تقصیر شوهر این عطیه است
رو به عطیه گفت:
ـــ عطیه قحطی شوهر بود
با این ازدواج ڪردی؟
مریم چسب را روی زخم زد
ـــ اینقدر حرف نزن بزار کارمو تموم کنم
محمد آقا لبخندی زد
ـــ مریم بابا ،مهیا رو اذیت نڪن
مریم اخم بامزه ای کرد
ـــ داشتیم بابا
مهیا دستش را به علامت تشکر بالا آورد
ـــ ایول حمایت
شهاب گوشه ای ایستاد و سرش را پایین انداخت و به حرف های مهیا آروم می خندید.
مریم وسایل پانسمان را جمع ڪرد
ـــ میگم مهیا یه زخم دیگه رو پیشونیته این برا چیه؟
مهیا دستی به زخمش کشید
ـــ تو دانشگاه به یکی خوردم افتادم
مهیا بلند شد مانتوش را تکوند
ـــ عطیه پاشو امشب بیا پیشم
ــــ نه ممنون میرم خونمون
ـــ تعارف نکن بیا دیگه
شهین خانم دست عطیه رو گرفت
ــــ راست میگه مادر یا برو با مهیا یا بمون پیش ما
عطیه لبخندی زد
ــ چشم میرم پیش مهیا
همه تا دم در همراه عطیه و مهیا رفتند
عطیه: ـــ شب همگی بخیر خیلی ممنون بابت همه چیز
مهیا :ـــ شبتون بخیر حاج خانوم به ما که آب قند ندادید ولی دستت درد نکنه
شهین خانم با خنده گفت
ـــ ای دختره بلا.فردا می خوایم سبزی پاک کنیم .برا روز نهم محرم بیا بهت آب قندم میدم
ـــ واقعا ؟؟میشه دوستمم بیارم؟
___آره چرا ڪه نه
ـــ خب پس شب بخیر
مهیا به طرف در خانه رفت و بعد از گشتن تو کیفش کلید را پیدا کرو و در را باز کرد...
#ادامه_دارد....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_سی_و_هفتم
ــــ بیا تو عزیزم
باهم وارد خانه شدند
ـــ برو تو اتاقم الان میام
مهیا به آشپزخونه رفت تا می خواست در یخچال را باز کرد یاداشتی روی در پیدا کرد:
ـــ مهیا مامان ما رفتیم خونه عمو احسان نذری دارن ممکنه دیر کنیم برات شام گذاشتم تو یخچال گرمش کن .
مهیا یخچالو باز کرد پارچ شربت را برداشت و درلیوانی لیوان ریخت لیوان را در سینی گذاشت و وارد اتاق شد
عطیه با شرمندگی به مهیا نگاه کرد
ـــ شرمندم بخدا مهیا هم پیشونیتو داغون ڪردم هم الان مزاحمت شدم.
مهیا لگدی به پاهای عطیه زد
ـــ جم کن بابا این سناریوی کدوم فیلمه حفظش کردی ؟😄بیا این شربتو بخور
ــــ اصلا خوبت شد باید می زد سرتو میشکوند
مهیا خندید😄
ــــ بفرما حالا شدی عطیه خانم خودمون
مهیا دست لباسی را کنار عطیه روی تخت گذاشت
ـــ بگیر این لباسارو تنت کن از رو تخت هم بلند شو فڪ نکن بزارمت روی تختم بخوابی تا من برم برات
رختخواب بیارم تو هم لباساتو عوض ڪن هم شربتو بخور
مهیا به اتاق جفتی رفت و رختخوابی از کمد درآورد به اتاق برگشت و کنار تخت خودش پهن کرد
ـــ بلند شو از تختم می خوام بخوابم از صبح تا الان کلاس بودم
عطیه از روی تخت بلند شد
هر دو سر جایشان دراز کشیدن
برای چند لحظه سکوت اتاق را فرا گرفت که با صدای مهیا شکست;
ـــ عطیه
ـــ جانم
ـــ دعوات با محمود سر چی بود؟
عطیه آه غمناکی کشید
ـــ مواد و پولش تموم شده بود گیر داده بود برو از کسی پول بگیر برام بیار .
لبخند تلخی روی لبانش نشست
ـــ منم مثل همیشه شروع کردم داد و بیداد اونم شروع کرد به کتک زدنم مثل همیشه
ـــ ای بابا
دوباره ساکت شدند که مهیا سر جایش نشست
ـــ عطیه
ـــ ای بابا بزار بخوابم
ـــ فقط همین
ـــ بگو
ـــ شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از کجا می دونست ؟
ـــ همه میدونن ولی اون شبی که شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودی محمود اونجا بود ولی چون تازه مواد کشیده بود قضیه رو چیز دیگه ای برداشت کرده بود
ــــ اها بخواب دیگه
ـــ اگه بزاری
مهیا نگاهش را به سقف اتاقش دوخت
چقدر امروز برایش عجیب بود اصلا فڪرش را نمی کرد امروزش اینطور رقم بخوره با صدای باز شدن در ورودی خانه زود از سرجایش بلند شد نگاهی به عطیه انداخت که غرق خواب بود از اتاق بیرون رفت
مهلا خانم که در حال آویزان کردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش آمد
ـــ وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریه ؟
احمد آقا با نگرانی به طرفشان آمد
ــــ آروم مامان عطیه خوابیده
ـــ عطیه ؟؟
ـــ بیاید بشینید براتون تعریف می کنم
روی مبل نشستند و مهیا همه ی قضیه را برایشان تعریف ڪرد
ـــ وای دختر تو چرا مواظب خودت نیستی اون روز تو دانشگاه الانم تو کوچه پیشونیتو داغون کردی
ـــ اشکال نداره نمیتونم که بایستم نگا کنم عطیه کتک بخوره
ــــ کار درستی کردی بابا جان. خوب شد آوردیش پیشمون، برو تنهاش نزار
مهیا لبخندی زد ☺️
ــــ من برم بخوابم
به طرف اتاقش رفت پتو را رو ی عطیه مرتب ڪرد
و روی تخت دراز کشید...
#ادامه_دارد....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_سی_و_هشتم
گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا با هم به خانه مریم بروند
زهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت و مهیا می دانست که زهرا از این دعوت استقبال می کند
ـــ شهاب
ـــ جانم بابا
ـــ پوستراتون خیلی قشنگه
ـــ زدنشون؟؟
مریم سینی چایی را روی میز گذاشت
ــــ آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون
شهاب سری تکون داد
مریم استکان چایی را جلوی پدرش گرفت
ـــ دستت درد نکنه دخترم
ـــ نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده
ـــ واقعا؟احسنت خیلی زیبا شدن
شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت
ـــ ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم، چند سالشه ؟دانشجوه؟؟
با این حرف شهین خانم
مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن
ـــ واه چرا میخندید
مریم خنده اش رو جمع کرد
ـــ مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا.
محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد
ـــ خب کار مادرتون خیره
شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد
شهاب از جایش بلند شد
ــــ من دیگه برم بخوابم شبتون بخیر
به طرف اتاقش رفت روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت .
امشب برایش شب ِعجیبی بود
شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی او را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید
یاد آن روزی افتاد که به او سید گفت
خنده اش گرفت.
قیافه اش دیدنی بود اون لحظه
تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمی کرد
استغفرا... زیر لب گفت
ــــ ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم
با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بود :
ـــ سید فک کنم طلبیده شدی ها
شهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستاد...
#ادامه_دارد....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_سی_و_نهم
ـــ اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن.
تماس را قطع کرد و مغنعه را سر کرد رژ لب ماتی بر لبانش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره
تنش کرد و آرایش زیادی نکرد
کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
ـــ کجا داری میری مهیا ؟
نمی دانست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش را بدهد
ــــ دارم با زهرا میرم خونه مریم، می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم، شهین خانم گفت بیام کمک.
مهال خانم با تعجب گفت
ـــ همسایمون مهدوی رو میگی ؟
ـــ آره دیگه .من رفتم.
مهال خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد باورش نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشد برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن شود.
مهیا با زهرا دست داد
ـــ خوبی ؟
ـــ خوبم ممنون .
ـــ میگم مهیا نازی نمیاد؟
ـــ نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزا رو میرن شمال.
ـــ مهیا کاشکی چادر سر می کردیم. الان اینا نمی زارن بریم تو که .
مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد.
ـــ خودت بیای ببینی بعد متوجه میشی.
آیفون را زدند
ــــ کیه ؟
ــــ باز کن مریم
ــــ مهیا خودتی بیا تو
در باز شد وارد خانه شدن چند تا خانم نشسته بودند ودر حال پاک کردن سبزی بودن از بین آن ها سارا و نرجس را شناخت با سارا و مریم سلام کرد
شهین خانم به طرفش آمد
ــــ اومدی مهیا؟
ـــ بله اومدم آب قند بخورم برم.
ــــ تا همه سبزیارو تمیز نکنی از آب قند خبری نیست.
بقیه که از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به آن ها نگا می کردند.
مهیا زهرا را به دخترا معرفی کرد جو دوستانه بود اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا را اذیت نمی کردند به مهیا خیلی خوش می گذشت.
مریم قضیه دیشب را برای دخترا تعریف کرد.
سارا : ـــ آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه ؟
زهرا : ـــ پس من چرا ندیدم ؟
سارا : ـــ کوری خواهرم .
دخترا خندیدند که صدای یا الله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع کرد.
شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگری از سبزی را آوردن.
ــــ اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم ؟؟چرا عمامه اشو برداشته.
مریم سرش را پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود
ـــ شاید چون دارن کار می کنن در آوردن.
مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت
محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت .
مهیا صدایش را بالا برد.
ــــ شهین جوونم
شهاب که نزدیک دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد😳
ــــ شهین جونم چیه دختر از مادرتم بزرگترم
مهیا گونه ی شهین خانم را کشید
ـــ چی میگی شهین جون توبا این خوشگلیت دل منو بردی .
با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن.
ـــ وای شهاب مادر چی شد آب بخور .
شهاب لیوان را دوباره به دهانش نزدیک کرد.
ــــ میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد ازش تعریف می کردم چیکار می کرد
آب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود.
ـــ مهیا میکشمت پسرمو کشتی .
ـــ واه شهین جون من چیزی نگفتم .
شهاب زود خداحافظی کرد و رفت .
سارا: ـــ پسرخالمو فراری دادی.
ــــ ای بابا برم صداش کنم بشینه با ما سبزی پاک کنه.
مهیا از جاش بلند شد که مریم مانتویش را کشید.
ــــ بشین سرجات دیوونه...
#ادامه_دارد....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_چهلم
بسته بندی سبزی ها تمام شده بود همه برای مراسم و نهار به مسجد رفته بودند اما دختر ها آنقدر خسته بودند که ترجیح دادند خانه بمانند و استراحت کنند و عصر دوباره به بقیه ڪارها رسیدگی کنند.
وارد اتاق مریم شدند همه ی دخترها خودشان را روی تخت انداختند.
ـــ تختمو شکوندید.
ـــ ساکت شو مریم.
شهین خانوم که تو حیاط منتظر شهاب بود که بیاید و باهم سبزی ها را به مسجد ببرند ، مریم را صدا زد.
مهیا که به پنجره نزدیک بود پنجره را باز کرد
ــــ اِ شهین جونم تو هنوز اینجایی
شهین خانم خندید 😄
ـــ آره هنوز اینجام مهیا جان شهاب نهارتونو آورده بیاید ببرید.
ـــ چشم خوشکلم .
ـــ خدا بگم چیکارت کنه دختر من رفتم .
تا مهیا می خواست چیزی بگوید نرجس از جایش بلند شد.
ـــ من می رم غذاها رو میارم .
نرجس که از اتاق خارج شد
مهیا روبه مریم و سارا گفت
ـــ یه چیز میگم ناراحت شدید هم سرتونو بکوبید به دیوار من از این عفریته اصلا خوشم نمیاد.
ـــ عفریته؟؟
سارا : ـــ نرجس دیگه. فدات مهیا حسمون مشترکه.
ـــ دخترا زشته.
ـــ جم کن بابا مریم مقدس.
نرجس غذاها را آورد.
نهار قیمه بود مهیا می توانست بدون شک بگوید این خوش مزه ترین و خوش بوترین قیمه ای بود که تا الان خورده بود .
دخترها تا عصر استراحت کردند و دوباره تا شب بکوب ڪار کردند شب هم مهال خانم و مادر زهرا هم به آن ها اضافه شده بودند.
ساعت ۱۱بود که همه کم کم در حال رفتن بودند
مریم : ــــ میگم دخترا پایه هستید امشب پیشم بمونید ظرفای نهار فردا رو هم باهم بشوریم؟
همه دخترا از این حرف مریم استقبال کردند .
مادر زهرا بدون اعتراض قبول کرد.
مهال خانم هم که از خدایش بود که مهیا کنار مریم بماند.و به شهین خانم گفت که اگر می توانست خودش هم برای کمک می ماند ولی باید همراه احمد آقا به خانه ی آقا احسان بروند و برای مراسم فردا به او کمک کند .
همه رفته بودن وفقط دخترا وشهین خانم در حیاط نشسته بودند واقعا حیاط بزرگ و با صفایی داشتند
محمدآقا و شهاب هم آمدندو روی تختی که تو حیاط بود نشستند.
محمد آقا : ـــ خسته نباشید دخترای گلم اجرتون با امام حسین خیلی زحمت کشیدید.
شهین خانم : ـــقراره هم امشب بمونن و همه ی ظرفای فردا رو بشورن.
محمد آقا: ــــ پس تا میتونی ازشون کار بکش حاج خانوم.
ــــ شهین جونم بالاخره یه آب قندبده حالم جا بیاد بعد ازم کار بکش.
ـــ تا وقتی بگی شهین جون آب قند که نمیبینی هیچ کلی ازت کار میکشم.
مریم سینی چایی را به سمت همه گرفت به مهیا که رسید مهیا آروم گفت :
ــــ خوشکل خانم از حاج آقا مرادی چه خبر؟
و چشمکی زد 😉
مریم که هول کرد سینی را که دوتا استکان چایی داشت از دستش سر خورد و روی مهیا افتاد.
مهیا از جایش بلند شد.
شهین خانم به طرفش دوید
ــــ وای چی شد ؟
مریم تند تند مانتوی مهیا را می تکاند
ــــوای سوختی مهیا؟
محمد آقا نگران به آن ها نزدیک شد
ـــ دخترم حالت خوبه؟
مهیا مانتویش را به زور از دست های مریم کشید
ــــ ول کن مانتومو پارش کردی .
ـــ بده به فکرتم .
ـــ نمی خواد به فکرم باشی .
رو به بقیه گفت
ـــ چیزی نیست نگران نباشید چاییا زیاد داغ نبودند...
#ادامه_دارد....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_چهل_و_یکم
محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند.
شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد.
ــــ شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم.
ـــ مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده .
ـــ نه خاک گرفتن باید بشوریمشون
ـــ باشه
شهاب به سمت انباری رفت
سارا: ـــ میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد ؟؟
ـــ یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم
ـــ منو زهرا هم میایم
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد 😳
ـــ می خوای بیای؟؟
ـــ آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت
نرجس: _ولی شما نمی تونید بیاد این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها ست.
مریم : ـــ من میپرسم خبرت می کنم
شهاب ظرفا را کنار حوض گذاشت
ـــ بفرمایید
ـــ خیلی ممنون داداش .
ـــ خواهش میکنم
ــــ میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان ؟
ـــ دوست دارن بیان؟
ــــ آره
ـــ باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر
سارا: ـــ ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه
ـــ معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون
دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن
مریم به مهیا نگاهی انداخت
فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به شلمچه بیاید او با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود . لباس پوشیدنش هم خوب نبود. اما هیچوقت مانند بقیه در برابر مراسمات و این عقاید جبهه نمی گرفت .مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از آن چیزی هست که فکر می کند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا کند.
با پاشیدن آب سرد به صورتش به خودش آمد
مهیاـــ به کجا خیره شدی ؟
لبخندی زد و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد...
#ادامه_دارد....