#تلنگر
هرکاری میتونی بکن که گناه نکنی
❗️وقتایی که موقعیت گناه پیش میاد🚦
👈 دقیقا قافله کربلای حسین زمان(ع) روبروته! و یه دره عمیق خطرناک پشت سرته ها..🚧
💬 اگه به گناه بله بگی☝️
📣 به هَل مِن مُعین... 👇
مهدی فاطمه #نه گفتی💔.....
#اللهمعجللویکالفرج
#مدیر
#رفتارپسندیده✨-
.
هرموقعمیخواستازفضاےِمجازۍ
استفادهکنہ،حتماًوضومیگرفتو
معتقدبودکہاینفضاآلودهاستو
شیطانماراوسوسہمیکند.!.📲
.
#شهیدمسلمخیزاب
# تلنگـرانہ
از شیطـ👹ــان پرسیدند :
چه چیزے میزنَے ؟
_ تیــــر🏹 😈
بہ کجــــا میزنے ؟
قلــ♥️ــب و روحــِ انسان ها 🎯
چجورے ؟🤔
وقتی داره میره بیرون و روسرے میپوشہ
میگم ⤎یکم عقب تر 😈
وقتےداره نماز میخونہ
میگم⤎یکم تندتر😈
وقتے داره آرایش میکنه
میگم⤎یکم بیشتر😈
وقتے داره لباس انتخاب میکنہ
میگم⤎یکم چسب تر 😈
وقتے داره به کسے نگاه بد میکنہ
میگم⤎یکم دقیق تر 😈
_ وقتے داره تو مکانےکہ شلوغہ میخنده
میگم⤎یکم بلندتر 😈
وقتے داره قرآن میخونہ
میگم⤎یکم زودتر😈
وقتی داره غیبت میکنه میگم حقیقته 👹
وقتی داره دروغ میگه میگم مصلحتیه👹
وقتی داره اسراف می کنه میگم همه میکنن 👹
#مدیر
#چادرانہ🦋
-چراحجابدارےخانم؟🧕🏻
+چون با ارزشمـ😌
-یعنی چی!!🤔
+یعنی عمومے نیستمـ🚕
-اگه خوشگل بودے حجاب نمیڪردے حتماً یه چیزی ڪم داری😏
+آره بیعفتے و بیحیایے ڪم دارم
-یعنےمن بیعفتم..!؟😡
+اگه با عفت بودے نمیذاشتے از نگاه کردنت لذت ببرنـ👀
-ڪیا..!؟!😮
+همه مردا غیر از شوهرتـ👨🏻
-خب نگاه نڪنن🤐
+خب وقتے دارے گدایی نگاهشونو میکنی چجورے ردت ڪنن؟😐
-من واسه دل خودم خوشگل کردم..!!
+حواست به دل اون خانمے که شوهرش با دیدن تو نسبت بهش سرد میشه یا اون پسر جوونے که شرایط ازدواجـ💍ــو نداره هم هست؟😕
-به اینش فکر نکرده بودم..!😟
+خدایے تو خونهـ🏠 هم واسه شوهرت اینجور شیڪ میکنے؟
-راستش نه ڪے حوصله داره آخه..!😒
+پس شوهرتم مجبوره بیاد زناے خیابونے رو نگاه ڪنه مثل این مردایی که زل زدن به تو!!🙄
-داری عصبیم میڪنے دختره امل😤
+من خودمو خوب پوشوندم تو مثل...
لباس پوشیدے پس به من نگو امل😉
-خب مُده😌
+آخرین مُد ڪَفَنه خانمے🍃
-هنوز جوونم بذار جوونے ڪنم فرصت دارمـ😋
+اگه تو همین حالت ملڪ الموت بیاد ببرتت چے؟☹️
-ینی جهنمے میشم؟! نهنه!😱
+یعنی واقعاً بیحجابے ارزش سوختن داره؟!😕
-راستش نه😔
+پس خواهر گلم هم خودتو هم مردمو از این فتنه نجات بدهـ😄
-چطورے؟🙃
+با حجابـ🦋با حیا با عفت با خدا
-چیکار ڪنم که بتونم؟!😣
+به رضایت خدا فکر ڪن به بهشت به امنیت حجاب به پاکیتــ🥰
-راستش چادر گرمه دست و پاگیرهـ🥵
+بگو آتشـ🔥جهنم گرمتر است اگر میدانستند (تؤبه۵۱)
دستو پا گیر بودنش حرف نداره
نه میذاره پاهات ڪج بره
نه دستاتـآ🖐🏻
#مدیر
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_چهل_و_ششم
"مــــیباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی
میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی "
مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد.
"من مانوســــم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته
انگار دستی اومدا از غیب
روی دلم اینجوری برات نوشته"
همه جوونا هم صدا مداح را همراهی کردند
ــــ ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا
مهیا به هق هق افتاده بود خودش نمی دانست چرا از آن روز که تو هیئت با آن مرد که برایش غریبه بود دردو دل ڪرده بود آشنا شده بود کلافه شده بود
از آن روز خودش نمی دانست چه به سرش آمده بود یواشکی کتاب های پدرش را می برد و مطالعه می کردبعضی وقت ها یواشکی در گوگل اسم امام حسین را سرچ می کرد و مطالب را می خواند او احساس خوبی به آن مرد داشت
سرش را بلند کرد و روبه آسمان گفت:
ــــ میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی؟
سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد
"میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم
با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم "
بی اختیار یاد بچگی هایش افتاد که مادرش با لباس مشکی او را به هیئت می آورد با یاد آن روز ها وسط گریه
هایش لبخندی روی لب هایش نشست
"یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت
یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت"
مهیا با تکان هایی که به او داده می شود سرش را بلند کرد
پسر بچه ای بود
با بغض به مهیا نگاه می کرد
ــــ خاله
مهیا اشک هایش را پاک کرد
ـــ جانم خاله
پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید
ـــ خاله بلا تی گلیه می کلدی
مهیا بوسه ای به دستش زد
ـــ چون دختر بدی بودم
ــ نه خاله تو دختل خوبی هستی اینم برا تو
مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود نگاهی انداخت
ـــ بلات ببندم خاله؟
مهیا مچ دستش را جلو پسر بچه گرفت
ـــ ببند خاله
پسر بچه کارش که تمام شد رفت
مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت
ـــ میشه اینو نشونه بدونم؟ امام حسینم
"من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته
انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته..."
#ادامه_دارد....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_چهل_و_هفتم
مداحی تمام شد مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی رفت
صورتش را شست تا کمی از سرخی چشمانش کم شود
صورتش را خشک کرد و به طرف دخترا رفت
ــــ سارا
سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت
ـــ جانم
ـــ کمک می خواید ؟
ـــ آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون
با دست به دری اشاره کرد
مهیا به طرف در رفت در را زد
صدای زهرا اومد
ـــ کیه ؟
ـــ منم زهرا باز کن درو
زهرا در را باز کرد
شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند
شهاب و دخترا با دیدن مهیا هم شوکه شدند اما حرفی نزدند
زهرا دستکشی و ظرف زرشک را به او داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد مریم ناراحت به شهاب نگاهی کرد شهاب هم با چشم هایش به او اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکند. مهیا سری تکون داد و مشغول شد.
تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪار هایشان هم تمام شده بود
حاج آقا موسوی: ــــ عزیزانم اجرتون با امام حسین برید نماز. پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست.
دخترا با هم به طرف وضو خانه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خانه رفت. وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن.
نماز هایشان را خواندند مهیا زودتر از همه نمازش را تمام کرد. روی صندلی نشست و به بقیه نگاه می کرد. از وقتی که آمده بود با هیچکس حرفی نزده بود. با شنیدن صدای در به سمت در رفت در را که باز کرد شهاب را پشت در دید .
ـــ بله .
ـــ بفرمایید
مهیا کیسه های غذا را از دستش گرفت
می خواست به داخل پایگاه برود که با صدای شهاب ایستاد
ـــ خانم مهدوی
ـــ بله
ـــ می خواستم بابت حرف های عمم
مهیا اجازه صحبت به او را نداد
ــــ لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی عمه تون بگید.
به داخل پایگاه رفت و در را بست.
شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید. با دیدن پدرش به سمتش رفت .
مهیا سفره یکبارمصرف را پهن کرد و غذا ها را چید.
خودش نمی دانست چرا یکدفعه ای اینطوری رسمی صحبت کرد.
از شهاب خیلی ناراحت بود. آن لحظه که عمه اش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود الان آمده بود
عذر خواهی ڪند اما دیر شده بود
سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند
مریم برای اینکه جو را عوض ڪند گفت
ــــ مهیا زهرا ،اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور
زهرا ـــ آره من هستم
مریم که سکوت مهیا را دید پرسید
ــــ مهیا تو چی ؟؟
ـــ معلوم نیست خبرت می کنم...
#ادامه_دارد....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_چهل_و_هشتم
چند روز از آن روز می گذشت در این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد. اتفاقاتی که او احساس می کرد
آرامش را به زندگیش باز گردانده اما روزی این چیز ها برایش کابوس بودند بعد آن روز مریم چند باری به خانه شان آمده بود و ساعاتی را کنار هم می گذراندن.
امروز کلاس داشت .نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر را در آلاچیق دانشگاه ببینند.
مهیا با دیدن دخترا برایشان دست تکان داد به سمتشان رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد .
ــــ به به سلام دخیا
اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد
ــــ چی شده ؟
به زهرا اشاره کرد
ـــ تو چرا قیافت این شکلیه ؟
ـــ م من چیزیم نیست فقط.
نازی با عصبانیت ایستاد
ـــ نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روزو کجا بودی چیکار می کردی ؟آها حسنات جمع می کردی ؟
بعد به زهرا اشاره کرد و ادامه داد
ــــ این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت ڪشوندی که چه ؟
مهیا نگاهی انداخت به زهرا که از توهینی که نازی به او کرده بود ناراحت سرش را پایین انداخته بود.
ــــ درست صحبت کن نازی
ـــ جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت کن "
مغنعه اش را با تمسخر جلو آورد
ــــ برا من مغنعه میاره جلو.
دستش را جلو آورد تا مغنعه مهیارا عقب بکشد که مهیا دستش را کنار زد
ــــ چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو
نازی خنده ی عصبی کرد
ـــــ ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسرش
بگیرنت آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره ؟
با سیلی ڪه روی صورت نازی نشست نگذاشت ڪه صحبت هایش را ادامه بدهد
همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند مهیا که از عصبانیت می لرزید انگشتش را به علامت تهدید جلوی صودت نازی تکان داد.
ــــ یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی فهمیدی؟
کیفش را برداشت و به طرف خروجی رفت نازی دستی بر روی گونش کشید و فریاد زد
ــــ تاوان این ڪارتو میدی عوضی
خیلی ازت بدم میاد.
مهیا بدون اینکه جوابش را بدهد از دانشگاه خارج شد.
از عصبانیت دستانش می لرزید و نمی توانست ڪنترلشان ڪند احتیاج به آرامش داشت گوشیش را از کیفش
درآورد و شماره مریم را گرفت.
ـــ جانم مهیا .
ـــ مریم کجایی؟
ـــ خونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه؟
ـــ دارم میام پیشت.
ـــ باشه.
گوشیش را در کیفش انداخت
با صدای بوق ماشینی سرش را برگرداند
مهران صولتی بود
ــــ مهیا خانم مهیا خانم
مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت
ــــ بله
ـــ بفرمایید برسونمتون
ـــ خیلی ممنون خودم میرم
به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش را می کرد.
ـــ مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید.
ـــ بحث اعتماد نیست
ـــ پس چی ؟بفرمایید دیگه .
مهیا دیگه حوصله تعارف زیاد را نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد .
ـــ کجا می رید ؟
ـــ طالقانی
برای چند دقیقه ماشین را سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت را شکست.
ـــ یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده؟
مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشانی اش اشاره کرد .
مهیا دستی به پیشانی اش کشید
ــــ آها.نه این واسه یه اتفاق دیگه است.
مهران سرش را تکان داد
ــــ ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو جواب بدید؟
ـــ اگه بتونم جواب میدم .
با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد
ـــ برا کدوم اتفاق بود؟
مهیا جوابش را نداد .
ــــ جواب ندادید.
ــــ گفتم اگه بتونم جواب میدم.
نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد.
گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیدایش کرد.
ـــ جانم مریم.
ــــ کجایی؟
ـــ نزدیکم.
ــــ باشه منتظرم.
ــــ آقای صولتی همینجا پیاده میشم .
ــــ بزارید برسونمتون تا خونه.
ــــ نه همین جا پیاده میشم.
موقع پیاده شدن، مهران مهیا را صدا کرد
ــــ بله
ــــ منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره.
مهیا در را بست و یکم به طرف ماشین خم شد.
ـــ منم مهیا خانم صدا نکنید.
لبخندی روی لب های مهران نشست.
مهیا پوزخندی زد
ـــ خانم رضایی صدا کنید بهتره.
به طرف کوچه راه افتاد
ــــ پسره ی بی شعور
جلوی در خانه ی مریم ایستاد زنگ اف اف را را زد .
ـــ بیا تو
در با صدای تیکی باز شد.
در را باز کرد و وارد حیاط شد.
نگاهی به حیاط سرسبز و با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود...
#ادامه_دارد....