eitaa logo
آکادمی جریان
617 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 خدایا چادرمـ را آنچنان با چادر خاکے جدّه ے سادات پیوند زن ڪہ اگر جان از تنمـ رود چادر از سرمـ نرود♥️
# تلنگـرانہ از شیطـ👹ــان پرسیدند : چه چیزے میزنَے ؟ _ تیــــر🏹 😈 بہ کجــــا میزنے ؟ قلــ♥️ــب و روحــِ انسان ها 🎯 چجورے ؟🤔 وقتی داره میره بیرون و روسرے میپوشہ میگم ⤎یکم عقب تر 😈 وقتےداره نماز میخونہ میگم⤎یکم تندتر😈 وقتے داره آرایش میکنه میگم⤎یکم بیشتر😈 وقتے داره لباس انتخاب میکنہ میگم⤎یکم چسب تر 😈 وقتے داره به کسے نگاه بد میکنہ میگم⤎یکم دقیق تر 😈 _ وقتے داره تو مکانےکہ شلوغہ میخنده میگم⤎یکم بلندتر 😈 وقتے داره قرآن میخونہ میگم⤎یکم زودتر😈 وقتی داره غیبت میکنه میگم حقیقته 👹 وقتی داره دروغ میگه میگم مصلحتیه👹 وقتی داره اسراف می کنه میگم همه میکنن 👹
🦋 ‍-چرا‌حجاب‌دارےخانم؟🧕🏻 +چون با ارزشمـ😌 -یعنی چی!!🤔 +یعنی عمومے نیستمـ🚕 -اگه خوشگل بودے حجاب نمی‌ڪردے حتماً یه چیزی ڪم داری😏 +آره بی‌عفتے و بی‌حیایے ڪم دارم -یعنےمن بی‌عفتم..!؟😡 +اگه با عفت بودے نمی‌ذاشتے از نگاه کردنت لذت ببرنـ👀 -ڪیا..!؟!😮 +همه مردا غیر از شوهرتـ👨🏻 -خب نگاه نڪنن🤐 +خب وقتے دارے گدایی نگاهشونو می‌کنی چجورے ردت ڪنن؟😐 -من واسه دل خودم خوشگل کردم..!! +حواست به دل اون خانمے که شوهرش با دیدن تو نسبت بهش سرد میشه یا اون پسر جوونے که شرایط ازدواجـ💍ــو نداره هم هست؟😕 -به اینش فکر نکرده بودم..!😟 +خدایے تو خونهـ🏠 هم واسه شوهرت اینجور شیڪ می‌کنے؟ -راستش نه ڪے حوصله داره آخه..!😒 +پس شوهرتم مجبوره بیاد زناے خیابونے رو نگاه ڪنه مثل این مردایی که زل زدن به تو!!🙄 -داری عصبیم می‌ڪنے دختره امل😤 +من خودمو خوب پوشوندم تو مثل... لباس پوشیدے پس به من نگو امل😉 -خب مُده😌 +آخرین مُد ڪَفَنه خانمے🍃 -هنوز جوونم بذار جوونے ڪنم فرصت دارمـ😋 +اگه تو همین حالت ملڪ الموت بیاد ببرتت چے؟☹️ -ینی جهنمے می‌شم؟! نه‌نه!😱 +یعنی واقعاً بی‌حجابے ارزش سوختن داره؟!😕 -راستش نه😔 +پس خواهر گلم هم خودتو هم مردمو از این فتنه نجات بدهـ😄 -چطورے؟🙃 +با حجابـ🦋با حیا با عفت با خدا -چیکار ڪنم که بتونم؟!😣 +به رضایت خدا فکر ڪن به بهشت به امنیت حجاب به پاکیتــ🥰 -راستش چادر گرمه دست و پاگیرهـ🥵 +بگو آتشـ🔥جهنم گرمتر است اگر می‌دانستند (تؤبه۵۱) دستو پا گیر بودنش حرف نداره نه می‌ذاره پاهات ڪج بره نه دستاتـآ🖐🏻
رضایت ممبر گلمون😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت رمان💫
📝 "مــــیباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی " مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد. "من مانوســــم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته انگار دستی اومدا از غیب روی دلم اینجوری برات نوشته" همه جوونا هم صدا مداح را همراهی کردند ــــ ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا مهیا به هق هق افتاده بود خودش نمی دانست چرا از آن روز که تو هیئت با آن مرد که برایش غریبه بود دردو دل ڪرده بود آشنا شده بود کلافه شده بود از آن روز خودش نمی دانست چه به سرش آمده بود یواشکی کتاب های پدرش را می برد و مطالعه می کردبعضی وقت ها یواشکی در گوگل اسم امام حسین را سرچ می کرد و مطالب را می خواند او احساس خوبی به آن مرد داشت سرش را بلند کرد و روبه آسمان گفت: ــــ میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی؟ سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد "میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم " بی اختیار یاد بچگی هایش افتاد که مادرش با لباس مشکی او را به هیئت می آورد با یاد آن روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست "یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت" مهیا با تکان هایی که به او داده می شود سرش را بلند کرد پسر بچه ای بود با بغض به مهیا نگاه می کرد ــــ خاله مهیا اشک هایش را پاک کرد ـــ جانم خاله پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید ـــ خاله بلا تی گلیه می کلدی مهیا بوسه ای به دستش زد ـــ چون دختر بدی بودم ــ نه خاله تو دختل خوبی هستی اینم برا تو مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود نگاهی انداخت ـــ بلات ببندم خاله؟ مهیا مچ دستش را جلو پسر بچه گرفت ـــ ببند خاله پسر بچه کارش که تمام شد رفت مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت ـــ میشه اینو نشونه بدونم؟ امام حسینم "من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته..." ....
📝 مداحی تمام شد مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش را شست تا کمی از سرخی چشمانش کم شود صورتش را خشک کرد و به طرف دخترا رفت ــــ سارا سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت ـــ جانم ـــ کمک می خواید ؟ ـــ آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون با دست به دری اشاره کرد مهیا به طرف در رفت در را زد صدای زهرا اومد ـــ کیه ؟ ـــ منم زهرا باز کن درو زهرا در را باز کرد شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند شهاب و دخترا با دیدن مهیا هم شوکه شدند اما حرفی نزدند زهرا دستکشی و ظرف زرشک را به او داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد مریم ناراحت به شهاب نگاهی کرد شهاب هم با چشم هایش به او اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکند. مهیا سری تکون داد و مشغول شد. تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪار هایشان هم تمام شده بود حاج آقا موسوی: ــــ عزیزانم اجرتون با امام حسین برید نماز. پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست. دخترا با هم به طرف وضو خانه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خانه رفت. وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن. نماز هایشان را خواندند مهیا زودتر از همه نمازش را تمام کرد. روی صندلی نشست و به بقیه نگاه می کرد. از وقتی که آمده بود با هیچکس حرفی نزده بود. با شنیدن صدای در به سمت در رفت در را که باز کرد شهاب را پشت در دید . ـــ بله . ـــ بفرمایید مهیا کیسه های غذا را از دستش گرفت می خواست به داخل پایگاه برود که با صدای شهاب ایستاد ـــ خانم مهدوی ـــ بله ـــ می خواستم بابت حرف های عمم مهیا اجازه صحبت به او را نداد ــــ لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی عمه تون بگید. به داخل پایگاه رفت و در را بست. شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید. با دیدن پدرش به سمتش رفت . مهیا سفره یکبارمصرف را پهن کرد و غذا ها را چید. خودش نمی دانست چرا یکدفعه ای اینطوری رسمی صحبت کرد. از شهاب خیلی ناراحت بود. آن لحظه که عمه اش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود الان آمده بود عذر خواهی ڪند اما دیر شده بود سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند مریم برای اینکه جو را عوض ڪند گفت ــــ مهیا زهرا ،اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور زهرا ـــ آره من هستم مریم که سکوت مهیا را دید پرسید ــــ مهیا تو چی ؟؟ ـــ معلوم نیست خبرت می کنم... ....
📝 چند روز از آن روز می گذشت در این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد. اتفاقاتی که او احساس می کرد آرامش را به زندگیش باز گردانده اما روزی این چیز ها برایش کابوس بودند بعد آن روز مریم چند باری به خانه شان آمده بود و ساعاتی را کنار هم می گذراندن. امروز کلاس داشت .نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر را در آلاچیق دانشگاه ببینند. مهیا با دیدن دخترا برایشان دست تکان داد به سمتشان رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد . ــــ به به سلام دخیا اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد ــــ چی شده ؟ به زهرا اشاره کرد ـــ تو چرا قیافت این شکلیه ؟ ـــ م من چیزیم نیست فقط. نازی با عصبانیت ایستاد ـــ نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روزو کجا بودی چیکار می کردی ؟آها حسنات جمع می کردی ؟ بعد به زهرا اشاره کرد و ادامه داد ــــ این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت ڪشوندی که چه ؟ مهیا نگاهی انداخت به زهرا که از توهینی که نازی به او کرده بود ناراحت سرش را پایین انداخته بود. ــــ درست صحبت کن نازی ـــ جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت کن " مغنعه اش را با تمسخر جلو آورد ــــ برا من مغنعه میاره جلو. دستش را جلو آورد تا مغنعه مهیارا عقب بکشد که مهیا دستش را کنار زد ــــ چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو نازی خنده ی عصبی کرد ـــــ ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسرش بگیرنت آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره ؟ با سیلی ڪه روی صورت نازی نشست نگذاشت ڪه صحبت هایش را ادامه بدهد همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند مهیا که از عصبانیت می لرزید انگشتش را به علامت تهدید جلوی صودت نازی تکان داد. ــــ یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی فهمیدی؟ کیفش را برداشت و به طرف خروجی رفت نازی دستی بر روی گونش کشید و فریاد زد ــــ تاوان این ڪارتو میدی عوضی خیلی ازت بدم میاد. مهیا بدون اینکه جوابش را بدهد از دانشگاه خارج شد. از عصبانیت دستانش می لرزید و نمی توانست ڪنترلشان ڪند احتیاج به آرامش داشت گوشیش را از کیفش درآورد و شماره مریم را گرفت. ـــ جانم مهیا . ـــ مریم کجایی؟ ـــ خونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه؟ ـــ دارم میام پیشت. ـــ باشه. گوشیش را در کیفش انداخت با صدای بوق ماشینی سرش را برگرداند مهران صولتی بود ــــ مهیا خانم مهیا خانم مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت ــــ بله ـــ بفرمایید برسونمتون ـــ خیلی ممنون خودم میرم به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش را می کرد. ـــ مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید. ـــ بحث اعتماد نیست ـــ پس چی ؟بفرمایید دیگه . مهیا دیگه حوصله تعارف زیاد را نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد . ـــ کجا می رید ؟ ـــ طالقانی برای چند دقیقه ماشین را سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت را شکست. ـــ یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده؟ مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشانی اش اشاره کرد . مهیا دستی به پیشانی اش کشید ــــ آها.نه این واسه یه اتفاق دیگه است. مهران سرش را تکان داد ــــ ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو جواب بدید؟ ـــ اگه بتونم جواب میدم . با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد ـــ برا کدوم اتفاق بود؟ مهیا جوابش را نداد . ــــ جواب ندادید. ــــ گفتم اگه بتونم جواب میدم. نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد. گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیدایش کرد. ـــ جانم مریم. ــــ کجایی؟ ـــ نزدیکم. ــــ باشه منتظرم. ــــ آقای صولتی همینجا پیاده میشم . ــــ بزارید برسونمتون تا خونه. ــــ نه همین جا پیاده میشم. موقع پیاده شدن، مهران مهیا را صدا کرد ــــ بله ــــ منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره. مهیا در را بست و یکم به طرف ماشین خم شد. ـــ منم مهیا خانم صدا نکنید. لبخندی روی لب های مهران نشست. مهیا پوزخندی زد ـــ خانم رضایی صدا کنید بهتره. به طرف کوچه راه افتاد ــــ پسره ی بی شعور جلوی در خانه ی مریم ایستاد زنگ اف اف را را زد . ـــ بیا تو در با صدای تیکی باز شد. در را باز کرد و وارد حیاط شد. نگاهی به حیاط سرسبز و با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود... ....
📝 مریم شانه های مهیا را ماساژ داد. ــــ اینقدر گریه نکن. مهیا با دستمال اشک هایش راپاک کرد.۶ ـــ باورم نمی شه که چطور نازی همچین حرفی بزنه یعنی ۶سال دوستی رو همشو برد زیر سوال. ـــ اشکال نداره عزیزم چه بهتر زودتر شناختی که چطور آدمی هستش هر چقدر ازش دور باشی به نفعته. مهیا با یادآوری حرف های دوست ۶سال زندگیش شروع به هق هق کرد ــ ا مهیا گریه نکن دختر . مهیا را در آغوشش ڪشید ــــ آروم باش عزیزم خیلی سخته ولی دیگه چیزیه که نشده . با صدای گوشی مهیا ،از هم جدا شدند مهیا گوشیش را برداشت. ــــ جانم مامان ـــ پیش مریمم ـــ سلامت باشی ـــ هر چی .زرشک پلو ـــ باشه ممنون گوشی را قطع کرد ــــ مامانم سلام رسوند ـــ سلامت باشه من پاشم چایی بیارم . ــــ باشه ولی بشینیم تو حیاط . ــــ هوا سرده . ــــ اشکال نداره. ــــ باشه . مهیا پالتویش را تنش کرد کیفش را برداشت و به طرف حیاط رفت روی تخت تو حیاط نشست . مریم سینی چایی را جلوی مهیا گذاشت. ــــ بفرمایید مهیا خانم چایی بخور مهیا چایی را برداشت محو بخار چایی ماند استکان را به لبانش نزدیک کردو مقداری چایی خورد. در این هوای سرد واقعا لذت بخش بود. ــــ خب چه خبر ـــ خبری بدتر از اتفاق امروز ـــ میشه امروزو فراموش کنی بیا در مورد چیزای دیگه ای صحبت کنیم ــــ باشه ـــ رابطتت با مامانت بهتر شده ؟ ـــ میدونی مریم الان به حرفت رسیدم من در حق مامان بابام خیلی بدی کردم کاشکی بتونم جبران کنم . ـــ میتونی من مطمئنم. با باز شدن در صحبت دخترا قطع شد مریم با دیدن شهاب با ذوق از جایش بلند شد ـــ وای شهاب اومدی ؟ به طرف شهاب رفت شهاب مریم را در آغوش ڪشید و بوسه ای بر سرش کاشت. مهیا نگاه کنجکاوی به شهاب خسته و کوله پشتیش انداخت. شهاب با دیدن مهیا شوکه شد ولی حفظ ظاهر کرد. ـــ سلام مهیا خانم ــــ سلام مهیا خیلی خشک جوابش را داد هنوز از شهاب دلخور بود شهاب به طرف در ورودی رفت ولی نصف راه برگشت ـــ راستی مریم جان ـــ جانم داداش ـــ در مورد قضیه راهیان نور دانش آموزان که گفتم یادت هست ــــ آره داداش ــــ ان شاء الله پس فردا عازمیم آماده باش ــــ واقعا ؟؟ ـــ آره شهاب سعی کرد حرفی بزند اما دو دل بود ــــ مهیا خانم اگه مایل هستید میتونید همراه ما بیاید. مهیا ذوق کرده بود اما لبخندش را جمع کرد. ـــ فکر نکنم حالا ببینم چی میشه . شهاب حرفی دیگه ای نزد و وارد شد. و خودش را پشت در قایم کرد . ــــ خیلی پرویی تو داداشم کم پیش میاد کسیو دعوت کنه اونم دختر بعد براش کلاس می زاری. ـــ بابا جم کن من الان مثل خر که بهش تیتاپ میدن ذوق کردم ولی می خواستم یکم جلو داداشت کلاس بزارم. شهاب از تعجب چشمانش گرد شد ولی از کارش پشیمان شد و به طرف اتاقش رفت . ــــ راستی مریم این داداشت کجا بود؟ ـــ ببینم اینقدر از داداشم میپرسی نمیگی من غیرتی بشم؟ مهیا چندتا قند برداشت و به سمتش پرت کرد .ـــ جم کن بابا ـــ عرض کنم خدمتتون برادرم ماموریت بود ــــ اوه اوه قضیه پلیسی شد ڪه ــــ بله برادر بنده پاسدار هستش ـــ از قیافه خشنش میشه حدس زد ــــ داداش به این نازی دارم میگی خشن ـــ هیچکی نمیگه ماستم ترشه من برم ننم برام شام درست کرده ـــ باشه گلم دم در با هم روبوسی کردن ــــ راستی مهیا چادر الزامیه ـــ ای بابا ــــ غر نزن ـــ باشه من برم... ....
📝 مهال خانم سینی چایی را روی میز جلوی احمد آقا گذاشت . نگاهی به کارتون های وسط پذیرایی انداخت. ــــ مهیا دنبال چی میگردی از وقتی اومدی همه کارتون های انبارو آوردی وسط پذیرایی. احمد آقا لبخندی به مهال خانم زد☺️ ـــ ولش کن خانم بزار کارشو بکنه مهیا سرش را از کارتون درآورد و بوسی برای احمد آقا فرستاد.😘 ـــ ایول بابای چیز فهم احمد آقا خنده ای کرد و سرش را تکان داد😄 مهیا جیغ بلندی زد مهال خانم با نگرانی به سمتش رفت ــــ چی شد مادر ؟ ـــ پیداش ڪردم ایول. ـــ نمیگی دختر دلم گرفت احمد آقا خندید و گفت ـــ حالا چی هست این؟ مهیا چادر را سرش کرد ـــ چادری که از کربلا برام اوردید یادتونه؟ مهال خانم واحمد آقا با تعجب به مهیا نگاهی کردند مهال خانم شوک زده پرسید ـــ برا چیته؟؟ ـــآها خوبه یادم انداختید مهیا از بین کارتون ها رد شد و کنار احمد آقا نشست. ـــ مریم، داداشش و همکاراش می خوان دانش آموزانو ببرن اردو منم دعوت کردن برم باشون . ــــ برا همین می خوای چادر سرت کنی ؟ ــــ آره اجباریه. ـــ مگه کجا میرید؟ ـــ راهیان نور شلمچه اینا فک کنم . ــــ تو هم میری ؟ ــــ آره دیگه یعنی نمیزارید برم ؟ احمد آقا دستی بر روی سرش کشید . ـــ نه دخترم برو به سلامت کی ان شاء الله میرید ؟ ـــ پس فردا ،خب من برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم . ـــ شبت خوش باباجان . ــــ کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری . مهیا به طرف اتاقش دوید . ــــ مامان جونم جمع میکنه . ــــ مهیا دستم بهت برسه میکشمت. مهیا خندید و خودش را روی تخت پرت ڪرد . گوشیش را برداشت و برای مریم پیامک فرستاد. ــــ میگم مری جان میشه زهرا هم بیاد ؟ بعد دو دقیقه مریم جواب داد ـــ مری و کوفت اسممو درست بگو .از شهاب پرسیدم گفت اشکال نداره فقط مدارکتو بیار تا بیمه بشی . ـــ اوکی از شهاب جوووونت تشکر کن . ــــ باشه مهیا جوووونم . لبخندی زد و گوشیش را خاموش کرد برای این اردو خیلی ذوق داشت این اردو برایش تازگی داشت و مطمئن بود با زهرا و مریم خوش میگذره... ....
📝 مهیا با دیدن زهرا برایش دست تکان داد و به سمتش رفت. ــــ سلام زهرا یه خبر دسته اول دارم برات . زهرا با ذوق دستانش را به هم کوبید ــ واقعا چی؟؟ ـــ فردا میریم راهیان نور با مریم گفت تو هم میتونی بیای ــــ زهرا با تو جایی نمیره . هردو به طرف صدا برگشتن. نازی با قیافه ای عصبانی نگاهشان می کرد دست زهرا راگرفت . ـــ هر جا دوس داری برو ولی لازم نیست زهرا رو با خودت ببری تا یه املی مثل خودت بارش بیاری. و بعد به مغنعه مهیا اشاره کرد . اجازه نداد که مهیا جوابش را بدهد دست زهرا را کشید و به طرف کافی شاپ رفت . مهیا سری به علامت تاسف تکان داد. با صدای موبایلش به خودش آمد ــــ جانم مری ـــ کوفت اسممو درست بگو ــــ باشه بابا ـــ عصر بیکاری ؟با هم بریم خرید. ــ باشه عصر میبینمت ـــ باشه گلم خداحافظ ـــ بابای عجقم . ـــ ببخشید خانم رضایی مهیا به طرف صدا برگشت با دیدن مهران، ای بابایی گفت ـــ بله بفرمایید ـــ میخواستم بدونم میتونم جزوهاتونو ببرم؟ ـــ چرا خودتون ننوشتید؟ ـــ سرم درد می کرد تمرکز نداشتم. مهیا سری تکان داد و جزوه را به سمتش گرفت. ـــ خب چطور به دستتون برسونم ؟ ـــ هفته دیگه کلاس داریم اونجا ازتون میگیرم من برم دیگه. ـــ بسلامت خانم رضایی. رضایی را برای تمسخر خیلی غلیظ تلفظ گفت. مهیا پوزخندی زد و زیر لب "عقده ای " گفت. مهیا تاکسی گرفت و محض رسیدن به خانه به اتاقش رفت و مشغول آماده کردن کوله اش شد. ــــ مهیا مادر بیا این آجیله بزار تو ڪیفت . مهیا آجیل را از دست مادرش گرفت و تشکری کرد . مهال خانم روی تخت نشست و به دخترش نگاه می کرد. مهیا مهیای قبلی نبود. احساس می کرد دخترش آرام تر شده و به او و احمد آقا بیشتر نزدیڪ شده سرش را بالا گرفت و خدا رو شڪری گفت . ــــ مامان مامان مهال خانم به خودش آمد . ـــ جانم ـــ عصری با مریم میریم بازار خرید کنیم برا فردا . ـــ خب ـــ گفتم که بدونید . ـــ باشه عزیزم من برم نهار رو آماده کنم . قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهی به دخترکش انداخت . از کی مهیا برای بیرون رفتن خبر می داد لبخندی 😊زد و در را بست... ....