eitaa logo
دومین دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان
269 دنبال‌کننده
12 عکس
8 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان @jaadabishaihadadiyan74
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت‌هایی زنانه و بی‌واسطه از لبنان 🍃جنگ به روستای ما آمد 🍃 قسمت ششم ماشین بزرگتر از ماشین قبلی بود اما باز هم برای ۹ نفر کوچک بود. به زحمت جا شده بودیم و ساعت ها داخل ماشین بودیم. لبنان کشور کوچکی است و ما عادت به این همه در ماشین نشستن نداشتیم. اما هر طور که بود می رفتیم. یعنی چاره ای نداشتیم. بین راه بود که دختر خواهرم زنگ زد و گفت منتظرش باشیم می خواهد بیرون بیروت به ما ملحق بشود. نامزدش می رفت جبهه و او را به ما می سپرد. از ماشین پیاده نشدم. دلم نمی خواست خداحافظی آنها را ببینم. اینجا هر خداحافظی می توانست خداحافظی آخر باشد و جنگ برایش هیچ اهمیتی ندارد که تو فقط دو ماه از نامزدی ات می گذرد. تازه بیشتر همان دو ماه را هم شوهرت در جنگ بوده. این روزها مدام خبر شهادتشان را می شنویم. یکی یک هفته بعد از عقد. یکی دو ماه، یکی یک ماه، یکی هفته بعد قرار بوده جشن ازدواجش باشد. یکی یک هفته بعد از ازدواج. یکی همسرش باردار است. بعضی از بچه های شهداء بعد از شهادت پدرشان به دنیا آمدند. یکی یکی دارند شهید می شوند و شاید نامزد زینب دختر 18 ساله خواهر من هم یکی از آنها باشد. بیشتر از نیم ساعت نتوانست داخل ماشین بنشیند. یعنی اصلا جا نبود. گفت می خواهد برود عقب ترین قسمت ماشین جایی که فقط دو لاستیک گذاشته بودیم و بعدش هم شیشه بود. اول توجهی به حرفش نکردم. گفتم آنجا جای نشستن نیست. بعد احساس کردم که می خواهد تنها باشد انگار. انگار خودش هم می دانست شاید این خداحافظی خداحافظی آخر بوده. ماشین را نگه داشتم. می دانستم بقیه راه را بی صدا گریه خواهد کرد. دوباره ترافیک از آن ترافیک های سنگینی که باید ساعت ها پشت آن بمانی. صفحه فیسبوکم را باز کردم. تمام صفحات پر بود از خبر شهادت. شهادت دوستانم. همکلاسی دانشگاه. شهادت دختر کوچک همسایه همان که هر روز می آمد و با دخترهای من بازی می کرد. شهادت پسر برادر شوهرم. چهارمین شهید خانواده. این روزها بعضی خانواده ها چند شهیده شده اند. سه شهید ... چهار شهید. اشک هایم بند نمی آمد. دوستانم یکی یکی از هم خداحافظی می کردند و از هم حلالیت می گرفتند و من داشتم به این فکر می کردم در این شرایط که باشی وقتی که مرگ مثل گرگ وحشی دهانش را باز کرده باشد تازه می فهمی خیلی چیزهایی که روزی برایش از کسی ناراحت شده ای ارزش ناراحتی نداشته. می بخشی. می خواهی که تو را ببخشند. یکی در صفحه اش گذاشته بود "همه بدانند اگر من شهید شدم تقصیر مقاومت نیست. خودم و فرزندانم فدای مقاومت." این جمله را خیلی از ما نوشته ایم. من هم نوشته ام. آخرین لحظه ای که می خواستیم از خانه بیرون بیاییم. با خط درشت روی یک برگه از دفتر مشق دخترم نوشتم و داخل کیفم گذاشتم. "اگر ما به شهادت رسیدیم حزب الله تقصیری ندارد. جان من و چهار فرزند کوچکم فدای مقاومت" این را در جواب کسانی می گفتیم که این روزها به زخم های ما می خندیدند. زخم زبان می زدند. می دانی زخم زبان گاهی از زخم شمشیر دردناکتر است. این روزها یک عده از اسرائیلی ها اسرائیلی تر شده اند. ته مانده ها و تفاله های داعش و جبهه النصره که مثل میکروبی نیمه جان بعد از شكست به لانه هايشان برگشته اند، به تشنگی ما می خندیدند. به آوارگی ما. این روزها حقیقت کاملا آشکار شده است دیگر. هر اتفاق بدی که برای ما می افتد اجاره نشین های ادلب سوریه یعنی همان تروریستهای تکفیری جبهه النصره جشن می گیرند. دقیقا مثل اسرائیل. بعضی از انقلابی های سوریه که شاید عده ای اوایل جنگ سوریه خیال می کردند به دنبال مطالبات بر حق هستند حالا با پرچم اسرائیل عکس می گیرند. حالا همه چیز مثل روز روشن است. روشن است که اینها از ابتدا هم فرزند نامشروع مولود نامشروع دیگری به نام اسرائیل بودند. دختر هفت ماهه ام گریه می کرد. شیر می خواست و من نمی دانستم در این اوضاع و احوال چطور باید در حال رانندگی و از زیر چادر شیرش بدهم. هنوز صدای جنگنده ها را می شنیدیم و از دور و نزدیک صدای انفجار می آمد بچه را به زحمت از خواهرم گرفتم گریه اش بند نمی آمد. گرسنه بود. به مکافات شیرش می دادم. آرام که گرفت سرش را روی دستم گذاشتم و رانندگی می کردم بچه روی دستم آرام و بی خیال جنگ، مثل یک فرشته کوچک خوابش برده بود ادامه دارد ... راوی : زنی از جنوب لبنان رقیه کریمی https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2
روایت‌هایی زنانه و بی‌واسطه از لبنان 🍃جنگ به روستای ما آمد 🍃 قسمت هشتم - دیگه کم مونده برسیم ... جوابی نیامد. پشت سرم را نگاه کردم. هیچ کس بیدار نبود. همه خوابیده بودند. بالاخره از جاده اصلی بیرون زدیم و افتادیم به جاده روستا. از عذاب الیم ترافیک رها شدیم و افتادیم به چنگ تاریکی و جاده باریک و دره های عمیق و شیب تند. همه خواب بودند و ماشین هم گرم بود. چشم هایم سنگین می شد. کم مانده بود دیگر. باید به روستا می رسیدم. راه چهار ساعته را چهارده ساعت آمده بودیم. چشم هایم باز نمی شد. می دانستم اگر بخوابم ممکن است به دره بیفتیم. تا اینجا سالم رسیده بودیم. از جنگنده ها و بمب ها و راه طولانی و ترافیک خلاص شده بودیم. حالا وقت خوابیدن نبود. اما دست خودم نبود. خواستم آب بزنم به صورتم. بطري آب خالی بود. به خانه پدری بر می‌گشتیم. پدری که در هشت سالگی من مرده بود و فقط عکسي بزرگ روی دیوار از او باقی مانده بود. حالا من در مقابل چشمانم دختر بچه ای را می دیدم که با موهای قهوه ای مجعدش با زغال روی دیوار خانه نقاشی می‌کرد. خودم بودم. بین خواب و بیداری.‌ همسایه ما مسیحی بود. هر صبح به خانه ما می‌آمد. با مادرم قهوه می‌خورد. همیشه می گفت دعاهای شبکه المنار را دوست دارد. به دعا می گفت "تراتیل" و من با برادر کوچکم پنهانی می خندیدم. ما همسایه ها را دوست داشتیم. همسایه ها ما را دوست داشتند. کاری به دین و مذهب هم نداشتیم. پلک هایم سنگین شده بود دیگر. شاید همه چیز را در خواب می دیدم. عید مسیحیان که می شد همسایه ها برای ما بچه ها هم هدیه می آوردند. ما مسیح را دوست داشتیم. مسیح پیامبر خدا بود. زیر لب زمزمه کردم. بین خواب و بیداری "مسیح پسر انسان" خواب بودم انگار. خواب کودکی هایم را می دیدم. یک روز برفی وقت برگشتن از مدرسه ماشین روستا خراب شد و ارتش ما را تا نزدیکی روستا رساند. همسایه مسیحی ما می خواست کیف من را بیاورد. من ترسیدم و تا زانو بین برفها تا خانه دویدم. همسایه کاری با من نداشت. ما کاری به هم نداشتیم. زندگی می کردیم. یک لحظه از خواب پریدم. دقیقا وقتی که نزدیک بود لاستیک ماشین به سمت دره برود. دره های سر سبز و عمیق. نه. من نباید می خوابیدم. حالا وقت خوابیدن نبود. همانقدر که وقت گریه کردن نبود. این زن ها و بچه ها دست من امانت بودند. کم مانده بود دیگر. تا نیم ساعت دیگر به روستا می رسیدیم. به خانه قدیمی مادرم که فقط برای خودش مناسب بود و حالا خیلی ها از جنوب و ضاحیه به آنجا آمده بودند. چند باری با سیلی محکم به صورتم زدم. خواب رهایم نمی کرد. خواستم ضبط ماشین را روشن کنم و یکی از سرودهای مقاومت را گوش کنم. دلم طاقت نمی‌آورد. یاد جنگ می افتادم. یاد جوان هایی که حالا در جنوب درگیر جنگ بودند و شهید می‌شدند. کم مانده بود دیگر. شاید یک ربع فقط. می دانستم که حالا شبیه قبل نیست. شاید مردم روستا دیگر مثل قبل نباشند. اینقدر که در این سالها بعضی از جریانات مسیحی ضد مقاومت مثل القوات اللبنانیة و دارودسته سمير جَعجَع در گوش آنها خوانده اند که ما دشمن آنهاییم. اینقدر که بذر نفرت کاشته بودند. حالا شايد آن همسايه مسيحي ديگر به خانه ما نمی‌آید. با مادرم قهوه نمی‌خورد. نمی‌دانم. اینقدر که تخم کینه پاشیده‌اند دشمنان مقاومت. ما دشمن آنها نبودیم. جوان های ما به خاطر اینکه اسرائیل به خانه‌های آنها نرسد دسته دسته شهید می شدند. قبل از مقاومت هم اوضاع همین بود. جنگ مذهبی. اما قربانی این جنگها هميشه ما بودیم. این شیعیان بودند که خون هایشان همیشه ارزان بود. تاریخ ما همیشه این بوده است. تاریخ قبل از مقاومت. عثمانی‌ها که به جنگ صلیبی‌ها می رفتند ما شیعیان جبل‌عامل را به میدان می‌فرستادند. همه می‌دانستند محاصره شهر "ویَن" یعنی سفری بدون بازگشت. سلاطین عثمانی می‌خواستند ما دیگر برنگردیم. پیروزی سهم آنها بود و کشته شدن سهم ما. می‌دانی چقدر ترسناک است وقتی حکومت مرکزی دشمن مذهبت باشد؟ خون ما تا قبل از مقاومت بی ارزش بود. دشمنان مقاومت برای همین از ما کینه دارند. بعد از ۱۴ ساعت بالاخره به خانه قدیمی مادرم رسیدیم. ماشین را نگه داشتم. با بی رمقی به پشت سر نگاه کردم و گفتم: بالاخره رسیدیم. همه با چشم های خواب آلود پیاده شدند. بچه را از روی دستم دادم به خواهر بزرگم می خواستم پیاده بشوم. نتوانستم. سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و همانجا خوابم برد ادامه دارد راوی : زنی از جنوب لبنان 📝 رقیه کریمی https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2
روایت‌هایی زنانه و بی‌واسطه از لبنان 🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥 قسمت نهم با وحشت چشم هایم را باز کردم. نور خورشید افتاده بود توی صورتم. خواب مانده بودم. باید بچه ها را آماده می کردم برای مدرسه. دیر شده بود. اطرافم را که نگاه کردم. یادم افتاد اينجا جنوب نيست. من هم در اتاقم نيستم. اينجا جبیل است روستای پدری ام. اطرافم را نگاه کردم هر کس یک طرف افتاده بود و خوابش برده بود. فقط مادرم بیدار بود و مثل کودکی هایم بوی قهوه اش تمام روستا را برداشته بود. اصلا یادم نمی آمد دیشب چطور به داخل خانه آمده ام. چه خانه ای؟ عمر این خانه از صد سال هم بیشتر است. پدربزرگم این خانه را ساخته. بعد از آن هم تعمیر نشده است. یعنی مادرم رضایت نميداد. می گفت این خانه برای یک نفر کافی است. حالا یک نفر نبودیم. ۲۶ نفر در این خانه خوابیده بودند. يعني قرار بود چند روز اینجا بمانیم؟ دلم برای خانه ام در جنوب تنگ شده بود. خانه ای که نمی دانستم چیزی از آن باقی مانده است یا نه. دلم برای مادرم می سوخت. پیرزن ۷۵ ساله ای که به سکوت زندگی اش عادت کرده بود و حالا ۲۶ زن و دختر کوچک و بزرگ مهمان خانه اش بودند. یعنی اگر فقط هر کس یک کلمه حرف می زد خانه میشد مثل بازار دست فروش ها. باید عادت می کردیم. به اتاق های نمور کوچک که در نداشت و به هم باز میشد. به پنجره ای که از شیشه های شکسته اش سرما هجوم می آورد و تو حتی پتوی کافی نداشتی که خودت را بپوشاتی. اصلا حتی نمی توانستی دخترهای کوچکت را بپوشانی. مادرم این همه پتو نداشت. باید عادت می کردی که شبها از سرما بلرزی. به آشپزی در آشپزخانه کوچکی که طول و عرضش بیشتر از دو متر هم نبود. بدون پنجره. با گازی قدیمی و شکسته که امواتت را می آورد جلوی چشمانت و تو به آنها سلام می کردی تا می توانستی یک غذای ساده بپزی. گاهی برق می رود. نه. بهتر است که بگویم گاهی برق می آید. در لبنان ما حتی در شرایط غیر جنگی برق دولتی نداریم. باید اشتراک بخریم. گاهی فقط ۲۰۰ دلار در ماه پول اشتراک برق می شود. حالا اينجا فقط تاریکی بود و شب های درازی که با نگرانی می گذشت. تاریکی بود و آشپزی با شمع در آشپزخانه ای که در آن حتی نفس نمی توانستی بکشی. فرصت خوبی بود برای گریه . گریه برای کسانی که آنها را می شناختی و یکی یکی خبر شهادتشان را می شنیدی. پسر همسایه. علی، دوست نزدیک شوهرم که در زیارت اربعین نگذاشت من یک بار هم چمدانم را بردارم. یکی یکی شهید می شدند و تو فقط در سکوت گریه می کردی. آرام. نباید کسی می فهمید که گریه می کنی. باید روحیه همه را بالا می بردی. وقتی کسی به آشپزخانه می آمد می خندیدم و می گفتم باید این گاز مامان رو ببریم موزه مادرم هم اخم هایش می رفت توی هم و چیزی نمی گفت. باید غذا درست می کردم. غذایی که کافی نبود و شاید فقط بچه ها را سیر می کرد. سیر نمی شدیم. سیر نمی شویم. از روزی که آواره شده ایم شاید یک بار هم درست و حسابی غذا نخورده ايم. صف دستشویی. صف حمام. آبگرمکن خراب بود. مجبور بودم که خودم درستش کنم. مردها همه در جنگ بودند و گاهی تو مجبور می شوی خودت مرد خانه باشی. آبگرمکن که راه افتاد تمام صورتم سیاه شده بود. دختر خواهرم عکسم را گرفت و گفت برای شوهرت می فرستم. شوهرم موبایل نداشت. وسط میدان جنگ بود. شاید خودش هم صورتش را سیاه کرده بود.‌ استتار کرده بود. نمی دانم. دخترهای نوجوان گاهی با هم بحثشان می شد. باید درکشان می کردیم. اما وسط جنگ بودیم. فرصت درک کردن هم را نداشتیم دیگر. حالا باید فقط زنده می ماندیم. به انتظار پایان جنگ. وقت خواب خانه کمی آرام میشد. بچه ها را به زحمت می پوشاندم. بعد خیالم تا میدان جنگ می رفت. خجالت می کشیدم از اینکه برای روی زمین خوابیدن اعتراض کنم. بهترین جوان های ما یعنی الان چکار می کنند؟ غذا خورده اند؟ کجا خوابیده اند؟ گاهی دختر کوچکم بیدارم می کرد و آب می خواست. یا می خواست برود دستشویی باید زیر لب صلوات می دادی و نذر و نیاز می کردی تا دست و پای کسی را لگد نکنی و باز هم صدای ناله یکی می رفت بالا. خواب که به چشم هایت می رفت صدای خش خش موشی که به جان وسایل کهنه مادرم در کمد قدیمی افتاده بود بیدارت می کرد. اگر جنوب بودم جیغ می زدم و می رفتم روی صندلی و تا شوهرم دم موش را نمی گرفت و بیرونش نمی کرد آرام نمی شدم. اما اینجا. عادت کرده بودم دیگر. حالا وقت ترسیدن از موش نبود. باید می خوابیدم. اینبار صدای خرخر خواهرم نمی گذاشت. بعد هم پای دختر کوچک خواهرم می آمد روی صورتم. بوی جوراب مریم. باید می خوابیدم. حالا یک روز سخت دیگر هم گذشته بود. یک روز به پیروزی نزدیکتر شده بودیم. راوی : زنی از جنوب لبنان 📝رقیه‌کریمی https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2
روایت‌هایی زنانه و بی‌واسطه از لبنان 🔥 جنگ‌ به روستای ما آمد 🔥 قسمت دهم در قدیمی و زنگ زده خانه را باز کردم و از خانه بیرون زدم. بچه ها را با خودم نبردم. باید برای خانه خرید می کردم. این روزها هر چقدر هم که خرید می کردی کفاف غذای این همه آدم را نمی داد. باید برای بچه ها لباس گرم می خریدم. لبنانی که باشی خوب می فهمی جماعت زمستان و تابستان یعنی چه. اینکه یک عده طرفدار تابستان اند و یک عده طرفدار زمستان. گاهی برای هم کری می خوانند. شاید این رقابت در هیچ کجای دنیا مرسوم نباشد اما این رقابت هم قصه دارد. لبنان سوخت و انرژی زیادی ندارد. با اینکه مقاومت تمام تلاشش را می کند تا به مردم سوخت برساند اما گاهی زمستان ها دندان هایت به هم می خورد از سرما و نمی توانی خودت را درست و حسابی گرم کنی. تابستان هم برق نداری و خبری از کولر نیست. اینجا زمستان ها گاهی مجبوری در خانه هم لباس گرم بپوشی. مادرم که حتی بخاری هم ندارد. شیشه ها هم شکسته. باید برای بچه ها لباس گرمتر می خریدم. هر روز که می گذشت بیشتر می فهمیدم چه چیزهایی ضروری بوده و من در جنوب جا گذاشته بودم. از کنار یکی از حسینه های روستا گذشتم. حسینیه شیعیان. اینجا شیعیان دو حسینیه دارند که حالا طبقه بالا و پایین آن پر شده است از آواره. خانه مادر من شاید قدیمی بود اما باز خانه مادری بود. لباسشویی مادر من اگر چه قدیمی و شکسته بود و آب تا وسط اتاق می آمد اما باز لباس هایمان را راحت تر می شستیم. در حمام را باید به زور می بستی اما باز هم می توانستی دوش بگیری. دلم برای آواره ها می سوخت. هر چند وضعیت خودمان هم تعریفی نبود. جنگ که شدید شد یک عده رفتند سوریه یک عده هم عراق. شنیدم نخست وزیر عراق دستور داد به جای کلمه "آواره" از "مهمانان عراق" استفاده کنند. مردم را هم با احترام در نجف و کربلاء اسکان دادند. بعضی هم خودشان را به شهرهای سنی نشین مثل طرابلس رسانده بودند که امنیتش بیشتر بود. از کنار حسینیه قدیمی می گذشتم. دلم می خواست وارد حسینه بشوم و زندگی مردم را ببینم اما فرصت این کار را نداشتم باید سریع به خانه برمی گشتم. پیرمردها بیرون حسینیه روی صندلی نشسته بودند و قلیان می کشیدند. بی خیال جنگ. بی خیال آوارگی. اوایل اوضاع به هم ریخته بود. خیلی زود مقاومت اوضاع را کنترل کرد و وضعیت آواره ها بهتر شد. پتو، بالش، غذا، لباس گرم، آب، خواهرهای من داوطلب شدند و برای کمک به آواره ها رفتند. چند باری هم برای ما کمک های غذایی آوردند. از كنار پیرمردها که می گذشتم گوشم به حرف هایشان بود. شنیدم که می گفتند تک پسر ام جواد یکی از پیرزن های حسینیه شهید شده اما خودش هنوز نمی داند و هیچ کس دلش نمی آید خبرش کند. اینجا همه دل هایشان در جنوب است. هر کس عزیزی را جا گذاشته. دقیقا مثل من. دقیقا مثل ما که تمام مردهایمان در جبهه بودند. اینجا هر لحظه صدای شیون از حسینیه بلند میشد. یکی شوهرش شهید شده. یکی برادرش. یکی پدرش. یکی نامزدش. باید از دور می شنیدند فقط. نمی توانستند به دیدن شهیدشان بروند. جنگ بود. نمی توانستند با او خداحافظی کنند. تشییعش کنند. شهیدشان تنها و غریبانه زیر آتش سنگین دشمن دفن میشد. میدانی چقدر سخت است که پاره تنت بدون خداحافظی برود؟ خواهرم یک بار می گفت. می گفت وقتی که آنجا بود خبر شهادت جوانی را آوردند و حسینیه شد غرق گریه. می گفت مادر شهید سرش را بالا گرفت و گفت پسرم فدای مقاومت. هنوز دو پسر دیگر دارم آنها هم فدای مقاومت. باور می کنی؟ این مردم آواره شده اند. خانه هایشان رفته. عزیزانشان زیر آتش اند. اما یک نفر را هم نمی بینی که به مقاومت معترض باشد. فقط منتظر پیروزی اند. به تنها مغازه لباس فروشی روستا رفتم. پول زیادی برایم نمانده بود. اما باید بچه ها را می پوشاندم. لباس ها را نپسندیدم. قدیمی و از مد افتاده و شل و ول اما چاره ای نبود. باید برای بچه ها لباس گرم می خریدم و فرصت انتخاب زیادی نداشتم. وقت برگشتن دوباره از کنار حسینیه گذشتم. از کنار مردهایی که روی صندلی پلاستیکی نشسته بودند و قلیان می کشیدند و از رادیوهای کوچک اخبار جنگ را دنبال می کردند و مثل کارشناسان خبره شبکه های خبری جنگ را تحلیل می کردند. اینکه حتما پیروز می شویم. بر می گردیم. از حسینیه صدای شیون بلند شد. درد در تمام جانم پیچید. می دانستم که مادری خبر شهادت پسرش را شنیده است. ادامه دارد ... راوی: زنی از جنوب لبنان 📝رقیه‌کریمی https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2
روایت‌هایی زنانه و بی‌واسطه از لبنان 🍃جنگ به روستای ما آمد 🍃 قسمت یازدهم از لحظة اي كه برق مي آمد تلويزيون قديمي مادر من صداي خش دارش مي رفت تا آسمان تا وقتي كه دوباره برق می رفت و گوینده اخبار را به زور ساکت می کرد. گاهی دلم می خواست برق همیشه قطع باشد اینقدر که صدای تلویزیون کهنه مادرم روی اعصابم بود‌. وسط آن شلوغی فقط صدای تلویزیون را کم داشتیم‌. مادرم نمی توانست مثل ما اخبار جنگ را با موبایل دنبال کند. آشپزخانه بودم که خبر بمباران ساختمانی که سید در آن بوده را شنيدم. دستم سست شد. ظرف داغ غذا ریخت وسط آشپزخانه. مادرم هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده. داد و بی داد می کرد که حالا تکلیف غذای این جماعت چه می شود؟ صدای شیون که بلند شد تازه فهمید چه اتفاقی افتاده است. ظهر فردا خبر شهادت سید اعلام شد. من دقیقا کنار همان دیوار ایستاده بودم. دیواری که در ۶ سالگی در کنار آن خبر رفتن پدرم را شنیده بودم. دوباره همان دختر بچه را می دیدم. دختر بچه ای ۶ ساله. با موهای مجعد قهوه ای. با گریه نگاه کسانی می کردم که گریه می کردند. من حالا دوباره یتیم شده بودم. دقیقا مثل همان سالها. خانه روی هوا بود. فکرش را بکن این همه آدم با صدای بلند گریه کنند. بچه ها هاج و واج نگاهمان می کردند. دقیقا مثل کودکی های من. من به دیوار تکیه داده بودم. گریه نمی کردم. خشکم زده بود. یاد اولین باری افتادم که سید را دیدم. جشن تکلیف. از مدرسه امداد در المعیصره رفتیم بیروت. مدرسه امام خميني. لباس نماز پوشیده بودیم. مثل فرشته ها. سید به من هدیه داد و من نگاهش کردم. هنوز سایه اش را روی سرم احساس می کردم. لبخندش را. یاد روزهایی افتادم که شوهر سابقم تازه شهید شده بود. من مانده بودم و دختری مریض که تا دو ماه هر روز باید به بیمارستان آمریکایی بیروت می رفت و من پولش را نداشتم. هنوز هم نمی دانم از کجا فهمیده بود فاطمه مریض است. کمک کرد تا دخترم را ببریم همان بیمارستان. آن روز دوباره احساس کردم پدرم برگشته است. من دوباره یتیم شده بودم. من هنوز گریه نمی کردم. نمی دانم چرا اما آن لحظه یاد حرف های دوست ایرانی ام افتادم. هر وقت اتفاقی در ایران می افتاد و من نگران می شدم دوست ایرانی ام می خندید و می گفت ما روزهای سخت تر از این هم داشته ایم. می گفت انقلاب که شد همه مسؤولانشان را ترور كردند حتى رئيس جمهور و نخست وزير را. بعد هم جنگ شد. می گفت همه بر علیه آنها بودند. می گفت دشمن ما قوی بود. شهید می دادیم. بعد هم امام رفت. همه فکر کردند همه چیز تمام شده. اما نشد. می گفت نترس خدا هست. سرم را تکان دادم و بریده بریده زیر لب گفتم‌ - خدا هست. نفسم بالا نمی آمد. گریه نمی کردم. دوباره خودم را می دیدم. همان دختر ۶ ساله. با موهای مجعد و چشم های وحشت زده. پدرم رفت اما خدا هنوز بود. می دانستم که سید بیش از اینکه یک شخص باشد یک راه است. امام موسی صدر که رفت چه کسی باور می کرد سیدی بیاید و جایش را پر کند؟ اصلا رسول خدا که رفت مگر اسلام هم رفت؟ این ها را داشتم به خودم می گفتم. من نباید از پا می افتادم. می لرزیدم. سردم بود. دلم نمی خواست صدای گریه های ما به گوش جماعت القوات اللبنانیة برسد. می رسید. مي دانستم كه از گریه های ما خوشحالند. مگر ما چه گناهی داشتیم جز اینکه نمی خواستیم دشمن تا وسط بیروت بیاید؟ ما که بهای آزادی این آب و خاک را به جای همه پرداخته بودیم. پس چرا به گریه ما می خندیدند؟ میدانی چقدر سخت است که کسی از گریه تو خوشحال باشد؟ میدانی چقدر سخت است صدای گریه تو را بشنود؟ اما مگر میشد کسی را آرام کرد. دوباره یتیم شده بودیم. سید فقط برای ما مرد میدان نبود. حتی برای ازدواج ما پیام تبریک می فرستاد. گاهی اسم بچه هایمان را سید انتخاب می کرد. باور می کنی؟ سید پدرمان بود. همسایه ها وحشت زده ریختند خانه ما. فکر می کردند برای مادرم اتفاقی افتاده. نمی دانستند پدرمان رفته است. نگران بودم. نگران جنگ. نگران رزمنده هایی که در میدان بودند. یعنی حالشان چطور است؟ نمیدانم چند دقیقه مثل صاعقه زده ها نگاه می کردم. هیچ کس حواسش به من نبود. به دختری که دوباره ایستاده بود کنار دیواری که روزی با موهای مجعدش در ۶ سالگی همان جا ایستاده بود. پدرش دوباره رفته بود. نفسم بالا نمی آمد. چشم هایم درست نمی دید. همه را درهم می دیدم زیر لب گفتم‌ - خدا هست.. جمله ام تمام نشده بود که پاهایم سست شد. چشم هایم سیاهی رفت. چیزی نمی دیدم دیگر جز دختر بچه ای ۶ ساله با عروسکی کهنه و موهای مجعد. با صورت که به زمین افتادم فقط یک جمله را زیر لب می گفتم - سید رفت. خدای سید نرفته است ادامه دارد ... راوی: زنی از جنوب لبنان 📝رقیه‌کریمی https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2