📙 داستان کوتاه شیطان و مسجد
🌟 مردی صبح زود از خواب بیدار شد
🌟 تا نمازش را ، در مسجد بخواند
🌟 لباس پوشید و راهی مسجد شد
🌟 در راه مسجد ،
🌟 ناگهان آن مرد زمین خورد
🌟 و لباس هایش کثیف شد .
🌟 مرد بلند شد و خود را تکانید
🌟 و سپس به خانه برگشت
🌟 مرد لباس هایش را عوض کرد
🌟 و دوباره راهی خانه خدا شد .
🌟 که ناگهان دوباره
🌟 زمین خورد!
🌟 مرد دوباره بلند شد
🌟 از این اتفاق در تعجب بود
🌟 دوباره خودش را تکانید
🌟 و به خانه برگشت
🌟 یک بار دیگر ،
🌟 لباس هایش را عوض کرد
🌟 و راهی مسجد شد
🌟 در راه مسجد ،
🌟 با مردی که چراغ در دست داشت
🌟 برخورد کرد .
🌟 مرد چراغ به دست اجازه خواست
🌟 تا او را به مسجد برساند
🌟 مرد اول ، خیلی از او تشکر کرد
🌟 و هر دو راهشان را ،
🌟 به طرف مسجد ادامه دادند .
🌟 همین که به مسجد رسیدند
🌟 دوباره از مرد چراغ به دست ،
🌟 تشکر کرد و از او خواست
🌟 تا به مسجد وارد شود
🌟 و با او نماز بخواند .
🌟 اما مرد چراغی ،
🌟 از رفتن به مسجد خودداری کرد
🌟 مرد اول ، دوباره درخواستش را ،
🌟 تکرار می کند
🌟 و مجددا مرد چراغی امتناع می کند
🌟 مرد اول گفت :
🌹 چرا نمی خواهی
🌹 وارد مسجد شوی
🌟 مرد چراغی گفت :
🔥 چون من شیطان هستم
🌟 مرد ، از شنیدن این حرف ،
🌟 جا خورد و ترسید
🌟 اما شیطان در ادامه گفت :
🔥 نترس ، با تو کاری ندارم
🔥 من وقتی تو را در راه مسجد دیدم
🔥 تصمیم گرفتم تا جلوی تو را بگیرم
🔥 به خاطر همین
🔥 تو را به زمین انداختم
🔥 یعنی این من بودم
🔥 که باعث زمین خوردنت شدم
🔥 وقتی به خانه رفتی
🔥 و خودت را تمیز کردی
🔥 و دوباره راهی مسجد شدی
🔥 دیرم خداوند ،
🔥 همه گناهان تو را بخشید .
🔥 من هم عصبانی شدم
🔥 و برای بار دوم ،
🔥 باعث زمین خوردنت شدم
🔥 و تو را وسوسه کردم
🔥 که به مسجد نروی
🔥 اما نه وسوسه هام تاثیر داشت
🔥 نه زمین خوردنت
🔥 بلکه مثل قبل
🔥 لباس نو پوشیدی
🔥 و به سمت مسجد رفتی
🔥 به خاطر همین تصمیم تو ،
🔥 این دفعه خداوند ،
🔥 گناهان افراد خانواده ات را بخشید
🔥 من هم ترسیدم
🔥 که اگر یکبار دیگر زمین بخوری
🔥 خدا گناهان همه روستا را ببخشد
🔥 به خاطر همین
🔥 آمدم شما را سالم به مسجد برسانم
#داستان_کوتاه #مسجد #شیطان_و_مسجد