eitaa logo
جشنواره {راز}
100 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
ابعاد اینا بودن👇 نور جشنواره، خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها، در قالب ۵ بُعد از ویژگی‌های حضرت... 💫بعد همسری و مادری نگاه حضرت به ازدواج و فرزندآوری، ملاک انتخاب همسر، جهیزیه و عروسی 💫بعد سیاسی مشارکت حضرت در سیاست و امور مملکتی، واکنش به ماجرای سقیفه، ولایتمداری و تلاش برای احقاق حق سیاسی امیرالمومنین، عملکرد رفتاری و گفتاری در صحنه های سیاست 💫بعد تربیتی نگاه و تلاش‌های حضرت در زمینه تربیت خود، خانواده، جامعه و آیندگان 💫بعد اقتصادی فدک و هدایای پیامبر، قناعت و مدیریت مالی زندگی، استفاده از مال شخصی، توجه به وضعیت اقتصادی دیگران و نیازمندان و رسیدگی به شیعیان 💫بعد اجتماعی و اخلاقی (بر اساس این بیان حجت الاسلام رفیعی: حضرت زهرا(سلام الله علیها) درشب آخر شهادت خود به امیرالمومنین سه مطلب از زندگی خودشان فرمودند؛ که اگر امروزه این سه نکته در زندگی ها رعایت می شد، اثری از طلاق نبود و بسیاری از معضلات اجتماعی در سطح خانواده ها به وجود نمی‌آمد.) این نقل قول را خودتان، بیابید و بر اساس این سه نکته داستان بنویسید.
‌ ‌✴️ دوم، سوژه داستان جدید و جالب بود؟ یا اولین چیزی که به ذهن نویسنده رسیده بود نوشته بود؟ کلیشه‌ای بود یا از زاویه نویی نگاه کرده بود؟ اهمیت این معیار ۲۰ درصده.
✴️ سوم، براعت استهلال. (اگر نمی‌دونید چیه از استاد گوگل بپرسید) افتتاحیه داستان چطور بود؟ جذاب بود؟ قلاب داشت؟ نگهتون داشت تا آخر بخونید؟ چقدر پیش رفتید تا فهمیدید داره چی میگه؟ ۲۰ درصد هم این معیار مهمه.
‌ ✴️ چهارم، متن ویراسته و مرتب بود؟ یا هر چند خط غلط املایی و تایپی داشت؟ دیالوگ‌ها از اصل متن قابل تشخیص بود؟ زبان دیالوگ محاوره بود؟ ۱۰ درصد این معیار ارزش داره. ‌
‌ ‌✴️ پنجم و آخر، کل داستان رو بذارید رو کفه ترازوتون، ببینید از نظر: انتخاب اسامی، شخصیت پردازی، توصیف، زبان داستانی و بدون شاعرانگی، پردازش موضوع، پایان بندی، چطور بوده؟ این معیار ۴۵ درصد می‌ارزه. ‌
2.82M
‌ 📍صورت بندی داوری مردمی 📍نحوه درصد بندی ‌
2.04M
‌ 📍زمان امتیازدهی 📍هدف از داوری مردمی ‌
📣 من با جایزه کاری ندارم! ✍ روایت بازدید سه ساعته رهبر انقلاب از سی و چهارمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران 🔹 فارغ از بحث رمان و ادبیات و کاغذ، موضوع فروش هم از مسائل مورد توجه و مکرر در رفت و برگشت‌های آقا با ناشران بود. اینکه آثاری که منتشر می‌شود در چه شمارگانی است (در پرانتز این را هم بگویم که در تمام سه ساعت بازدید حواسم مشخصاً به استفاده از واژه شمارگان بود؛ حتی یک بار هم از واژه فرنگی تیراژ استفاده نکردند!) و چقدر فروش می‌رود و با استقبال مردم مواجه می‌شود. فرقی هم نداشت که ناشر، شعر و ادبیات و رمان منتشر می‌کند یا آثاری در حوزه فکر و اندیشه انقلاب اسلامی و شهید آوینی! حتی انتشارات صدرا ناشر آثار شهید مطهری هم از این قاعده مستثنی نیست‌. آقا بعد از شنیدن خبر انتشار اشعار همسر شهید مطهری از میزان فروش آثار دیگر ناشر می‌پرسند. پاسخ می‌آید که مجموعه آثار استاد مطهری همچنان پر فروش است. 🔹 مهم این بود که چقدر از آثار فروش رفته‌اند و در چه شمارگانی. قضیه به قدری جدی بود که در یکی از غرفه‌هایی که ارشاد برای جوایز ادبی دولتی برپا کرده و متصدی خانم هم مشغول توضیح بعضی عناوین و جایزه گرفتن یا نگرفتن آنها بود، آقا خیلی جدی و محترمانه به میان بحث آمدند: «من با جایزه کاری ندارم! من با فروش کار دارم. به من بگویید چقدر فروش داشته‌اند!» 🔍 ادامه را بخوانید: https://khl.ink/f/52829
جشنواره {راز}
📌روزی دو داستان در کانال قرار داده می‌شه. هیچ ترتیب خاص و اول و دومی در این بارگذاری وجود نداره، حتی
‌ 📌داوری مردمی شامل تمام اعضای نویسنده در باغ انار و ناربانو میشه. 📌می‌تونید به اثر خود رای بدید. 📌تحت هیچ شرایطی به اثری نخونده رای ندید. ‌
خلاصه که خدا را در نظر داشته باشید و داوری کنید. من دیگه برم.
بسم الله النور یا فاطمه الزهرا اغیثینا بارگذاری داستان‌ها، هر شب ساعت ۲۱✌️ سعی کنید تا ساعت ۲۱ روز بعد داستان‌ها رو بخونید. علی یارتون
«صدف‌ها بیرنگ نمی‌مانند» تاریکی سوله و پِرت پِرت نور مهتابی شیار عمیقی روی اعصابش حک می‌کرد. پای راستش را روی چهارپایه درست روبه روی چشمان به خون نشسته علوان گذاشته بود. هواکش‌ها، همان مقدار هوا سالم را هم به بیرون فوت می‌کردند! تمام مدت، چوب باریک سمجی گوشه لب‌هایش با حلقه‌های دود سیگار علوان شبیه دو مار دوئل می‌کردند. خودش را برای همه چیز آماده کرده بود. لب‌هایش را به طرفی کش داد و گفت: _هی علوان! طبق قرار، الان باید نصف این پولا مال من باشه. علوان دستی به گوشه سبیل قهوه‌ای پرپشتش کشید و خفه گفت: _اون مال قبل از عملیات بود؛ برای کسی که دست و پاشو درست تکون بده، نه توی بی‌عرضه! دهانش را بیشتر باز کرد تا صدای دورگه‌اش فضای رعب آور سوله را بیشتر الوده کند. _دِ لعنتی هیچ معلومه تو چه مرگت شده؟!چرا دل به کار نمی‌دی؟ احمق! این بار چندمه که به خاطر توی کثافت، چندتا از بهترینامو از دست می‌دم. کلافه، روی پاشنه پا چرخی زد و دستش به آرامی زیرکت چرمی مشکی‌‌اش خزید. سامر در کسری از ثانیه، با هفت تیر پشت سرش قرار گرفت. علوان بهت زده تلخندی عصبی زد و نوچ نوچ کنان گفت: _نه! خوشم اومد!حالا شدی همون سامر همیشگی. دستانش را در جیب شلوارش گذاشت. بدون توجه به اسلحه‌ی سامر برگشت و قدمی به سمتش برداشت. با اشاره دستانش چمدان‌های پراز پول را روی میز گذاشتند. علوان میان محافظانش قرار گرفت با نوک کفش‌های ورنی مشکی‌اش با تکه چوبی ضرب گرفته بود. _هی می‌تونی نگاش کنی ببینی حسابمون درسته ؟! سامر با تعلل چوب را از دهانش به گوشه‌ای تف کرد و با دست آزادش چمدانهارا سمت خودش کشید،مواظب بود برق دلارها حواسش را پرت نکند، چهارچشمی علوان و محافظانش را زیر نظر داشت. پول‌ها را که از نظر گذراند. چمدان‌ها را گوشه‌ای رها کرد و گفت: _ظاهرا درسته! با اشاره علوان محافظان آماده شدند. علوان بلندتر از معمول گفت: _ خوبه پس همه چیز حله. با پای چپش تکه چوب را به سمت سامر نشانه گرفت. سامر بدون مکث به سمت چوب شلیک کرد. پژواک صدای شلیک، تمام سوله را به لرزه درآورد و پشت بندش هم صدای رگبار اسلحه‌ها. «یک»
صدای چرخ خیاطی کل محل را برداشته بود. حکم ساعت محله را داشت. همسایه‌ها با شروع کار او شروع به فعالیت می‌کردند. در اتاقی کوچک، پارچه‌های رنگارنگ انتظار می‌کشیدند تا ساریه آنها را سرهم کند. حتی مستر رابرت هم منتظر بود تا کت و شلوارش برای کریسمس آماده شود. خیاط خانه مغازه‌ای کوچک در میان کوچه‌ای گَلو گشاد که با شمشاد‌‌های طلایی تزئین شده بود، قرار داشت. طنابی از خانه ساریه به بالکن مستر کشیده شده بود، تا پیام‌های اضطراری را باهم رد و بدل کنند. بچه‌ها در نبود ساریه خانه را به بازار شام و پنجره‌ها را تور دروازه می‌کردند. با صدای شکستن شیشه‌ها، فحش و ناسزا و شکایت همسایه‌ها بالا می‌رفت. لابه و التماس‌های لیندا هم فایده‌ای نداشت. لیندا خدمتکار ساریه بود اما فقط به اسم. مدتی بود که مستر طور خاصی به او نگاه می‌کرد. مخصوصا وقتی کلاهی به سر می‌گذاشت و با دستان ظریفش طاقه‌های پارچه را به خیاط خانه می‌برد. مستر زودتر از بقیه خبر آمدن ساریه را به بچه‌ها می‌داد و در عوض این خوش خدمتی کلوچه خانگی دریافت می‌کرد، البته از سبدی که لیندا برای او می‌برد. ساریه کلافه و با چشمانی خواب آلود وسایلش را جمع کرد تا به خانه برگردد. مجبور بود در نبود ابومصطفی که هر چند ماه یکبار با کوله باری از خستگی و چندر غاز دستمزد به خانه برمی‌گشت، بچه‌ها ‌را به تنهایی بزرگ کند. با اینکه مسلمان بود اما برخلاف مادرش حجابی نداشت. نسیم خنک مدیترانه موهای موج دارش را به بازی گرفته بود و سر حالش می‌کرد. نگاه خیره ابوماجد را که دید شستش خبردار شد باز هم بچه‌ها کاری کردند. اما سرو صدا کردن بچه‌ها یا فوتبال بازی کردن در خانه مگر کار همیشگی بچه‌ها نبود؟! پس... دلشوره امانش را برید با وجود خستگی قدم‌هایش را بلند تر برداشت تا سریع تر به خانه برود. مستر از دور ساریه را دید که دوان به سمت خانه می‌آید. تمام تلاشش را کرد تا بچه‌ها را خبر کند، اما این بار بی فایده بود. ناامید سری تکان داد و همزمان با حرکت دستانش زیر لب به مسیح پناه برد. فضای دود آلود، با انواع بوهای متعفن نفس ساریه را برای لحظه‌ای قطع کرد. چشمان به خون نشسته ساریه دنبال کسی می‌گشت تا انتقام نگاه ابو‌ماجد و سر‌سنگین بودن همسایه‌ها را از او بگیرد. چشمانش روی سامر دوخته شد. پسری که درحال خودش نبود و با سرمستی تمام مشروبات را روی زمین می‌ریخت. بچه‌ها از ترس سامر به اتاقی پناه برده بودند تا او و دوستانش به آنها آسیب نرسانند. سامر نگاهش به مادر افتاد، بی حال روی کاناپه خیس ولو شد. ساریه اما مشت کرده با تمام وجودش فریاد زد: _از خانه من گمشید بیرون! ‌‌تازه می‌فهمید پچ پچ همسایه‌ها و حرفایی که پشت سر سامر می‌زدند درست بود. با زبان لب‌های خشکش را تر کرد و با سوزش گلو به سختی لب زد: _ من ...من ...پسری به اسم سامر ندارم. گمشو آشغال عوضی،کاش مرده بودم و تو رو به دنیا نمی‌آوردم. «دو»
دست‌های ظریف و باریک عطریه دنبال صدف‌ها‌یی بود که موج دریا آنها را‌ با خودش به سوغات آورده بود. کمر راست کرد، دستش را سایه بان صورتش قرار داد تا ابوحامد را بهتر ببیند. سفیدی موهای پدرش میان نقره‌ای آبها بیشتر به چشم می‌آمد. خانواده‌اش با چندتا از فامیل‌ها و دوستان که شیعه شده بودند، دور از اقوام دیگر از الجزایر به شمال‌تونس آمده بودند. نسبت به دیگران زندگی سخت تری داشتند. حتی نباید شیعه بودنشان را آشکار می‌کردند. اما چندان هم موفق نبودند. _هی عطریه کارت تموم نشد؟ صدای خواهرش علیا بود. پیراهن بلند گلبهی با چهره آفتاب سوخته اش تضاد جالبی درست کرده بود. _اره دیگه تمومه، منتظرم بابا بیاد. فکر کنم امشب ماهی داشته باشیم. به ماماجی خبر بده شام مهمانی امشبم جور شد. علیا خوشحال با دمپایی انگشتی رنگی به سختی پا از روی ماسه‌های نرم و گرم ساحل برمی‌داشت. هربار هم مقداری خاک را با خودش به جلو پرتاب می‌کرد. عطریه با کیسه‌ای پر از صدف‌های ریز و درشت همراه ابو‌حامد به سمت خانه راه افتادند. تنها کاری که از دستشان برمی‌آمد همین بود. خانه که رسیدند،در چوبی حصار را باز کردند. از دور هم دود آتش ماماجی پیدا بود. ابو‌حامد دشداشه‌ی قهوه‌ای‌اش را تا زانو بالا کشید و زیر شیر آبی که سرش را با ضرب و زور از دیوار سیمانی بیرون آورده بود، آب کشید، دستی هم به ماهی‌ها زد. ماماجی با قد خمیده لنگان لنگان بدن نحیفش را تا کنار تنور کشاند.‌گوشه‌ی شال چین‌ دارش را با دستان چروکیده‌اش دور صورتش پوشاند تا از گرمای آتش در امان بماند. عطریه صدف‌ها را داخل لگنی از آب ریخت. و خیره به صدف‌ها باز هم برایشان نقشه‌ای جدید می‌کشید. از وقتی که به این منطقه آمده بودند همین کارش کمک خرج خانواده‌اش شده بود. صدف‌ها را نقش می‌زد و علیا با آنها گوشواره و گردنبند درست می‌کرد. عمو خالد هم آنها را به بازار توریست‌ها می‌برد. صدای جیرجیرک‌ها که بلند شد،نوید آمدن شب را داد. سفره شام در وسط حیاط سیمانی خانه پهن شد.ماماجی تکیه به درخت بلوط قلیانش را چاق می‌کرد. سفره‌شان امشب به برکت دریا رنگین شده بود. همیشه با صید ماهی همان اندک فامیل دور هم جمع می‌شدند. عمو خالد کنار ابوحامد روی با‌لشتی لم داده با تسبیح یاقوتی‌اش بازی می‌کرد. دستی به ریش‌های کوتاه و سفیدش کشید و گفت: _شنیدم علوان کشته شده. چشم‌های همه مهمان‌ها بهت زده به دهان عمو خالد دوخته شد. قلمو رنگ از دستان عطریه غلط خورد. باز هم یادش افتاد... علیا ظرف سبزی را وسط سفره گذاشت و گفت: _چطوری این اتفاق براش افتاده؟اصلا کی جرئت کرده اونو بکشه؟ ابوحامد که با چهره برافروخته حالش بهتر از بقیه نبود، دستپاچه گفت: _خوب نیست نعمت خدا روی زمین بمونه. بفرمایید... بفرمایید.از دهن میافته. اما حواسش پی گذشته رفت. «سه»
ابو‌حامد چوب تر بلوط را در دست گرفت. باران دیشب حسابی زمین را سرحال کرده بود. کم‌کم سر و کله مغازه دارها پیدا می‌شد. ارّه را برداشت و سمت میز کارش رفت. گیره‌ها را به دو طرف چوب بست و مشغول کار شد. بوی خوش خاک اره بلند شد. ریزه‌‌های خاک اره مثل برف آرام روی موهایش می‌نشست. صدای خِر‌خِر کفشهای عثمان از سر بازارچه شنیده می‌شد. جلو در نجّاری که رسید نگاهی به ابو‌‌‌حامد انداخت، دهانش را پر آب، سمت او پرتاب کرد. ابو‌‌‌حامد خشمگین هیچ نگفت. عثمان سر کج کرد تا به مغازه‌اش برود. _آی پسر! این میوه پلاسیده‌‌ها رو از اون سالما سوا کن. حواست باشه ما به رافیضی‌ها چیزی نمی‌فروشیم. احمد شاگرد لاغر و قد بلند که هاج و واج به صورت اخمالوی عثمان چشم دوخته بود لرزی به بدنش افتاد. _هی! شنیدی چی گفتم؟ احمد دستپاچه دستمالی از روی گردنش باز کرد و گفت: _بَ...بله اوستا و نگاهش روی ابوحامد ثابت ماند. ترسید مبادا ارتباطش با ابو‌‌‌حامد برملا شود،خودش را با کار سرگرم کرد. تا صلاة ظهر همه سخت مشغول کار بودند. بانگ اذان که بلند شد.ابو‌حامد دست از کار کشید و سمت مسجد پا تند کرد. با ورودش به مسجد هم‌همه‌ها خوابید. عده‌ای با دست او را نشان و عده‌ای از سر تاسف برایش سر تکان می‌دادند. ابو‌‌‌حامد سلام بلند بالایی داد و سمت سجاده‌اش راه گرفت.کسی جواب سلامش را نداد. حتی برادرش راشد! سجاده‌‌اش در گوشه‌ای از مسجد به دور از صف نمازگزاران گذاشته شده بود. نفسش را آه مانند بیرون داد و باز هم هیچ نگفت. نماز که شروع شد، همانجا نمازش را اقامه کرد. بین راه فکرش انقدر مشغول بود که صدای شلوغی و داد و بیدا‌د‌های بازار را نمی‌‌شنید. چند شب پیش حامد از رفتار همکلاسی‌هایش شاکی بود و غر می‌‌زد. عارفه‌ هم از اذیت و آزارهای ‌همسایه‌ها کم آورده بود، یک روز زباله‌ها‌یشان را جلوی خانه می‌ریختند. روز بعد جلوی عطریه و علیا را می‌گرفتند و تا می‌توانستند کتکشان می‌زدند. دختر‌‌ها مدتی خانه نشین شده بودند، کسی اجازه نمی‌داد دخترانشان با آنها همبازی شود. عارفه‌ تمام تلاشش را می‌کرد تا دوباره لبخند به لبان بچه‌ها بیاید. روز دیگر... ماماجی دیگر حوصله حرف‌های خاله زنک‌های محله را نداشت، کمتر بیرون می‌رفت. زنهای فامیل هم دست کمی از آنها نداشتند، نیش و کنایه از زبانشان نمی‌افتاد. عارفه چندباری به‌ او گوشزد کرده بود که فکری کند. باید کاری می‌کرد. دوستان هم عقیده اش را دعوت کرده بود تا کار را یکسره کند. باید از آنجا می‌رفتند، اما مگر به این سادگی‌ها بود! دل کندن از خانه و زندگی و زمین هایی کشاورزی که میراث آبا و اجدادیشان بود! اصلا کجا باید می‌رفتند آن هم با دستان خالی! کسی به آنها چیزی نمی‌فروخت و از آنها چیزی نمی‌خرید. دست خالی چه کاری از دست‌‌شان بر می‌آمد؟ تمام این سوالها مثل کلافی سردرگم در ذهن ابوحامد چرخ می‌خورد. نزدیکی‌های خانه صدای جیغ دلخراشی قلبش را از جا کند. با اینکه جان از پاهایش رفت، اما تمام تلاشش را کرد که خودش را به آنجا برساند. حلاجی آنچه که می‌دید برایش غیر ممکن بود.حامد با گلویی پر خون میان خاک دست و پا می‌زد. عارفه بالای سرش به سر و صورتش چنگ می‌انداخت و دستانش غرق خون بود. ماماجی بی‌حال کنار در از حال رفته بود و عطریه و علیا بهت زده دامن مادرشان را گرفته بودند و می‌لرزیدند. دورتا دورشان همسایه و اقوامی بودند که قدمی برای کمک جلو نگذاشتند،انگار نه انگار تا قبل از این ماجرا نان و نمک همدیگر را خورده بودند. با صدای گریه دخترها به خودش آمد عارفه روی سینه حامد جان داد. لرزان دستارش را از سرش درآورد و جلو‌ی آنها زانو زد. نفس‌هایش به شماره افتاد. جلوی چشمانش پسر و همسرش را یکجا از دست داده بود. کاش به حرف عارفه گوش کرده بود. قلبش مچاله شد، دستانی که مشت شده روی سینه‌ی پهنش قرار گرفتند شاهد این مدعا بود. «چهار»
علوان خندان سوار ماشین شد. _سامر قبل از رفتن به سوله برای جلسه توجیهی یه جا کار دارم. سامر سرش را از گوشی بیرون آورد +کجا؟! اونم این وقت ظهر پایش را روی گاز گذاشت. _عثمان پسر عموم رو که می‌شناسی سامر با سر حرفش را تایید کرد _انگار یه رافضی محله‌شون رو بهم ریخته، میگه مغز بقیه رو شستشو میده، شده موی دماغ. +خب به تو چه ربطی داره؟ لبها‌یش را به سمت بالا پیچ داد و گفت: _من میرم که حالشو بگیرم +بیخیال علوان بزار خودشون مسئله شون رو حل کنن‌ _نوچ! پسر عموم ازم خواسته نمی‌تونم خواست شو رد کنم. سامر تمام مدت از آینه رو بروی ماشین صحنه‌های پشت سرش را نگاه می‌کرد. نمی‌دانست درباره چه چیزی صحبت می‌کنند. همه‌ی همسایه‌ها از خانه‌هایشان بیرون آمده بودند. علوان یقیه‌ی پسر نوجوانی را گرفته و زیر گلویش چاقویی بزرگی گذاشته بود. زنی قد بلند و با حجاب جلوی علوان پرید، چیزی به علوان گفت و دستش را از گردن پسرش پس زد، چهره علوان قرمز شد و دست برد سمت روسری زن و محکم او را به سمت دیوار پرت کرد. زن خجالت زده بین آن همه چشم، سرگردان پی روسری‌اش بود،‌‌ از درد نمی‌توانست درست سر جایش بنشیند. دستانش را چندباری از دیوار گرفت اما هر بار زیر پاهایش خالی و دوباره نقش بر زمین می‌شد. دخترانش سمتش رفتند، جرئت نداشتند به کمک برادرشان بروند. علوان عصبی سمت پسر رفت روی سینه‌اش نشست و... سامر چشمانش را بست، یاد مادرش افتاد، دستان مشت شده‌اش را به داشبورد ماشین کوبید و از ماشین پیاده شد. «پنج»
عطریه تمام مدت سرش را پایین انداخته بود. زیر چشمی زن مقابلش را برانداز می‌کرد، موهای لخت و طلایی روشن‌‌اش را یک طرف شانه‌اش انداخته بود،کت و دامن آبی روشن خوش دوختش، نگین کفش‌های کرم رنگش زیبایی کفشهایش را دوچندان کرده بود. از نگاه‌های زن به اطراف خانه می‌شد فهمید که از بودن در این خانه حس خوبی ندارد. پسر جوان کنار دستش اما ساده‌تر از آن چیزی بود که فکرش را می‌کرد، یک پیراهن سفید و شلوار کتان خاکی، عقیق انگشتر نقره‌‌اش تمام چیزی بود که با خودش داشت. قدی بلند و چهارشانه داشت، اما پای چپش کمی لنگ می‌زد، گوشه‌ی ابروی راستش خراش بزرگی افتاده بود ولی از زیبایش کم نکرده بود. زن‌ قهوه‌اش را که تمام کرد رو به دختر گفت: _از پدرت اجازه گرفتم اومدم پیش تون تا چیزی رو بهت بگم. این حرفا رو حساب مادر بودنم بذار. دستان کشیده‌اش را سمت پسر گرفت _این پسر به درد تو نمی‌خوره، نگاه به سربه زیر بودنش و لباس پوشیدنش نکن، لباس‌‌های برند و گران قیمت می‌‌پوشه و ماشین آخرین مدل داره، انقدر خدم و حشم داره که مجبور نباشه ازدواج کنه! گوش ت با منه؟ این پسر اصلا دین و ایمان نداره و در ضمن قاچاقچی هم هست. عطریه بهت زده سرش را بالا گرفت، گوش‌‌هایش داغ کرده بود، چشمانش بین پسر و مادر جابه‌جا می‌شد. پسر اما گر گرفته، دکمه بالای یقه‌اش را باز کرد و گفت: +مادر جان اگه با این وصلت مخالفی چرا عیب روی من می‌ذاری؟! زن متعجب لبانش را بین دو دندانش گیر انداخت. _من مخالف این وصلتم، چون تو این دختر مظلوم رو بدبخت می‌کنی تو همونی نیستی که یک شب هم بدون مست کردنت نمی‌‌گذره. تو همون کسی نیستی که یه شهر از دستت آرامش ندارن پسر تمام تلاشش را می‌کرد تا مادرش را آرام کند اما،خیلی هم موفق نبود. زن سرش را نزدیک گوش پسر آورد و گفت: _از کی تا حالا به اسلام معتقد شدی؟ اهل تحقیق شدی؟ بدترین راه رو انتخاب کردی!لبانش را به طرفی کج کرد و گفت: هه... شیعه شدم! غلط اضافی کردی، فیلم دیدی، یا کتاب خوندی؟ کدومش احمق! تو اصلا از رافضی ‌ها چی می‌دونی‌ها؟! چه می‌دونی اونا یک مشت دروغ گو هستند که دنبال منافع خودشونن. انقدر گند زدی تو زندگیت که دیگه لایق زندگی کردن نیستی. پسر با دستمالی عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. سرش را با تاسف تکان داد. آبرویی برایش نمانده بود. عطریه با دستان مشت شده‌اش به پیراهن گلدوزی شده‌‌ی یاسی رنگش چنگ انداخت. زن کیفش را برداشت و رو به عطریه گفت: _من نمی‌دونم نیت این پسر چیه ولی هرچی هست خیر نیست برو پی زندگیت. موج‌های اشک چشمان عطریه مدام تا پشت سد مژه‌های بلند و پر پشتش می‌آمد و برمی‌گشت. خودش را به سختی کنترل کرده بود. پسر از حالت عطریه فهمید کارش به گره‌ افتاده است. مضطرب سمت دختر رفت و گوشه‌ی شالش را گرفت و گفت: _من می‌دونم شما شیعه هستید چشمان ابری عطریه دیگر تاب نیاورد. _ خواهش می‌کنم حرف‌های مادرم رو به دل نگیرید، این یه مشکلی بین من و مادرم. قول می‌دم تو زندگی اصلا شما رو اذیت نکنه. به همون امامی که به‌‌ خاطرش کلی سختی کشیدید من مسلمانم، شیعه هستم. قاچاقچی هم نیستم. باور کن من دیگه هیچ ثروتی ندارم. الانم فقط منم و همین یه دست لباس! عطریه دل باخته به پسر، نمی‌دانست جواب دلش را بدهد یا آنچه را که شنیده بود. تصمیم داشت با مشکلی که دارد،خواستگارش را رد کند. فکر کرد همین دلیل بهترین راهی است تا از دست این مادر رو پسر رها بشود. با پشت دستان سفیدش اشک‌هایش را پاک کرد،دماغ کشیده و قرمزش را بالا کشید +من...من یه مشکلی دارم که نمی‌تونم ازدواج کنم. پسر دلخور از عطریه سری تکان داد و دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد. _ درک می‌کنم که از من متنفر باشید + نه... مسئله این نیست، راستش من...من بچه‌دار نمی‌تونم بشم. پایین پیراهن گلدارش را در دست گرفت و سمت حیاط خانه پا تند کرد. ************ پاهای کوچکش را به آرامی زمین گذاشت. سعی داشت قلموی رنگ را از دستان عطریه بگیرد. صدف‌های بیرنگ منتظر نقش و نگار عطریه بودند. سامر جلوی آنها زانو زد. _فاطمه جان، بابایی، بپر تو بغل بابا. «شش» پایان
{رنجیده خاطر} کم کم به زمان انتخابات ریاست جمهوری نزدیک می‌شویم. دل تو دلم نیست. اوضاع مالی خیلی از مردم به سختی می‌گذرد. دوست دارم تک‌تک آدم‌هایی رو که می‌بینم قانع کنم و بگویم: موندنِ رئیس جمهور فعلی، مشکلات رو بیشتر میکنه، خواهش می‌کنم بهش رأی ندین. * . امروز جمعه هست و بعدازطهر آخرین مناظره بین نامزد های انتخابات ریاست جمهوری است ... قالیباف، روحانی، رئیسی، جهانگیری . مناظره های قبلی خیلی خوب پیش رفتند و امیدوارم آقای رئیسی رأی بیاورد. . موضوع بحث امروز اقتصاد است * . مناظره امروز تمام شد، اما چه چیزهایی که گفته نشد. از همه بیشتر، چیزی که باعث شد دیگر نخواهم به دولت روحانی رأی بدهم، حرف آقای جهانگیری در موردِ دختر وزیر آموزش و پرورش بود. در شرایطی که خیلی از جوان‌ها بیکار هستند و سفره بعضی‌ها خالی است، گفت: مردم، مظلومیت چقدر، دختر وزیر فوق لیسانس داره، بیکار بوده، دویست میلیون تومان کلِّ ارزش لباسی بوده که وارد کرده است. چه‌قدر امروز از این حرف حرص خوردم. اصلا فکر مردم و بچه‌های بیکار مردم هستند؟ دختر وزیر به نان محتاج بوده یا به آب؟! جهانگیری چطور دلش اومد در شبکه ملی جلوی چشم اون همه آدم بیکار که با امید دارند مناظره‌ها رو دنبال می‌کنند، این حرفو بزنه. بعد هم که برادرم گفت:مشکل از خودِ جوون‌هاست. به اینا چه ربطی داره،خودِ جوونا به دنبالِ یاد گرفتنِ هنر نمیرن،بعد هم که بزرگ میشن، دوست دارن براشون معجزه بشه. تا حدی حرفش رو قبول دارم، امّا اینم قبول دارم که حرف آقای جهانگیری یعنی شما مردم برای مامهم نیستید. آن روز هم گذشت. * -خانوم، نبودی ببینی همسایه رو هیجانی که در صدای همسرم بود، لبخند به لبم آورد؛ -چرا، مگه چی شده؟! -حمید آقا و جواد آقا جلوی املاکی نشسته بودند، منم یه قِر دادم و گفتم: شمـبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه روحانی رفته. -خب حالا، این‌قدر آب و تاب نده -جدی میگم، حمیدآقا می‌گفت: «باورم نمیشه دامادِ علی آقا اینطوری قر بده.» -پس بگو آبروی بابامو بردی همسرم خندید و گفت: البته اونا هم جبران کردن -یعنی چی؟! -من عکسِ آقای رئیسی رو زده بودم پشت شیشه‌یِ عقب ماشینم، اونا هم عکس آقای روحانی رو دقیقا چسبونده بودن روش. از این کار همسایه‌ها هم حرصم میگیره و هم خنده. -راستی خانوم، چهارشنبه آماده باشید با بچه ها بریم میدون شهدا، آقای رئیسی قراره بیاد سخنرانی -واقعا، آقای روحانی هم قرار هست بیاد ورزشگاه تختی، آخه چرا تو یه روز، نمیگن خداناکرده اتفاقی بیفته. -بسپار به خدا، نگران نباش * چهارشنبه هم با همه حواشی‌ها گذشت.
جاتون خالی تا یک مسیری با ماشین خودمون رفتیم و از اونجا به بعد با دو تا دخترا و همسرم پیاده به سمت میدان شهدای مشهد راه افتادیم. جمعیت زیادی آمده بودند مردم شعار می‌دادند: -۲۹ اردیبهشت رئیسی رئیسی -نه قبلی نه فعلی سید ما رئیسی برخی از شعارهایی هم که آن شب در ورزشگاه تختی داده شد، این‌ها بودند؛ -روحانی خسته نباشی ظریف پاینده باشی -روحانی با غیرت برس به داد ملت -رای ما یک کلام روحانی والسلام *** بالاخره جمعه رسید و ما مردم پای صندوق‌های رای رفتیم. شب شمردن آراء آغاز شد. صبح شنبه با اینکه خسته هستم زودتر بیدار می‌شوم تا نتیجه انتخابات را ببینم. اخبار ساعت ۸ صبح شبکه یک را می‌گیرم، آرای آقای روحانی نسبت به آقای رئیسی بالا رفته است. چیزی در قلبم فرو می‌ریزد و اشک در چشمانم حلقه می‌زند. در ذهنم خیلی چیزها می‌گذرد؛ -مگه آقای جهانگیری از دختر وزیر دفاع نکرد، پس چرا مردم باز به این دولت رای دادند؟! -مگه مردم قضیه برادر آقای روحانی را نفهمیدند؟! -مگه وقتی برای دستگیری برادرش رفتند، روحانی نگفته بود: اگه دست به برادرم بزنید اعلان جنگ می‌کنم. دلم خیلی پر است. دلم می‌خواهد با کسی حرف بزنم و درد دل کنم. ناگهان و خیلی اتفاقی چیزی به مغزم خطور می‌کند. باور نمی‌کنم! یاد حضرت زهرا در ذهنم نقش می‌بندد که به در خانه انصار و مهاجر می‌رفت و می‌فرمود: -مگر شما در غدیر نبودید؟! -مگر ندیدید که پیامبر علی را به عنوان جانشین خود معرفی کرد؟! تا به حال بارها این جملات را شنیده و ناراحت شده بودم اما این دفعه برایم فرق داشت. انگار ذره‌یِ بسیار ناچیزی از سختی و ناراحتی حضرت زهرا را فهمیدم. من برای انتخاب نشدن آقای رئیسی که به نظرم شایسته است ولی می‌دانم معصوم نیست به این همه رنجیدگی خاطر و دل شکستگی مبتلا شدم، حضرت زهرا که می‌دانست حضرت علی معصوم است و جانشینی حق اوست، چقدر سختی کشید. انگار ذهنم به چیز جدیدی دست یافته بود. پایان
ثبت رای هیئت داوران👇