eitaa logo
{•جوان‌‌فردا•}
449 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
706 ویدیو
33 فایل
نوجوانان مدیران آینده این کشورند✌🏻🍃 نظراتتون رو به ما منتقل کنید :) http://payamenashenas.ir/javan__farda • • • پشت صحنه👀 @javab_nashenas
مشاهده در ایتا
دانلود
. ا——————— باید‌بہ‌این‌باور‌برسیم ڪہ‌بسیجے‌بودن‌فقط‌توݪباس‌چریڪے خلاصھ‌نشده..؛ اصݪ‌اینہ‌ڪہ‌نفسُ‌وباطنمون‌رو یہ‌پابسیجےمخلص‌تربیت‌ڪنیم🌱 ———————ا @javan_farda
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود … اما من😳؟ … من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم … در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود … تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه🧐 باشه؟ … . برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … میز و صندلی🚪 های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … . همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت 😊بهش سلام کرد … حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید … اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه … از حالت من خنده اش😁 گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من … . واقعا معذرت می خوام😔 … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن … خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه 👕… .  اون پشت سر هم و با وجد خاصی 😍صحبت می کرد … من خشکم زده بود … نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم😐 … .  توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه💎 می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد❣ … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … .  مثل فنر➿ از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش … . بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم👀 … @javan_farda
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم👕 … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …🌱 از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم 😃و به اون تی شرت نگاه می کردم … یکی از دور با تمسخر صدام زد … هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی … 😏و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم … آره یه دیوونه خوشحال … .😁🤩 در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم …😅 اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود …🙃 تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم … برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود … .💰 یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت … روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم … 😞😢 بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم … بیرون همون جهنم همیشگی بود 🔥… اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم … 🤝 پام رو از در گذاشتم بیرون … ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود … تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم...😒 بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم … اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد … همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی … تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش …👊🏻 ادامه دارد... •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
➖گفت: من از نماز خواندن لذت نمیبرم آیا ذکری هست که... ➕آیت الله شاه‌آبادی بلافاصله گفت: شما موسیقی حرام گوش می کنی⁉️ طرف یکباره جا خوردم و حرف ایشان را تایید کرد...😟 آیت الله شاه‌آبادی بلافاصله می گوید: ذکر لازم نیست... موسیقی حرام را ترک کنید 🎵🎶⛔️ صدای حرام انسان را به گناهان علاقه‌مند و در نتیجه از نماز دور و بی علاقه کرده و راه حضور شیطان را فراهم می‌کند... •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا کند که کسی🖤 مادرش زمین نخورد💔 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
خواب بودم، خواب دیدم مرده ام😨 بی نهایت خسته و افسرده ام😰 تا میان گور رفتم دل گرفت😓 قبر کن سنگ لحد را گل گرفت⚰ بالش زیر سرم از سنگ بود☄ غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود🌑 هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت🐾 سوره ی حمدی برایم خواند و رفت🥀 خسته بودم هیچ کس یارم نشد💔 تشنه بودم، در پی یک جرعه آب🚰 آمدند از راه نزدم دو ملک🙌🏻 تیره شد در پیش چشمانم فلک🖤 یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست❓ دیگری فریاد زد: رب تو کیست❓ گر چه پرسش ها به ظاهر ساده بود👑 لرزه بر اندام من افتاده بود!⭕️ چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد😢 بار دیگر بر سرم فریاد کرد:😨 در میان عمر خود کن جستجو🔦 کارهای نیک و زشتت را بگو❌✅ هر چه می کردم به اعمالم نگاه👀 بر زبان آوردنش دشوار بود😫 چاره ای جز لب فرو بستن نبود😶 گرز آتش بر سرم آمد فرود🔥☄ چون ملائک نا امید از من شدند😞 حرف آخر را چنین با من زدند:🗣 عمر خود را ای جوان کردی تباه🖤 نامه اعمال تو باشد سیاه🖤 ما که مأموران حق داوریم✋🏻 پس تو را سوی جهنّم می بریم🔥 نا امید از هرکجا و دل فکار🥀🍂 می کشیدندم به خِفّت سوی نار☄ ناگهان الطاف حق آغاز شد❄️ از جنان درهای رحمت باز شد🌸 مردی آمد از تبار آسمان🍃 دیگران چون نجم و او چون کهکشان✨💫 صورتش خورشید بود و غرق نور🌕 جام چشمانش پر از خمر طهور☘ لب که نه، سرچشمه ی آب حیات🍎 بین دستش کائنات و ممکنات✋🏻 چشمهایش زندگانی می سرود👁 درد را از قلب انسان می زدود💖 بر سر خود شال سبزی بسته بود🌱 بر دلم مهرش عجب بنشسته بود🌼 کِی به زیبائی او گل می رسید🌹 پیش او یوسف خجالت می کشید😇 @javan_farda
دو ملک سر را به زیر انداختند💚 بال خود را فرش راهش ساختند👑 غرق حیرت داشتند این زمزمه💠 آمده اینجا حسین فاطمه؟!😍😓 صاحب روز قیامت آمده📿 گوئیا بهر شفاعت آمده🧡 سوی من آمد مرا شرمنده کرد😔 مهربانانه به رویم خنده کرد🙂 گشتم از خود بی خود از بوی حسین (ع)✨ من کجا و دیدن روی حسین (ع)🌈 گفت: آزادش کنید این بنده را⛓ خانه آبادش کنید این بنده را🖇 اینکه این جا این چنین تنها شده👤 کام او با تربت من وا شده🎍 مادرش او را به عشقم زاده است🤰🏻 گریه کرده بعد شیرش داده است🤱🏻 خویش را در سوز عشقم آب کرد💧 عکس من را بر دل خود قاب کرد🌙 بارها بر من محبت کرده است🌸 سینه اش را وقف هیئت کرده است🤲🏻 سینه چاک آل زهرا بوده است💔 چای ریز مجلس ما بوده است☕️ اسم من راز و نیازش بوده است🙌🏻 تربتم مهر نمازش بوده است🌾 پرچم من را به دوشش می کشید🏴 پا برهنه در عزایم می دوید👣 بهر عباسم به تن کرده کفن⚰ روز تاسوعا شده سقای من🚰 اقتدا بر خواهرم زینب نمود❇️ گاه میشد صورتش بهرم کبود🔅 تا به دنیا بود از من دم زده🗣 او غذای روضه ام را هم زده🙃 قلب او از حب ما لبریز بود💚 پیش چشمش غیر ما ناچیز بود💙 با ادب در مجلس ما می نشست🧕🏻🧔🏻 قلب او با روضه ی من می شکست💔 حرمت ما را به دنیا پاس داشت✋🏻 ارتباطی تنگ با عباس داشت🤞🏻 اشک او با نام من می شد روان💧 گریه در روضه نمی دادش امان😥😭 بارها لعن امیه کرده است❌ خویش را نذر رقیه کرده است〰 گریه کرده چون برای اکبرم😭 با خود او را نزد زهرا (س) می برم🙂 هرچه باشد او برایم بنده است☺️ او بسوزد، صاحبش شرمنده است🔴 در مرامم نیست او تنها شود👤 باعث خوشحالی اعدا شود🖐🏻 @javan_farda
گرچه در ظاهر گنه کار است و بد🍂 قلب او بوی محبت میدهد❤️ سختی جان کندن و هول جواب🔇 بس بود بهرش به عنوان عقاب در قیامت عطر و بویش می دهم🦋 پیش مردم آبرویش می دهم😊 آری آری، هرکه پا بست من است🔗 نامه ی اعمال او دست من است📝 ناگهان بیدار گردیدم زخواب💤 از خجالت گشته بودم خیس آب😥 دارم اربابی به این خوبی ولی😌 می کنم در طاعت او تنبلی؟!😖 من که قلبم جایگاه عشق اوست💜 پس چرا با معصیت گردیده دوست؟🖤 من که گِریَم بهر او شام و پگاه🌗 پس به نامحرم چرا کردم نگاه؟🚷 من که گوشم روضه ی او را شنید👂 پس چرا شد طالب ساز پلید؟🌩 چشم و گوش و دست و پا و قلب و دل👤 جملگی از روی مولایم خجل😷 شیعه بودن کی شود با ادعا؟🚫 ادعا بس کن اگر مردی بیا⚠️ پا بنه در وادی عشق و جنون💞 حبّ دنیا را ز قلبت کن برون💔 حبّ دنیا معصیت افزون کند🖤 معصیت قلب ولیّ را خون کند💘 باش در شادی و غم عبد خدا🤲🏻 کن حسابت را ز بی دینان جدا🖖🏻 قلب مولا را مرنجان ای جوان🙂 تا شوی محبوب رب مهربان🙃 @javan_farda
🌱🍃 خدا بخواهد خوب در آغوشت بگیرد، خوب دلت را می شکند که از همه جا کنده از همه کس بریده تنها برای خودش باشی ... { الهي هب لي کمال الانقطاع الیک } •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
با مشت زدم توی صورتش …👊🏻 آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم …🚶🏻‍♂ هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … 🤬 خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون …😏 بین ما همیشه واسه تو جا هست … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت … رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول 💸 با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….🚭 گریه ام گرفت 😢… دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … 😭 فردا زدم بیرون دنبال کار … هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم …👨🏻‍🍳 رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای 35 دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد …😤 صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … . جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل …☠ پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت … مرد، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات... ادامه دارد... •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
تو خوب باش نذار خوبا تموم بشن @javan_farda
کن تا خودت هم انجام همان معروف شوی:) •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
🍃 ░ وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِأَعْدَائِكُمْ ۚ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَلِيًّا وَكَفَىٰ بِاللَّهِ نَصِيرًا ░ به شما آگاهتر است؛ (ولی آنها به شما نمی‌رسانند.) و کافی است که خدا شما باشد؛ و کافی است که خدا شما باشد. ۴۵ •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد …🥂 بساط مواد و شراب و …🍻 گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه … 😏. حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی … دیگه آدم اون فضاها نبودم … یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم … دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و از مهمونی زدم بیرون … . تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم …🚶🏻‍♂ هنوز با خودم کنار نیومده بودم …💆🏻‍♂ وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت … تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و …😁. حوصله اش رو نداشتم … 😒عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم … 💸💰 با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد...🚬 با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت …😓 زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم …🤬 شراب و سیگار …🍷 کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد … ترس، وحشت، اضطراب … زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل 365 روز یک سال … سال نحس …❗️ •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
میان کلام یک نکته بگم☝️🏻 در بیشتر مواقع وقتی فردی دچار انجام گناهی میشه حتی اگر تصمیم به ترک گناه داشته باشه وقتی شیرینی و لذت گناه را چشیده باشه ترک آن برایش سخت خواهد شد👊🏻❌ و اگر نفس خودراقوی نکرده باشد دوباره به آن گناه باز می گردد...🔄 پس چقدر خوب می‌شود ، برای اولین بار گناه را انجام ندهیم تا برای عذاب وجدان آن و ترک آن سختی نکشیم...🙂 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد …😁😏 هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره …🤑 یه خانم؟ کی هست؟ … هیچی مرد … و با خنده های خاصی ادامه داد … نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه … . 😁 پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در … چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد …😦 زن حنیف بود … یه گوشه ایستاده بود … اولش باور نمی کردم … . یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود … کم کم حواس ها داشت جمع می شد … با عجله رفتم سمتش … هنوز توی شوک بودم … شما اینجا چه کار می کنید؟ … چشم هاش قرمز بود …😓 دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم … بغض سنگینی توی گلوش بود … آخرین خواسته حنیفه … خواسته بود اینها رو برسونم به شما … خیلی گشتم تا پیداتون کردم …😔 نفسم به شماره افتاد … زبونم بند اومده بود … آخرین … خواسته … ؟ دو هفته قبل از اینکه … . بغضش ترکید … میگن رگش رو زده و خودکشی کرده … حنیف، چنین آدمی نبود … گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده …😭😞 مغزم داشت می سوخت … همه صورتم گر گرفته بود … 😰چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن … تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم …🤬 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
〖 🌿'! 〗 . • |لَبخـــند‌ِحـٰاج‌قـٰاسِـــم‌ . . . |دیـــگَر‌شُعبـہ‌ای‌نَـدارد‌ . . .💔'! |یہ‌جُرعہ‌لبخند‌روزےتون⇧(:🌱' . سردارِدلھای‌بےقرارشھـٰآدٺ . . •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
اسلحه به دست رفتم سمت شون … داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید ؟ … و اسلحه رو آوردم بالا … نمی فهمیدن چطور فرار می کنن … . سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم …🤬 سوار شو … شوکه شده بود … با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین … در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو … مغزم کار نمی کرد … 🧠با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم … آخرین درخواست حنیف … آخرین درخواست حنیف؟ … چند بار اینو زیر لب تکرار کردم … تمام بدنم می لرزید … 😓 با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم … تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ … اصلا می فهمی کجا اومدی؟ … فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ … . 😡 پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد …😢 دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم … فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت … کشیدم کنار و زدم روی ترمز … چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت … من نمی دونستم اونجا کجاست … اما شما واقعا دوست حنیفی؟ … شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ … گریه ام گرفته بود …💧💔 نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم … استارت زدم و راه افتادم … توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم … . رسوندمش در خونه … وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم … 🤲🏻 دعا؟ … اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود …😏☠ اینو تو دلم گفتم و راه افتادم … •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
✾✾════════════════✾✾ اى نفس !😭 چه چيزى تو را به خدايت مغرور كرده است كه نزد او اعمال زشت به انجام مى رسانى ؟! برخيز و به سوى كسى كه تو را آفريده و به صورتى كه خواسته قرار داده است سفر كن ! چرا به سوى او پر نمى كشى و عمر را در حب به غیر او سپرى مى كنى ؟! و در گناه دست و پا میزنی 👌👌👌 فرصت را غنيمت شمار و از غصه فارغ شو! فردا فردا کردن را كنار گذار، كه عمر را هدر دهد 👇👇👇 ای انسان کمی با خدا باش که مرگ بی رحمانه و بی خبرانه می آید و وقتی به خود می آیی که دیگر کار از کار گذشته است •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
زهـراء ؟! أنا علی ... میشنوی صدامو نور چشمم ؟
💔 باران... . دیگر نبار... چقدر با خاطراتت خون به دل شیعیان علی میکنی؟؟؟ باران... پاسخی ده تا آرام گیرد قلبم... ببار تا اینبار هم آتش دلم خاموش شود... . باران... چرا نباریدی؟؟؟ چرا گذاشتی چادر مادرم بسوزد؟؟ چرا نباریدی تا از هجوم آتش به داخل خانه صدیقه کبریٰ کم کنی؟؟ جوابم ده باران... اگر باریده بودی... درد های مادرم کمتر میبود... اگر باریده بودی شاید محسنش شهید نمیشد و میخ ها بر بدن پاکش نمی نشستند... باران... چرا ساکتی؟؟؟ لااقل... جایی که فاطمه هست ببار... از روی خاکش به داخل برو... اورا در بقل بگیر... مگذار تنهایی را حس کند... هرچند... پسرش در انجا حضور دارد... . باران در مدینه نباریدی... پشت در خانه ی فاطمه نباریدی... . چرا در کربلا نبودی... پشت خیمه های بچه های فاطمه هم نباریدی... چه گویم... اگر آنجا بودی... دستان عباس ز تنش جدا نمیشد... سر حسین ز پیکرش جدا نمیشد... زخم بر تن اکبر نمینشست و چادر رقیه و زینب و کلثوم همچون مادرشان نمیسوخت... . درد هایم زیاد است اما بغض نباریدن تو از همه بیشتر... . 💔 السلام علیک یا صدیقه الشهید... .
هدایت شده از {•جوان‌‌فردا•}
دست‌بردیوارومحتاج‌عصادیدم‌تورا یارهجده‌ساله‌ام... پیری‌برایت‌زود‌بود…!(: •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
+ بهش‌گفٺم:راضےام‌شهیدشے ولےالان‌نهـ... ٺوهنوزجوونے...! جواب‌دادلذٺےڪهـ‌علےاڪبراز شهادٺ‌بردحبیب‌ابن‌مظاهرنبرد...!
هرشب‌حسن‌درخواب میگویدمغیره دست‌ازسرش‌بردار ڪشتی‌مادرم‌را