#تلنگرانه
🔺 تذکری مهم در ابتدای صبح❄️
🔹 #علما فرمودهاند: هر روز #صبح فرصتی بگذار که با خود شرط و شروط کنی🚫 و با خود بگویی که:
ای #نفس! من امروز را به عنوان یک #نعمت🌸 میخواهم از خدا بگیرم، نگذار که این نعمت به زحمت و نقمت من تبدیل شود.🥀
آنوقت #انسان با این تعهدی که کرده هرجا میرود؛ #اداره، #تجارت و ... در #فکر این است که: من همراهم یک #دشمنی هست که نمیگذارد به وظایفم در #محضر خدای خودم #عمل کنم💥.
@javan_farda
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠 دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠 تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
💠 دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠 با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💠 نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ماه_رجب
@javan_farda
#تݪنگرانه
#مذهبےبودم
ڪاࢪم شدھ بود چیڪ و چیڪ📸 !
سلفے و یهویے...🤳🏻
پࢪوفایل و پست و استوࢪے...
عڪس هاے🖼 مختلف با چادࢪو ࢪوسࢪے لبنانے🧕🏻!!
من و دوستم یہویے توے ڪافےشاپ☕️
من و فلانے بهشت زهࢪا🌹
من و خواهࢪیم یہویے فلانجا...👭🏻
عڪس لبخند😊 با عشوه هاے ࢪیز دختࢪڪانہ...🙊🙈
دقت میڪࢪدم ڪہ حتما چال لپم☺️نمایان شود دࢪ تمامے عڪسہا...📸
ڪامنتهایم یڪ دࢪ میان احسنت👏🏼👌🏼
دایࢪڪت هایم پࢪشدھ بود بہ هࢪ بهانہ ایے امدن🚶🏻♂ و تعࢪیف و تجمید ها😍!!!!!!
از نظࢪخودم ڪاࢪم اشتباه نبود🙃
چࢪا ڪہ داشتم حجاب🧕🏻؛حجاب بࢪتࢪ💫 و البتہ صحبت🗣 از تࢪویج حجاب بود!
ڪم ڪم دࢪ عڪسہایم🖼 ࢪنگ و لعاب ها🎨بالا گࢪفت تعداد مزاحم ها هم خدا بدهد بࢪکت🤯!
ڪلافہ از این صف طولانے#مزاحمت...😫🤦🏻♀
یڪباࢪ از خودم جویا شدم واقعا چیست علت🧐؟!
چشمم خوࢪد بہ ڪتابے...📚
ࢪویش نشستہ بود خࢪواࢪها خاڪ غفلټ و بے خیالے...😞
فوت ڪࢪدم...🌬
و خاڪہا پࢪید از هࢪطࢪف..🌫
"سلام بࢪ ابࢪاهیم" بود✋🏼
عنوان #زیࢪ_خاکے_من...
آقا ابࢪاهیم هادے خودمان:))))...!!
همان گل پسر خوشتیپ...🧔🏻
چاࢪشانہو هیڪل ࢪوے فࢪم💪🏼 و اخلاق وࢪزشے...😍
شڪست #نفْس خود ࢪا...😎
شیڪ پوشے👖ࢪا بوسید و گذاشت ڪنج خانہ..
ساڪ ورزشے اش👜 هم تبدیل شد به ڪیسہ پلاستیڪے ساده!
ࢪفتم سࢪاغ اینستا و پستها و پیوے ها و...📳
نگاهے انداختم بہ ڪامنتہا🗯
80 درصد به بالا جنس مذکࢪ🧔🏻بود!!!
با احسنت ها و دࢪودهای فࢪاوان👏🏼!
لابہ لاے کامنتها چشمم خوࢪد به حࢪفهاے نسبتا بوداࢪ#بࢪادࢪها🧔🏻!
دایࢪڪت هایم ڪہ #بماند🤦🏻♀!
عجب لبخند ملیحے☺️...
عجب حجب و حیایے🧕🏻 ...
انگاࢪ پنهان شده بود پشت این حࢪفهاے نسبتا ساده
عجب هلویی...🍑
عجب قند و نباتے🤤 اے جان و ....!
#از_خودم_بدم_امد:))🤢
شاید شࢪمسار شدم از این همہ عشوه و دلبࢪے..😓
دیدم شهید هادے ڪجا و من ڪجا!
باید نفس ࢪا قࢪبانے میڪࢪدم..🔪
پا گذاشتم ࢪوے #نفْس و خواستم ڪمے #بشوم_شبیہ_ابࢪاهیمها...😍
پست ها ࢪا حذف ڪࢪدم 🗑
خاڪاے ࢪو قلبمو تڪوندم!!🌬
بعد از آن #حࢪّ شدم 💪🏼
و نوشتم از مࢪامِ مشتے ها!!😎
ࢪفقا!!
خیلےاوقات زدیم #جاده_خاکے😔
و خودمون متوجہ نیستیم..
بشینیم فڪࢪ ڪنیم...
#تادیࢪنشدھ⏳
بیوفتیم تو #جادھ_اصلے🛣
#دختران_انقلاب
#انتخابات
@javan_farda
اگر انسان؛خودش علاقه ای به غیر خدا
نداشته باشد
#نفس و#شیطان👿
زورشان به او نمی رسد...
+شیخ رجبعلی خیاط
#گاندو
#هوای_نفس
@javan_farda
🔻وسوسهی نفس🔻
✍ گاهی اوقات انجامِ بعضی گناهان، در نگاه اوّل، برای انسان بسیار سخت و نشدنی به نظر میرسه.😳
👌 هرجور که آدم حساب میکنه٬ میبینه نمیتونه، یا امکان نداره، همچین گناهی رو انجام بده.😨😱
👈 ولی #نفسِ آدمی، کم کم او رو متقاعد و رام میکنه، 😐 و انسان مثل مومی در دستِ نفسِ امّاره، شکل میگیره.😐
📖 قرآن کریم، داستانِ کُشتنِ هابیل توسط برادرش قابیل رو اینطوری تعریف میکنه:
🕋 فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخاسِرينَ. (مائده/۳۰)
💢 #نفسِ ﺳﺮﻛﺶ، پس از وسوسههای پی در پی، به تدریج ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺼﻤّﻢ ﺑﻪ ﻛﺸﺘﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻛﺮﺩ.
💢 در نتیجه ﺍﻭ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ، ﻭ ﺍﺯ ﺯﻳﺎﻧﻜﺎﺭﺍﻥ ﺷﺪ.
"فَطَوَّعَتْ"👈 "طوع" در زبان عربی، به معنی رام شدن چیزی است.
👌 همه میدونیم که رام کردنِ چیزی، یکدفعهای و در یک لحظه صورت نمیگیره، بلکه به صورت تدریجی و پس از کشمکشهایی صورت میگیره.
😱😨 یعنی کشتنِ برادر کار خیلی سختی بود، امّا نفسِ قابیل، آرام آرام این کارِ وحشی و سنگین رو، برای او رام و اهلی کرد.😰
☝️ یعنی #نفسِ انسان، با وسوسه، تلقین و تزئین، انسان رو رام و خام میکنه، و به #گناه میکشونه. اون هم سرِ فرصت و به مرورِ زمان.
😔... #نفسِ انسان هم، درست مثل #شیطان👹، آدم رو بصورت تدریجی و گام به گام 👣 میکشونه سمت #گناه.
↙️ اوّل که نگاه میکنه میگه عمراً من یه همچین خلافی رو بکنم،💪 امّا رو حسابِ "کنجکاوی" یا هر چیز دیگهای، پلّهی اوّل رو میره، و کم کم همینطوری میره جلو، تا پلّهی آخر.😔
👈 تمام این دختر فراریها رو بری ازشون سوال کنی، اصلاً فکر نمیکردن یه روز فراری بشن.😔 جوونهای کراکی و شیشهای هم همینطور😔
↙️ اوّل که میره عکسهای پروفایل دیگران رو ببینه، فکر نمیکنه که بتونه با این طرف چت کنه و کار رو به جاهای باریک بکشونه.😱 میگه بذار یه سلام بدم ببینم چی میشه؟ جواب سلام رو که گرفت،👈 بعد میگه بذار این شوخی رو بکنم یا این تیکه رو بندازم ببینم چی میشه؟ شوخی رو که کرد و چراغ سبزِ طرف مقابل و دید،👈 بعد یواش یواش شوخیهای بیشتر و...😔
⚠️خیلی مراقب وسوسههای نفس باشین
هموووون اول مقتدرانه جلوش وایسین و باهاش مبارز کنید تا قوی تر نشه💪
#هوای_نفس
@javan_farda