آیتالله مکارم شیرازی:
🔹سند ۲۰۳۰ و فضای مجازی و رسانههای فاسد تجربه اندلس است، جوانان باید بیدار شوند.
🔹در حادثهای که در یکی از دبیرستانهای تهران اتفاق افتاد، دیدیم که آن فرد کارهای غیراخلاقی را از فضای مجازی یاد گرفته بود و فیلمهای مستهجن در بین دانشآموزان پخش کرد.
🔹ریشه بسیاری از طلاقها در فضای مجازی است.
fna.ir/bmn5tw
به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
اسرائیل بیآبرو شد!
🔺پس از ادامه اعتراضات مردم #آرژانتین نسبت به انجام بازی دوستانه تیم ملی کشورشان با رژیم صهیونیستی در سرزمینهای اشغالی، این دیدار در نهایت لغو شد.
#اسرائیل_سقطت
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🔊قربون کبوترای حرمت امام رضا... 🔹نجوا با امام رضا علیه السلام 🔸️بیاد شهدای عملیات رمضان #پیشنهاد_دان
هدایت شده از 🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#حتما_بخونید_خیلی_جالبه😳
بعد از شهادت آقا #محسن علی زیاد زمین می خورد، همه نگران بودند و میگفتند شاید به خاطر اتفاقات این مدت مشکلی براش پیش اومده ونگران بودیم ومی خواستیم او را پیش #دکتر ببریم که شبی آقا #محسن به خواب یکی از نزدیکانمان آمد وگفت: نگران نباشید #علی وقتی داره بازی میکنه می دود که بیاد بغل من ولی امکانش نیست می خوره زمین...
علی مشکلی نداره وسالمه نگران نباشید...
🌟راوی #همسر شهید مدافع حرم محسن حججی.
برای شادی روح شهدا #صلوات
🌸
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🔴واکنش گزارشگر بی بی سی به کمپین روشنفکرنماها، علیه کمیته امداد: هیچ ملتی در تاریخ علیه کمک به گرسنه های ملتی دیگر کمپین نکرده!
🔵امیدواریم که هیاهوی این جماعت غربزده به گوش دیگر ملت ها نرسد، که چه بدنامی و رسوایی شومی برای ایران به بار می آورد...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
💢نجفی:ایران نمی پذیرد که به اجرای تعهداتش همزمان با تحریم ها ادامه دهد
نماینده دائمی ایران در آژانس بین المللی انرژی اتمی:
🔹ایران نمی پذیرد که به اجرای تعهداتش همزمان با تحریم ها ادامه دهد
🔹ایالات متحده باید در قبال عواقب اقدام زیانبار و خطرناک خود که در چالش آشکار با منشور ملل متحد و حقوق بین الملل است مسئول شناخته شود.
🔹 شورای حکام باید به مسئولیت خود در این زمینه بطور جدی عمل کرده و اجازه ندهد که یک عضو برای دیگر اعضاء تصمیم بگیرد.
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
@mohamadrezahadadpour 🖊#کف_خیابون 50 نمیدونم چطوری باید پیگیری پرونده هایی که بچه ها به صورت کاملا
@mohamadrezahadadpour
🖊#کف_خیابون 51
ابوالفضل یکی دو بار فاز ارتباطش را با افشین عوض کرد... عبداللهی هم خیلی در ارتباط ابوالفضل با افشین کمک و راهنمایی کرد... در طول کمتر از یک هفته باید نتایجی که میخواستیم میگرفتیم... اما حقیقتا افشین مرده بود... زنده بودا اما دیگه خودش نبود... دیگه اون نوجوون کاری و پرانگیزه نبود...
ابوالفضل تقاضای جلسه مشورتی کرد... دوس نداشت بی گدار به آب بزنه... فورا تشکیل دادیم... گزارش مختصرش این میشه که:
عبداللهی در جلسه مشورتیمون گفت: «من خیلی درباره افشین تحقیق کردم... با بعضی از بچه های امنیت، شاخه سلامت روان هم مشورت کردم... اما آخرش به این نتیجه رسیدم که افشین خیلی بیشتر از این حرفها نیاز به مراقبه داره... افشین جراحت برداشته ... جراحت غیرتی و احساسی... مادر در زندگی هر کس، نماد پاکی و زلال بودن هست... نماد نخ تسبیح هست اما مادر زندگی افشین از هم پاشیده... پوکیده زندگیشون... ما ازش چه انتظاری داریم؟»
درست میگفت... همه تایید کردند...
233 هم حرف جالبی زد و گفت: «ببینید قربان! من مادرم... مادر بچه های قد و نیم قد... وقتی میخوام به بچم نفوذ کنم، فقط به اندازه خودم میتونم نفوذ کنم... اندازه من، مادر بودن منه... نه بیشتر... یه شب که زیر پل رو به روی هتل اسلام آباد پاکستان پست میدادم، با خودم فکر میکردم اگر بخوام جای شوهرم یا عمو و دایی بچه هام را پر کنم باید چیکار کنم؟ آخرش به این نتیجه رسیدم که هیچی... نمیتونم... الان هم پیشنهادم اینه که از روش شاهرودی استفاده نکنیم! روش شاهرودی مال خودشه! اون مرحوم میخواست کارش پیش بره، در اومد به افشین وعده انتقام از کوروش داد... اما الان وضعیت فرق کرده... کسی که منتظر انتقام باشه و یا برنامه ای برای انتقام داشته باشه، دیگه موهاش جو گندمی نمیشه ... خورد و گوشه گیر نمیشه... بنظرم افشین نه جرات انتقام داره و نه دیگه الان پس از مدت دو سه ماه از اون ماجرا مثل گذشته به انتقام فکر میکنه... پس بهتره آقا ابوالفضل جای خودشو پیدا کنه و سر همون جاش وایسه!»
من گفتم: «از خانم های تیم دو تا چیز فهمیدم: یکی اینکه افشین نیاز به مراقبه بیشتری داره... و دوم اینکه باید راه شاهرودی را نریم و ابوالفضل جای خودشو باز کنه پیش افشین! خوبه... منم موافقم... اما ابوالفضل جان! خیلی فرصت نداریم... یه کاری کن... نمیدونم چه کاری... اما هر کاری میکنی زود...»
ابوالفضل که خیلی تو فکر بود، گفت: «حاجی! فقط یه راه دارم...»
ابوالفضل تصمیم گرفت که آخرین راهش را هم بره... بهش گفت که رفیق شاهرودی بوده... بهش گفت که از حالا قراره اون به افشین کمک کنه و کاری کنه که اوضاع خونشون برگرده... بهش گفت که به کمکش نیاز داره و باید فاز زندگیش را عوض کنه...
من بارها گفتم و در جلسات مختلفی که رفتم تاکید کردم که تاکید و ترویج دوستی با شهدا و فرهنگ شهادت، خیلی بر نسل جوون و نوجوون اثر مثبت داره... افشین هم بالاخره درسته که جراحت دیده اما فقط یک چیز تونست نجاتش بده... اونم یاد و خاطره و خون شهید شاهرودی بود و بس!
تا اینکه ابوالفضل برام زنگ زد... گفت: «حاجی! دستم به دامنت! پیش افشین بودم... تا اسم شاهرودی بردم و فهمید که شاهرودی شهید شده، نفهمیدم چی شد... یهو شروع به خودزنی کرد... هر چی دست و پاش را گرفتم نشد... به خودش لطمه میزد... خیلی به صورت و دهان خودش سیلی زد... به خودش فحش میداد... الان هم هنوز حالش خوب نیست...»
گفتم: «میفهمم... خدا صبرش بده! حالا چته تو؟ چی شده؟»
ابوالفضل گفت: «حاجی! وقتی افشین را بعد از کلی گریه و خودزنیش، یه کم آروم کردم، بهش گفتم افشین میخوام حرف بزنیم... میترسم دیر بشه! وقتی ازم پرسید چی میگی؟ بهش گفتم از مامانت چه خبر؟ کجاست الان! خبر داری کجا میره و میاد؟ حرفی زد که نمیدونم چیه؟ نمیدونم چرا اینو گفت...»
گفتم: «مگه چی گفت؟»
ابوالفضل گفت: «افشین گفت نمیدونم مامانم کجاست... اما وقتی چادر رنگی تیره اش را برمیداره، میرن قم!! ... حاجی! مامان افشین داره میره ظهر میره قم... امروز چهارشنبه است... معمولا دو شب میمونند و صبح جمعه میان!!»
قم؟!! ینی چی؟! قم دیگه چه خبره؟! یه زن با اون اوضاع و احوالش... قم؟!
و این فصل آغازین همه دردسرهای پرونده ما در سال 88 بود!
ادامه دارد...🚸
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
@mohamadrezahadadpour
🖊#کف_خیابون 52
امکان اینکه خود ابوالفضل را بفرستم قم، نداشتم و باید یکی دیگه میرفت دنبالشون... باید میفهمیدیم قم چه خبره و اینا اونجا چیکار میکنند؟!
روز به روز که نه، بلکه لحظه به لحظه پرونده داشت چاق تر میشد و افراد و اماکن تازه ای به پرونده اضاف میشدند. جمع کردن این همه آدم و مکان و پراکندگی زیادی که داشت پیش میومد، فقط خبر از مشکل وسیع و پروژه ای گسترده میداد که جمع کردنش کار سه چهار نفر آدم امنیتی نبود! بلکه یه گردان متخصص میخواست که دل و جیگر همه چیزو بیارن بیرون و بفهمند چه خبره؟!
سرتون درد نیارم... به 233 گفتم: «شما که ماموریت رصد و ته و توی باشگاه و مزون کورورش به عهده داری، پاشو برو ببین چه خبره؟ حتی اگر لازم شد برو قم! برو کرج! برو مشهد! نمیدونم... هر جا که لازمه برو! میگم ماشین در اختیارت باشه و بتونی مستقیم با خودم در تماس باشی! یاعلی بگو و پاشو برو دنبالشون!»
233 رفت قم... قرار شد ابوالفضل دو سه ساعت مفصل برای افشین وقت بذاره تا ببینیم میتونه چیز دیگری هم ازش بفهمیم یا نه؟! یه پاکی و صداقت خاصی توی اون بچه بود... افشینو میگم... ته دلم واسش خیلی میسوخت... دوس داشتم زندگیش عوض بشه و بتونه درست زندگی کنه... حتی بدون اون خواهر و مادر فریب خورده!
مشغول تقسیم کار بودم که عبداللهی یه حرفی زد که برای چند ثانیه قفل شدم... اهل ایذه است دیگه... تازه ایذه ای بودنش به کنار، خانم باهوش و باسواد ایذه ای هست! دراومد و گفت: «الان دارم تلفن های باشگاه را چک میکنم... تا حالا دو بار برای آژانس تماس گرفتند که اونا را تا قم ببره... اما هر دو تا آژانس جواب منفی دادند و گفتند سرمون شلوغه... گفتند سرویس ندارن... احتمالا بازم تماس بگیرن واسه آژانس های دیگه! کمتر از یک دقیقه فرصت داریم... هر لحظه ممکنه تلفن بزنند واسه یه آژانس دیگه...»
بهش گفتم: «خانم عبداللهی نگو ..........»
عبداللهی حرفمو قطع کرد و گفت: «اتفاقا الان وقتشه... لطفا اجازه بدید کارمو بکنم... فکر نکنم اوضاع بد پیش بره... چیکار کنم قربان! فقط چند ثانیه وقت داریم...»
ریسک بزرگی بود... نه من و نه ابوالفضل نمیتونستیم وارد عمل بشیم... حتی فرصت نداشتم استخاره بگیرم... دلمو زدم به دریا و گفتم: «باشه... بسم الله... به 233 بگو تغییر وضعیت بده!»
همون لحظه عبداللهی گفت: «قربان همین الان دارن شماره گیری میکنند... لطفا همه ساکت... (لباش تکون خورد... خیلی آروم... فکر کنم گفت: بسم الله الرحمن الرحیم... یه لحظه چشماشو بست و گفت) آژانس سیار بفرمایید!!»
ما هم داشتیم میشنیدیم چه میگن... گفتن: «خانم ما یه سرویس برای ساعت 12 میخوایم به مقصد قم!»
عبداللهی جوابشون داد و گفت: «مشکلی نیست... در اختیار باشه یا برگرده؟»
گفتن: «برگرده! فقط واسه رفت میخوایم!»
عبداللهی گفت: «چشم! آدرس لطفا!»
آدرس مزون را دادند... بعدش عبداللهی گفت: «سمند بفرستم یا پژو؟»
اون طرف که زنی جوان بود گفت: «فرقی نمیکنه... فقط چهار نفرشون بتونند راحت بشینن دیگه!»
عبداللهی گفت: «جسارتا ظرفیتش سه نفره! دو نفر عقب و یک نفر هم جلو! باشه حالا... اشکال نداره... خانم بفرستم؟ خانم هم داریم!»
اون با اندکی منمن کردن گفت: «آره ... بهتر... خانم بفرستید!»
عبداللهی گفت: «چشم! تلاشمو میکنم زن بفرستم... امر دیگه ای باشه...!»
گفت: «قربان شما! فقط لطفا سر ساعت... دیر نکنن!»
خدافظی کردند... من که مبهوت اجرای هنرمندانه عبداللهی شده بودم، بهش گفتم: «احتمالا شما اضافه کاری در آژانس کار نمیکنی؟!»
عبداللهی هم جواب داد: «اقتضای پرونده و پروژه اگر باشه، آژانس که سهله، مسافرکشی هم میکنم! حالا چه دستور میفرمایید!»
گفتم: «اونا 233 را ندیدن... تا حالا ندیدنش... پس هنوز چهره اش لو نرفته... گفتید بره واسه تغییر وضعیت؟!»
ادامه دارد...🚸
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
@mohamadrezahadadpour
🖊#کف_خیابون 53
233 سریع تغییر وضعیت داد... چهره و لباس معمولی... کمتر از یه ساعت وقت داشتیم... ینی از وقتی عبداللهی در تماس اونا دست برد و به خودمون وصلش کرد، تا وقتی که باید 233 سر قرار باشه، فقط 50 دقیقه وقت داشتیم...
اما مشغولیت 233 در اون لحظه جالب بود... وقتی من حسابی درگیر نامه ماشین و طراحی ادامه عملیات بودم، 233 داشت آهنگ دانلود میکرد و فورا در فلشی که داشت انتقال میداد! وقتی دلیلش را ازش پرسیدن، گفت: «بالاخره نمیبتونم که واسشون رادیو معارف روشن کنم! باید چند تا آهنگ «های کلاسیک» داشته باشم که بذارم وسط راه... راستی کو فلاکس چایی و قند و...؟!»
فورا رفتیم فلاکس چایی و قند و دو سه تا بسته تخمه و... خلاصه هر چی یه راننده در بستی نیاز داره، خود 233 یه تنه و یا با کمک عبداللهی جمع و جور کردند... حتی چند تا دونه لوازم آرایش... من خداییش دیگه فکر دفترچه ماشینای بین شهری نبودم! اما اون دو تا خانوم تیم ما به این هم فکر کردن و سریع جفت و جورش کردن!!
همه چیز آماده شد برای اعزام 233 به محل قرار! 233 رفت... جوری که کسی متوجه نشه، پشت سرش آیت الکرسی خوندم و فوتش دادم... الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور...
اون لحظه که 233 خیلی معمولی و حتی بدون هچ استرسی خدافظی کرد و ترمز دستی ماشینشو کشید و رفت، من حتی به اینکه این یه زنه... یه مادره... یه همسره... داره میره تو دهن شیر... میون یه مشت گرگ... به این چیزا فکر نمیکردم... ینی نباید فکر میکردم! یاعلی گفتیم و فرستادیمش ماموریت!
سریع با ابوالفضل ارتباط گرفتم... «ابوالفضل جان! داداشم! 233 رفته سر قرار! پوششش بده... منم اینجا صوتشو دارم... فقط یه چیزی... حق هیچگونه اقدام عملی نداری! تکرار میکنم... هیچ اقدام خشونت آمیزی!»
ابوالفضل گفت: «من ماشین ندارم حاجی! موتور دارم... اما چشم... رفتم... یاعلی!»
233 رسید سر قرار... چهار نفر را سوار کرد... خیلی طبیعی... حالا من اینجوری مینویسم و شما هم یه چیزی میخونید و رد میشید... اما یه لحظه خودتونو جای 233 بذارید... اصلا نمیشه... تصورش هم سخته... تصورش هم سخته که بتونی اینقدر طبیعی رفتار کنی که:
😳👈 اولش وقتی میخوان سوار ماشینت بشن، بهشون تذکر بدی که لطفا درو آهسته ببندید که تازه خرجش کردم! ... حتی بلد باشی به ماشین های اطرافت جوری فحش های زنونه بدی که ضایع نباشه! ... لایی بکشی و چهاراه را خیلی طبیعی بپیچونی! ... از راه میانبر بری تا برسی عوارضی تهران-قم ... یادت باشه که پیاده شی و بری دفترچه مهر کنی! ... با فلاکس چایی از صندوق عقبت بیایی سر جات بشینی ... یه آهنگ رضا صادقی بذاری... بعد هم برگردی به اون چهارتا عتیقه ای که سوار کردی بگی: «جسارت نباشه آجیا... قم میرین واسه توبه با این لباسای پلوخوریتون؟!!» و بعدش جوری بزنی زیر خنده که اونا هم بخندن!!!
کارش بیست نه... نمره بیست خیلی کم و ناقابله... نمره اش از بیست، صد بود! انصافا جوری عرصه ماشینشو مدیریت کرد که حتی کم کم اونا شروع کردن باهاش حرف زدن!
مثلا صدای اونا میومد که ازش پرسیدن: «چند ساله این کاره ای؟ در میاری با این همه زحمت؟!»
233 هم دراومد و گفت: «نشمردم چند سال شده... هر وقت میشمارم اعصابم خورد میشه... دوس دارم یادم بره... چون از آدما میترسم، ترجیح میدم تو بیابون و جاده باشم!»
ما کف کرده بودیم از اوج هنرنمایی 233 ... تا اینکه چیزی شد که دهنم وا موند و گفتم بابا این دیگه کیه؟!
وقتی خیلی بااونا صمیمی شده بودن، یکی از زنها که معلوم بود جلو نشسته، ازش پرسید: «من مدلم! وقتی میرم رو سن، فقط به دک و پزم دقت دارم... تو توی این جاده به چی دقت میکنی؟! چی میگی با خودت؟!»
خیلی معمولی و بدون ذره ای لوس بازی و ادا درآوردن، 233 نفسی کشید و شروع کرد واسشون خیلی آروم اینو خوند:
نمیخوام در به در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود کم و خالی پر افاده شم
وایسا دنیا وایسا دنیا من میخوام پیاده شم
این همه چرخیدی و چرخوندی آخرش چی شد
اون بلیط شانس دائم بگو قسمت کى شد
همه درویش همه عارف جای عاشق پس کجاست
این همه طلسم و ورد جای خوش دعا کجاست
نمیخوام در به در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود کم و خالی پر افاده شم
وایسا دنیا وایسا دنیا من میخوام پیاده شم
ادامه دارد....🚸
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود