هدایت شده از 🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
نجوا با شهدای #مدافع_حرم
با نوای #کربلایی_حاج_مهدی_رسولی
ای کاش شهدا راز شان را هم به ما میگفتند...
#دم_افطار_آقای_غریب_عالم_یادمون_نره
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
این کسی که مهناز افشار تولدش رو بهش تبریک گفته احمد باطبی هست همون وطن فروشی که با چند نفر دیگه به
🔴چرا کسی با این سلبریتی ضدمیهن برخورد نمیکند؟
تعجب میکنید مهناز افشار تولد احمد باطبی ضدانقلاب فراری رو تبریک گفته؟
فکر میکنید کی هماهنگ کرد این خانم بره آمریکا بچه شو به دنیا بیاره که تبعه آمریکا به حساب بیاد؟
کسی که از خاتمی خونه رایگان بگیره و مشایی مجوز واردات دارو و شیرخشک بهش بده، میره از سلطنت طلبها هم گرین کارت میگیره دیگه!
+فرید ابراهیمی+
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
Naleh Haye Feragh 1 (15).amr
757.3K
🎵 تو دلم یه دنیا حرفه که میخام بگم براتون...😭
آقاجون دلم گرفته...
🔰میرداماد
#دم_افطار_آقای_غریب_عالم_یادمون_نره
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/javanane_enghelabi313
🌷🌷🌷
🌴یا حسـ♡ـین مظلـوم🌴
💔ما تشنہ ے عشقیم و شنیدیم ڪہ گفتند:
رفعِ عطـشِ عشـق
فقط نامِ حسیڹ (علیہ السلام) است...😭
🌷السلام علیڪ یا ابا عبداللہ🌷
https://eitaa.com/javanane_enghelabi313
🌷🌷
🍃
❌حاج حسن
❌نه چرخ سانترفیوژ چرخید...
❌نه چرخ اقتصاد...
❌چرخ کامیون ها‼️
❌هم نتونستی بچرخونی‼️
┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🖊#کف_خیابون_12 وقتی از اتاق مامانم اومدم بیرون، هنوز وسایل پذیرایی مهمونی عصر روی میز پذیراییمون بو
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇
🖊#کف_خیابون_13
افشین گفته بود:
از حرفای افسانه به مامانم فهمیدم که شب هایی که افسانه، مامانو مرتب و آرایش میکرده و با هم لباس های مدلینگ میپوشیدن و عکس های فیگوری و ژستی میگرفتند، با برنامه بوده! چون یه روز مامانم از افسانه پرسید: داستان چیه؟ چرا و اصلا چی شد که پیشنهاد منو واسه مزون دادن؟ آخه اونا که منو نمی شناختند!
افسانه لو داد که: یه روز که داشتم عکسامون را به فائزه (یکی از بچه های مزون که مسئول آرایش کردن خانم ها را به عهده داره) نشون میدادم، تا عکس تو را دید گفت: «وای افسانه این کیه؟ عجب خانمی!» منم گفتم: «مامانمه! چطور؟!»
فائزه گفت: «عجب چهره و هیکلی داره واسه مدل! کوروش خان این عکسو دیده؟!»
با تعجب گفتم: «وا ! چی داری میگی؟ چرا شعر میگی؟! معلومه که نه! با مامانم چیکار داری؟»
فائزه یهو دوید و رفت گوشیمو به کوروش خان نشون داد! من که از خجالت داشتم آب میشدم که کوروش داشت به عکس نیمه لخت بدن و چهره مامان خوشکلم نگاه میکنه، اما دیگه کار از کار گذشته بود... نمیتونستم خودمو غیرتی نشون بدم... سکوت کردم و فقط خجالت کشیدم... تا اینکه کوروش گفت عجب مدلی بشه مامانت! چه مامان مامانی داری افسانه خانم! عکسو واسم بولوتوث کن و منم واسش فرستادم... دو سه روز بعدش کوروش به من گفت: «افسانه خانم! این مامان رویای شما شده رویای من! دوس دارم ببینمش و حتی اگر دیدم اهل دل هست، دعوت به همکاریش کنم!»
مامان که سرش پایین بود، لبخندی زد و از اون روز که مامان مهمونی عصر را با کوروش داشت که نمیدونم چه خبر بوده و چه شده بوده، تا مدت حدودا یک سال با مزون کوروش همکاری داشت.
با همکاری مامان با مزون کوروش، کم کم زندگیمون داشت عوض میشد... وضع مالیمون خیلی خوب شده بود... حتی پول پس انداز میکردیم... مامان رویا و افسانه، با هم حدودا ماهی دو سه ملیون تومن درامد داشتند... این پول، غیر از پولی بود که به صورت انعام در شوهای شبانه باغ های لواسون و قیطریه و ... درمیاوردند!
با عوض شدن سر و وضع زندگیمون، تیپ و قیافه مامان و افسانه هم خیلی امروزی و تابلو شده بود... واسه خودمم جذابیت داشتند چه برسه به بقیه... دروغ چرا؟ حتی احساس میکردم پسرای محل، خیلی به مامان و خواهرم دقت میکنند... مامان و خواهرم از اول هم چادری نبودند... اما قبلا تیپشون طوری بود که چندان جلب توجه هم نمیکردند... ولی از زمانی که مدل مزون شده بودند و تیپ و آرایش و هیکلشون مانکنی تر شده بود، میشنیدم که ...
بذارید یه موردش را اینجوری واستون بگم... یه روز پسر اوس جلال خودمون داشت واسه یکی از بچه های گاراژ تعریف هیکل و قیافه دختری میکرد که میگفت توی فلان کوچه میبینتش! بنظرش سن و سال داره و از خودش بزرگتره اما واسش جذاب ترین زن دنیاست! میگفت بالاخره یه روز مخش را میزنم و حتی اگر جایی هم پیدا نکردم، میارمش گاراژ !!
کنجکاو شدم عکس دختره را ببینم... میخواستم بدونم این کیه که پسر جلال واسش اینجوری کف کرده! ... هر کاری کردم نشونم ندادند... گفتن تو هنوز بچه ای! ... یه روز که گوشیش تو شارژ بود و خودش هم رفته بود توی گود کف کاراژ واسه تعمیر ماشین، رفتم سر گوشیش... رمزش را میدونستم... جوری وایسادم که منو نبینند... رفتم توی گالری... عکس ها... دوربین... فقط سه تا عکس بود... داشت قلبم میومد توی دهنم... دستم داشت میلرزید... چون دیدم سه تا عکسش، عکس یه نفره... پسره دیوث آشغال، عاشق هیکل «مامان رویا» ی من شده بود و من خر الاغ خبر نداشتم!!
از عصبانیت داشتم منفجر میشدم... مادر و خواهرم شده بودن سوژه بچه های چشم چرون محل... تا این شاگرد زپرتی دیوث هم از مامانم خوشش میومد! از مامان من! دیگه داشتم تعادلمو از دست میدادم... دست بردم که آچار را بردارم... اما میدونستم که اگه شاخ به شاخ بشیم حریفش نمیشم...
چشمام خون گرفته بود... باید یه کاری میکردم... تا اینکه چشمم به پیت بنزین افتاد... نفهمیدم دارم چیکار میکنم... اصلا فهمیدم دارم چیکار میکنم... اصلا دلم خواست که اینکارو بکنم... اصلا حقش بود که تا توی گود بود و هنوز نیومده بود بیرون، پریدم پیت بنزین را پاشیدم روی سر و صورت میمونش... پاشیدم روی لباس و شلوارش... اصلا خوب کردم که رفتم سراغ کبریت... اما...
ادامه دارد...🚸
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
🌷🌷🌷🌷
🖊#کف_خیابون_14
پسر جلال شانس آورد که هر کاری کردم کبریت روشن نمیشد... پسر آشغال جلال که نمیدونست چیکار کنه و هول شده بود، تا میخواست از گود بپره بیرون، پاش گیر کرد پشت سیم لامپی که برای روشنایی گود برده بود... دیگه اونجا شانس نیاورد... خدا هم میخواست همینجوری که منو چزونده، خودش هم بچرزه... محکم خورد زمین... با صورت هم خورد زمین... سیم برق اتصالی کرد... یهو صدای بلندی اومد...
با گود فاصله داشتم... هنوز درگیر کبریت بودم که دیدم آتیش وحشتناکی وسط گود روشن شده... دقیقا زیر ماشینی که پیچ روغنش هم بازه... پایین تنه پسر اوس جلال بود که آتیش گرفته بود ... آتیش داشت لباس چرب و چیلی را توی پوست و گوشت بدنش آب میکرد ... اگر به دادش نرسیده بودند، تمام هیکلش دود میشد میرفت هوا... دلم خنک نشد... دوس داشتم خودم آتیشش بزنم... اما... هنوزم معتقدم که شانس آورد که کبریت من روشن نشد...
تا کلی وقت درگیر دادگاه آتش سوزی گود گاراژ و نیم تنه پایین پسر جلال بودیم... اما اون چیزی که سبب شد اسمی از من وسط نیاد، این بود که پسر جلال فهمید که اون عکس، عکس مامان من بوده... آروم در گوشش گفتم که اگر شکایت بکنی و اسم منو بیاری، کل گاراژ را آتیش میکشم و به بابات هم میگم که قصه چه بوده... بعد از دو سه ماه کش و قوس، دادگاه تموم شد و چون شاهد خاصی نداشتند و اسمی از من هم مطرح نشد، جلال با بیمه سرشاخ شد...خلاصه آخرش پسر جلال تا مدت ها خونه نشین شد و منم به کارم در گاراژ ادامه دادم...
افشین یه جای دیگه نوشته بود:
نمیشد با اون وضعیت ادامه داد... خیلی اذیت میشدم که تابلو باشیم... اما نه میتونستم جلوی مامان و خواهرم بگیرم و نه راه چاره خاصی به ذهنم میرسید... فقط میدونستم که نمیتونم با اون وضعیت ادامه بدم... تصمیم گرفتم با مامانم مطرح کنم اما نمیدونستم چطوری مطرح کنم؟
تا اینکه یه شب... مامان و افسانه شو داشتند... منم تا ساعت یک یک و نیم خودمو بیدار نگه داشتم تا بالاخره بتونم با مامانم صحبت کنم... تا اینکه بالاخره مامان و افسانه برگشتند خونه... خیلی خسته بودند... جوری که تا اومدند فقط کفششون را درآوردند و رفتند ولو شدن رو تخت خواب!
من که خیلی تعجب کرده بودم... رفتم بالا سر مامانم... گفتم مامان باید حرف بزنیم!
مامان به زور چشمش را باز کرد و گفت: افشین جون! الان اصلا نمیتونم... حتی قادر نیستم ببینمت... بذار سر فرصت قربونت برم...
گفتم مگه بنایی بودین که اینجوری دوتاتون خسته این؟! این چه کاریه که شما را اینقدر خسته و کوفته میکنه؟ حالا خوبه یه دو مدل لباس پوشیدین و راه رفتینا... خوبه که کوه نکندین!
جوابم ندادن... افسانه که بیشتر میخورد بیهوش شده باشه تا اینکه خواب باشه... مامانم هم تلاش میکرد چشماش را باز نگه داره و جوابمو بده... که نتونست و چشماش بسته شد و خوابید!
اون شب خیلی تو ذوقم خورد... دوس داشتم تکلیفمون روشن بشه اما نتونستیم حرف بزنیم... رفتم توی رخت خوابم و دراز کشیدم... داشتم با گوشیم ور میرفتم که شیطون رفت تو جلدم...
پاشدم رفتم بالای سر مامان و افسانه... آروم صداشون کردم... دیدم نه بابا... بیدار نمیشن... خیالم راحت شد... هیجان زیادی داشتم... چند بار لعنت بر شیطون کردم... اما فایده نداشت... پاورچین پاورچین قدم برمیداشتم... رفتم سراغ کیف افسانه و مامانم... نمیدونستم چرا دارم این کارو میکنم... اما واسم جذابیت زیادی داشت... دوس داشتم وسایلشون را دید بزنم... دوس داشتم ببینم اونشب چه لباس جدیدی آوردن خونه و قراره باهاش تمرین شو کنند!
کیفشون را برداشتم با خودم بردم توی حال... نفسم داشت بالا میومد... از بس ترسیده بودم و هیجانی شده بودم... قلبمو که دیگه نگو... داشت از دهنم میپرید بیرون... هی برمیگشتم و پشت سرمو نگا میکردم... زیپ کیفشون را وا کردم... بوی سه چهار کیلو مواد آرایشی به مغزم خورد و گیج و منگم کرد... تا اینکه دیدم... لباس خیلی قشنگی توی کیف افسانه بود... درآوردم و خوب نگاش کردم... متاسفانه اتفاقی که نباید میفتاد، داشت میفتاد...
ادامه دارد...🚸
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️حمله به رانندگان و کتک زدن اونها بجرم باربری کردن توسط داعشی های وطنی
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
اسرائیل و عربستان سعودی ناظران شورای FATF هستن درحالی که هنوز عضویت هم ندارن!
نکته جالب تر اینکه بعد از #برجام که آقایون ادعا داشتن دنیا مقابل ایران زانو زد، fatf اسم ایران رو از لیست سیاه کشورهای خطرناک پاک نکرد
شورای امنیت سازمان ملل طی قطعنامه های ۱۹۲۹ و ۱۸۰۳ سال های ۲۰۱۰ و ۲۰۰۸ از fatf# برای انجام تحریم های مالی ضد ایران تشکر کرده بود.
#جنگ_ارزی
#فریب_بزرگ
https://eitaa.com/java
💢 اعلام جرم رئیس کل دادگستری سیستان علیه حسن شمشادی!!
🔹 رئیس کل دادگستری استان سیستان و بلوچستان اعلام کرده است: چون این مطلب کذب در بین مردم منطقه بازتاب بسیار بدی داشت، دادستانی به عنوان مدعیالعموم علیه این فرد به اتهام نشر مطالب خلاف واقع و تشویش اذهان عمومی اعلام جرم کرد و منتشر کننده این مطلب، تحت تعقیب قرار گرفته است.
🔸 پ ن: پیشنهاد می شود دادگستری محترم علیه مسئولین بیکفایتی که موجب وضعیت تاسف بار مردم محروم سیستان هم شده اند نیز اعلام جرم نماید
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از کانال رسمی خط سرخ
1_9844135.mp3
14.05M
مناجات سحر
عبد رسوایم فقط دردسر مولا شدم
ابرویم وقتی حیایم رفت رفت 😭😭😭
🎤حاج مهدی رسولی
🔻اسرائیل و عربستان سعودی ناظران شورای FATF هستن درحالی که هنوز عضویت هم ندارن!
#شراگیم
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از 🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
یازده شد عددماه ودلـ💚ـم
#بےٺاباستـ...😞
ڪہ ازاین روز بہ بعد
قافلہ
#بےارباباسٺـ...🖐
#یاثاراللّـہ♥️
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
#سحر_یازدهم
زینب و رنجِ طناب و زنجیر
سحر یازدهم بوی اسارت دارد...
#علی_علی_بیگی
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
1_10058564.mp3
5.15M
🔊 السَّلام عَلَيكِ يافاطِمه الزهرا
آجَركِ الله في مُصيبه أُمِّك
▪روضه شام وفات حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها
#پیشنهاد_دانلود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/javanane_enghelabi313
🌷🌷
🔻حدیث روز🔻
🔸امیرالمؤمنین علی علیه السلام:
نیاز عاقلان به ادب، همانند نیاز کشتزار به باران است
📚 غررالحکم ، ح ۳۴۷۵
📆 امروز یکشنبه
6 خرداد 1397
11 رمضان 1439
27 مه 2018
🌷 ذکر امروز 100 مرتبه (یا ذالجلال و الاکرام)🌷
دعای روز یازدهم ماه رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وکَرّهْ الیّ فیهِ الفُسوقَ والعِصْیانَ وحَرّمْ علیّ فیهِ السّخَطَ والنّیرانَ بِعَوْنِکَ یا غیاثَ المُسْتغیثین.
خدایا دوست گردان بمن در این روز نیکى را و نـاپسند بدار در این روز فسق ونافرمانى را وحرام کن بر من در آن خشم وسوزندگى را به یاریت اى دادرس داد خواهان.
التماس دعا...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
جزء۱۱...التماس دعا.mp3
4.06M
📖جزء خوانی روزانه ماه مهربانی 🌙
🌹جزء یازدهم۱۱
🎤استاد معتز آقایے
💈حجم فایل : ۳/۹ مگابایت
🌷هدیه به شهیدان #محمودرضا_بیضایی و #مصطفےصدرزاده
http://eitaa.com/golestanekhaterat
اگر ماه رمضانی بيايد و بگذرد و اخلاق ما همان اخلاق ناپسندی باشد كه داشتيم، مسلماً ماه كم بركتی برايمان بوده است.
[شهید آیتالله دکتر بهشتی]
#دهه_اول_گذشت
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313