#سردارشهید احمدرضا حاج رحیمی ریزی❤️
به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. هشتم اسفند 1365، با سمت معاون گردان در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به فیض شهادت نائل گردید.
نام: احمدرضا
نام خانوادگی: حاج رحیمی ریزی
نام پدر: مرتضی
تاریخ تولد: 1343/10/15
تاریخ شهادت: 1365/12/08
✔️سردارشهیداحمدرضاحاج رحیمی ریزی، در پانزدهم دي 1343، در شهر زرین شهر از توابع شهرستان لنجان چشم به جهان گشود. پدرش مرتضی، کاسب بود و مادرش حبیبه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند.مدتی هم به طلبگی پرداخت به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. در هشتم اسفند 1365، با سمت معاون گردان حضرت رسول (ص) تیپ 44قمربنی هاشم (ع) در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به فیض شهادت نائل گردید . مزار او در گلزار شهدای زرین شهر واقع است. #خادم الشهداء لنجان 🇮🇷
#سردارشهید نادرحاجی هاشمی شهید شاخص جامعه کارگری کشور - ازفرماندهان گردان لشگر14 امام حسین (ع) _تاریخ شهادت 65/10/26-عملیات کربلای 5
#منتظران شهادت
#پيش بيني نادر حاج هاشمي در باره شهادتش
#يادم آمد قصه جنگ و گريز
قصه عشق و هواي خاكريز
قصه راه و عبور از خط مين
پيكري افتاده بر روي زمين
قصه جنگ، قصه عشق و بلاست
داستان عشق مردان خداست
جنگ شد ليلي و مجنون جان ما
گشت آنجا سر در فرمان ما
عشق يعني نغمه هاي هر تفنگ
آفتاب قصه هاي ناب جنگ
عشق يعني يك لباس و يك پلاك
جلوه اي چون آينه بر روي خاك
عشق يعني كوله باري پر ز راه
با خداي عشق در راز و نياز
عشق يعني يك بلاي بي ستون
سنگري در بستر درياي خون
راوي اين مطلب ، حجت الاسلام والمسلمين صديقي مدرس دانشگاه و نماينده ولي فقيه در دانشگاه آزاد اسلامي است. با هم خاطرات ايشان را مي خوانيم:
«جبهه يعني تصوير رشادت ها و شلمچه يعني تصوير همه زيبايي ها. يادم هست وقتي در شلمچه بودم براي عمليات كربلاي5 با لباس روحاني و با عنوان نيروي تبليغي- رزمي وارد اين گردان شدم. برادري در آنجا به استقبال من آمد وقتي از او سؤال كردم مسئول گردان چه كسي است ايشان به نشانه ارادت دست روي سينه گذاشت .بنده درآنجا متوجه شدم كه ايشان خودشان مسئول گردان هستند. ايشان «نادر حاج هاشمي» بچه اصفهان بود. موقع نماز ايشان به من پيشنهاد دادند كه شب هاي عمليات نزديك است و يك دعاي توسل بخوانيم. ما هم بعد از نماز مغرب و عشا يك دعاي توسل خوانديم. دعا حال و هواي خاصي داشت بچه ها خيلي گريه كردند. پس از اتمام دعا جواني به ديدن من آمد و گفت: من يك خوابي ديده ام كه مي خواهم شما آن را برايم تعبير كنيد. گفت: شب گذشته من خواب ديدم كه با «نادر حاج هاشمي» كنار رودخانه اي رفتيم و هردو براي آب تني وارد چشمه شديم. آب آن قدر سرد بود كه من تاب نياوردم و بيرون آمدم اما نادر در آب آن قدر شنا كرد تا از ديدگان من ناپديد شد. من همان جا فهميدم كه نادر شهيد مي شود و نمي تواند در اين عمليات شركت كند. به آن برادر بسيجي گفتم: آب روشنايي است و خواب شما تعبير خوبي دارد. اما خوب مي دانستم كه نادر شهيد مي شود لذا بايد از فرصت باقي مانده استفاده كنم. نادر گويي كه سال هاست با من آشناست او نيز ارتباطش را با من بيشتر كرد. وقتي فهميد روحاني رزمي- تبليغي هستم يك اسلحه كلاش به من داد و گفت از اين به بعد شما معاون من هستي. از اين پس به هر جلسه اي كه بروم تو همراه من بيا. يك شب نادر گفت امشب بايد به داخل شهركي در دارخوين برويم. برادر «فرامرزي» آمده اند و قرار است نقشه عمليات در آنجا توضيح داده شود. تقريبا ساعت 10 شب بود كه به همراه نادر داخل اتاق فرماندهي در جمع باصفايي كه بيشتر آنان را مسئولين عمليات تشكيل مي دادند رفتيم. آنجا گفتند كه ما به محضر امام امت(ره) رفتيم و گفتيم اگر در منطقه شلمچه عمليات انجام شود ما اين مقدار اسلحه، تانك، هواپيما، نفربر و... مي خواهيم و ما اين همه نيرو و مهمات نداريم. امام فرمودند: «با داس حمله كنيد و منتظر شمشير نباشيد!» يك دعاي توسل خوانده شد و ما ساعت 1-2 بامداد به گردان خودمان بازگشتيم. وقتي از اتاق فرماندهي بيرون آمديم نادر گفت اينجا من دوستي دارم كه بي سيم چي است مي خواهم تا صبح بيدار باشيم و با هم صحبت كنيم. گفتم چرا گفت من در اين عمليات شهيد مي شوم و ديگر او را نمي بينم و دلم مي خواهد روز آخر با او باشم. ما آن شب تا صبح بيداربوديم و صحبت مي كرديم. دست آخر نادر رو به دوستش كرد و گفت: «من مي دانم كه شهيد مي شوم. وقتي شهيد شدم اين حاج آقا را از كاشان به اصفهان مي آوري و در خانه براي من يك مراسم دعاي توسل مي گيريد.» خيلي دلم مي خواست بدانم نادر از كجا مي داند كه شهيد مي شود. در بين راه اين سؤال را از نادر پرسيدم. نادر گفت: يكي از پسرعموهاي من شهيد شده است خواب ديدم كه او به منزل ما آمد و عكس من را كنار عكس خودش گذاشت و از آن يك عكس يادگاري گرفت. اين را بدان كه من پسر ندارم و سه دختر دارم. و آخرين دختر من دوسال بيشتر ندارد و هميشه توجه من را به خود جلب كرده من نگران شهادتم نيستم فقط نگران اين هستم كه بعد ازمن اين دختر چه خواهدكرد.
ما به گردان برگشتيم. خيلي جالب بود او گفت مي خواهم شهداي گردان را جمع كنم. آنها را در يك چادر جمع كرد و با آنها مصاحبه كرد. شايد باور نكنيد بعداز عمليات كه برگشتيم از نفرات آن چادر، فقط من و يكي ديگر از روحانيون برگشته بوديم و بقيه افراد شهيد شده بودند. وقتي پشت خط رسيديم ديديم كه يكي از بچه ها آمد وگفت يكي از بسيجي ها پايش درد مي كند و تب و لرز شديدي گرفته هرچه به او مي گوييم برگرد، اصرار دارد درعمليات شركت كند. شما با او صحبت كنيد كه او به پشت جبهه برگردد. من قبول كردم و رفتم ديدم همان بسيجي بود كه خواب شهادت حاج نادر را برايم تعريف كرده بود. خيلي منقلب شدم چون ديدم بخش اول خواب او تعبير شده است. من با اصرار