مرکز نوجوانان فاطمی
#همراز_نوجوان
اردوگاه زندگی(قسمت دوم)
آقای یازرلو معاون مدرسه رفت زیر سردر اردوگاه ایستاد روبروی بچه ها و گفت:می دونم چندین روزه که انتظار می کشیدید بیاید اینجا و مهم تر از اون بدونید اینجا چه خبره و برنامه چیه.همه زل زده بودیم به دهان ایشون ببینم چیو می خواد اعلام کنه.آقای یازرلو گفت برنامه اینه که هر کسی هر جور دلش می خواد برنامه ش رو بچینه.همه اولش وارفتیم از این خبر اما کم کم ایول ایول بعضیا بلند شد و شروع کردند به خوشحالی!آقای یازرلو ادامه داد البته ما اینجا کلی کلاس و امکانات هماهنگ کردیم.کلاس فوتبال و شنا بگیرید تا طراحی و گرافیک و حتی کارگاه آموزش برق و تعمیر ماشین و... اما شرکت تو اونا اختیاریه.
کیف به دست و کوله به دوش راهنمایی شدیم به سمت چادرها.برنامه از بعد از ظهر بعد از نماز و ناهار شروع میشد.
تو جمع بچه ها هر کسی چیزی می گفت.یکی می گفت فقط ورزش!فوتبال و شنا و کوه نوردی.یه عده از هشتمی ها گفتن ما صبح ها می ریم عکاسی و گرافیک و بعد از ظهر هم کلاس بطالت! یه عده عشق ماشین می خواستن برن کارگاه تعمیر ماشین .خلاصه هر کسی داشت می رفت دنبال اون چیزی که بهش علاقه داشت یا براش جذاب بود.
قدم زنان وسط اردوگاه داشتم چرخ می زدم و فکر می کردم چکار کنم.من این وسط مونده بودم .خب به خیلی از رشته ها علاقه داشتم از طرفی تو این یه هفته همه رو نمی تونستم شرکت کنم.هم دلم می خواست بعد چند هفته امتحان یه استراحت حسابی بکنم تو اون هوای دلچسب.هم می خواستم یه هفته بکوب برم آب تنی و والیبال.هم به کار فنی علاقه داشتم و هم هنری.چرا آخه همه ش رو گذاشته بودن یک هفته؟!کم بود برام.
رسیدم به چادر های محل اقامت.چادر هجده چادر من و شش تا از بچه ها بود.دیدم رضا نشسته داره تو یه دفترچه چیزی می نویسه.گفتم داری خاطره می نویسی ؟گفت خاطرات رو تو اون سبزه می نویسم.این دفتر برنامه م هست.برام جالب بود.رضا دوست صمیمی و البته رقیب درسی من تو مدرسه بود.خوش اخلاق،منظم و البته پر جنب و جوش.همیشه کاراش رو نظم بود اما نمی دونستم تو این وادی هاست .ازش پرسیدم می تونم برنامه ت رو ببینم.گفت بله. نگاه که انداختم چشام گرد شد!
این داستان ادامه دارد...
رسانه تخصصی نوجوانان فاطمی
@javane_no
Javaneno.amfm.ir
#دو_رکعت_قصه
حکایت دستمال جیبی
بنده خدا بدجور زمین خورده بود.اگه چرخ موتور چند سانت این طرف تر می اومد حتما تو جوی آب می افتاد و دست و پاش می شکست.
جلو رفتم تا کمکش کنم.با دستمال پارچه ای که توی جیبم بود خون های دست و صورتش رو پاک کردم.دستمال رو انداختم توی یه پلاستیک و انداختمش توی جیبم.اذان که شد اومدم مسجد.اول اذون یادم اومد رفتم پرسیدم از حاج آقا که میشه باهاش نماز خوند یا نه؟گفتند که بدن و لباسهایی که تنت هست باید پاک باشه اما چیزهایی مثل جوراب و کمربند و دستمال جیبی و دستکش لازم نیست پاک باشه.خیالم راحت شد و قامت بستم.
برشی از کتاب دو رکعت قصه
کتاب ویژه بخش کتابخوانی جشنواره طلیعه بندگی
برای ثبت نام و شرکت در جشنواره،
به درگاه سامانه ملی نوجوانان فاطمی به نشانی
https://javaneno.amfm.ir/
مراجعه کنید
رسانه تخصصی نوجوانان
@javane_no
#هم_کلاسی_آسمانی
شهیدی که امام بر بازوی او بوسه زد...
مهرداد دانش آموز ممتاز رشته الکترونیک هنرستان بود و فعال در رشته ورزشی تکواندو .پنج شش سال در جبهه های نبرد حق علیه باطل حضور داشت و علی رغم شهادت برادر با عزمی راسخ تر در واحد تخریب و بعدها در دسته غواص ها فعالیت می کرد.مهرداد عزیزالهی رو با کلیپ معروفش شناختند.امام که مصاحبه را دیده بودندخواسته بودند مهرداد را ببرند پیش ایشان.ایشان در جلسه بر بازوی مهرداد بوسه زده بودند و ایشان دست امام را بوسیده بودند.مهرداد به امام میگوید چیزی را برای تبرک بدهید. امام هم یک قندان قند را دعا میخوانند و به او میدهند.مهرداد بعد از حدود شش سال مجاهدت در عملیات کربلای 4 به یاران شهیدش پیوست.
رسانه تخصصی نوجوانان فاطمی
@javane_no
#کتاب_خوب
دیدم که جانم می رود...
دوستی برای من خیلی با ارزشه.چون دوستها زندگی آدم رو میسازند.کتاب«دیدم که جانم میرود» روایت صادقانه و بدون آلایش دو نوجوان در سال های اول انقلابه.داستان خواندنی دو دوست همراه و صمیمی.«حمید داود آبادی» و «مصطفی کاظم زاده»
آقای داود آبادی نویسنده کتاب خاطرات خودشون رو از دوستی با «مصطفی کاظمزاده» نوشته.آشنایی این دو نفر از چادر وحدت و بحث با منافقین شروع میشه و به حضور در جبهه کشیده میشه.درسته که مصطفی در ۲۲مهر۶۱ و در جبهه غرب به شهادت رسید اما دوستی این دو یار همیشگی هنوز ، بعد از گذشت سال ها ادامه داره.
خوندن این کتاب و خاطرات این دو دوست در حال و هوای انقلاب،سختی ها و دردسر های رفتن به جبهه و... رو در این کتاب بخونید.
رسانه تخصصی نوجوانان فاطمی
#javane_no
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🏷دوست داری با کی به زیارت حضرت فاطمه معصومه علیها السلام بیایی؟
✏شما هم برای ما بنویسید که دوست داری با کی به زیارت بیایید و حاجتتون چیه؟
🌿🌿
رسانه اختصاصی نوجوانان فاطمی
Javaneno.amfm.ir
@JAVANE_NO
#نشانه_ها
هفته ششم
داشتم از پنجره گنجشک ها رو روی شاخه درخت توی حیات دید می زدم و دقت می کردم که کی به اینها می گه صبح زود اینجور بپر بپر کنند برا دو تا دونه...خداوند همه آسمانها و زمین و موجودات رو داره مدیریت می کنه پس کیو غیر از خودش بپرستیم.
درسنامه بخش #نشانه_ها ی مسابقه ملی #طلیعه_بندگی رو از درگاه سامانه ملی نوجوانان فاطمی به نشانی:
javaneno.amfm.ir
دریافت کنید و در آزمون برخط شرکت کنید.
رسانه تخصصی نوجوانان فاطمی
@javane_no
#شوق_زیارت
دوباره آمدم از دورها به پابوسَت
چنین غریب، چنین بینوا به پابوسَت
درست مثل نسیمی روان که میآید
زِ هرتعلّق دنیا رها به پابوست
📔شعر از وحید طلعت
رسانه تخصصی نوجوانان فاطمی
@javane_no
مرکز نوجوانان فاطمی
#همراز_نوجوان
اردوگاه زندگی (قسمت سوم)
دفترچه رو که دیدم خیلی تعجب کردم.رضا برای تک تک ساعات این هفت روز برنامه داشت.جالبه هم خواب توش بود و هم کوه نوردی و دوردور توی اردوگاه.رضا عاشق یادگرفتن حرفه ست.تو مدرسه می گفت دوست دارم هر سال چند تا هنر و مهارت یاد بگیرم که تو آینده بدردم بخوره.همیشه هم تو کتابخونه سرش تو بخش کتاب های علمی بود.منم فکر می کردم اینجا لابد باید همش پاش بند کلاسای مهارتی باشه.اما دیدم برای شنا و والیبالش هم وقت گذاشته.گفت من این رشته ها رو دوست دارم و فقط با برنامه می تونم به همش برسم.ازش خواستم یه وقت برا من بذاره تا در مورد برنامه ریزی صحبت کنیم.قرارمون شد بعد از ناهار.از رضا جدا شدم.قدم زنان خیابون شیب دار اردوگاه رو به سمت کوه رو ادامه دادم و با خودم فکر می کردم من تو این چند سال چقدر فرصت از دست رفته داشتم.نه اینکه همش به بطالت گذشته باشه.درس می خوندم.کلاس قرآن و زبان هم می رفتم اما دیدم خیلی وقت آزاد بوده که می تونستم کلی هنر و مهارت یاد بگیرم.مشکل من نداشتن یه برنامه و عمل به اون بود.نماز ظهر و عصر رو که خوندیم رفتیم سالن غذا خوری.سر میز غذا من و رضا کنار هم نشستیم و از همونجا شروع کردیم به صحبت.رضا می گفت برنامه ریزی رو از داداش بزرگترش یاد گرفته.عمل به برنامه درسته سخته اما برنامه ریزی اعتماد به نفس عجیبی به آدم می ده.آدم می تونه برا آینده ش برنامه ریزی کنه.کلی هنر و مهارت و علم می تونه یاد بگیره.کلی کتاب می تونه بخونه.حتی می تونه کلی فیلم و مستند ببینه.با تفریح از زندگی بیشتر لذت ببره.برای من این صحبت ها خیلی جذاب بود اونم از زبان یکی که داره برا من روش زندگی خودش رو تعریف می کنه.گفتم رضا منم می خوام برنامه داشته باشم مثل تو.گفت با کمال میل.اتفاقا این هفت روز می تونه یه تمرین خوب باشه برای برنامه و اجرای اون.گفت امشب بعد از نماز و شام کنار چادرها یه دفترچه بیار تا بشینیم دوتایی برنامه اردو رو بچینیم.گفتم دوست دارم برای تابستون هم باهات مشورت کنم گفت چشم درخدمتم.گفت حالا تا غروب بیا بریم کلاس تعمیر ماشین.گفتم اتفاقا دوست دارم و می ذارمش توو برنامه.گفت بعد از نماز دفترچه ت رو بیار با خودت.
این داستان ادامه دارد...
رسانه تخصصی نوجوانان فاطمی
@javane_no
#دو_رکعت_قصه
امام صادق علیه السلام می فرماید: اگر قبل از نماز اذان و اقامه بگویی، دو صف از ملائکه پشت سرت می ایستند و به تو اقتدا می کنند.
برشی از کتاب دورکعت قصه
کتاب ویژه بخش کتابخوانی جشنواره طلیعه بندگی
برای ثبت نام و شرکت در جشنواره،
به درگاه سامانه ملی نوجوانان فاطمی به نشانی
https://javaneno.amfm.ir/
مراجعه کنید
رسانه تخصصی نوجوانان فاطمی
@javane_no
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گروه_سرود_سفیران_کریمه
#سرود_کوثر_آسمانی
روزشهادت حضرت زهرا(علیهاالسلام)
حرم،شبستان امام خمینی(رحمة الله علیه)
#هم_کلاسی_آسمانی
با همان شادی، دستهایش را به هم مالید و گفت:
- من... امروز... شهید میشم!
فکر کردم این هم از همان شوخیهای جبههای است که برای همدیگر ناز میکردیم. ولی شوخی نمیکرد، چون چهرهاش جدی جدی بود. حرفهایی زد که برای من خیلی جالب بود. مخصوصاً در پاسخ به این سوالم که:
- مصطفی، تو شهادت رو چگونه میبینی؟
در حالی که دستهایش را به دور خود پیچیده بود و فشار میآورد، ناگهان آنها را باز کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:
- شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است. شهادت مانند رهایی پرنده از قفس است.
متن برشی از کتاب "دیدم که جانم می رود " رفاقت نامه ای ست اثر حمید داود آبادی دوست و همرزم شهید مصطفی کاظم زاده شهید نوجوان
رسانه تخصصی نوجوانان فاطمی
@javane_no
#کتاب_خوب
زیبای رانده شده
همیشه شخصیت های بزرگی در تاریخ هستند که دوست داریم در موردشان بدانیم. اما هیچ کتاب یا منبع خوبی درموردشان نداریم.
یکی از افراد و شخصیت هایی که در تاریخ مغفول ماندهاند ، امامزاده «موسی مبرقع» برادر کوچکتر امام هادی علیهالسلام و فرزند امام جواد علیهالسلام هستند.
آقای «سید سعیدهاشمی» زندگی این بزرگمردِ مبارز را در قالب رمانی به نام «زیبای رانده شده» نوشتهاند.این کتاب جذاب توسط انتشارات کتابستانِمعرفت و در ۲۸۸ صفحه به چاپ رسیده.
رسانه تخصصی نوجوانان فاطمی
@javane_no
May 11
#شوق_زیارت
جاروکش صحن تو باران است بانو
با یک گل اندر قم بهاران است بانو
سیراب کردی دشت در غم غوطه¬ور را
دیدی که مدتهاست عطشان است بانو
آیینه و نور و صفا و عشق و ایمان
اینجا مگر جنّات رضوان است بانو؟
ما را مران از درگهت ای جان جانان
عالم سرخوان تو مهمان است بانو
شعر از مهدی سلحشورفرد
رسانه تخصصی نوجوانان فاطمی
@javane_no
مرکز نوجوانان فاطمی
#همراز_نوجوان
اردوگاه زندگی (قسمت چهارم)
دم رضا گرم!با اون همه فشردگی برنامه وقت گذاشت و با هم شروع کردیم به نوشتن برنامه برای من.خب می خواستم از بیشتر کارگاه ها و کلاس هایی که بود استفاده کنم.رضا گفت نکته اول اینه که برنامه ت رو با علاقه مندیات پرکنی.منم روی کاغذ هر چی تو برنامه اردو بود و دوست داشتم رو آوردم.از عکاسی بگیر تا کلاس والیبال.از بس از گرافیک تعریف کرد اونم آوردم تو برنامه.گفت تمام؟! یه نگاه انداختم دیدم چیز زیادی از قلم نمونده که ننوشته باشم😋
رضا گفت خب حالا زمان هایی رو که تو اردو داری ریز بنویس.شروع کردم از نماز صبح که بلند می شدیم رو ساعت به ساعت روی کاغذ آوردن
5—6.30 نماز صبح
6.30—7ورزش صبحگاهی
7—8 صبحونه
8—9 ......
همینجور تا ساعت 9 که خاموشی بود.دیدم هر روز به جز برنامه های ثابتی مثل نماز و ناهار و شام و خواب حدود 10 ساعت زمان آزاد دارم.تو شش روز باقی مونده می شد حدود 60 ساعت.متعجب مونده بودم.رو کردم به رضا گفتم 60 ساعت؟!گفت تعجب کردی؟!با حسرت گفتم بعضی وقتا من برا یه کار 4-5 ساعتی می موندم چجور خودم رو تنظیم کنم اما حالا می بینم این همه زمان دارم و دستم برا چیدن جدول برنامه خیلی بازه.رضا می گفت اگه دیدمون نسبت به ساعات زندگی محدود به همون روز باشه برا خیلی از تصمیمات ناامید می شیم!چون اصلا وقتش رو نداریم.
رضا گفت جدا از بحث اردو به نظرت اگه 60 ساعت زمان داشته باشی چی کاری که علاقه داری رو انجام می دی.گفتم راستش تا حالا به داشتن 60 ساعت قلمبه فکر نکردم...راستش ممممم.تو فکر بودم که رضا پرید و گفت هر ساعت می تونی چند صفحه کتاب بخونی؟گفتم اگه کتاب رو دوست داشته باشم هر ساعت حدودا 30 صفحه رو با اشتیاق می خونم.رضا می گفت خب اگه این طور باشه شما تو این 60 ساعت می شه 6 تا کتاب 300 صفحه ای خوند.خیلی راحت می تونی یه مهارت رو با 60 ساعت وقت گذاشتن یاد بگیری اونم با یه مدرک معتبر و کلی چیز دیگه.
تازه فهمیدم 60 ساعت یعنی چی!البته 60 ساعتی که تو قالب برنامه باشه.دقیق مثل 60 تا تکه ماکارونی هستند که وقتی میان تو یه سازه کنار هم جمع می شن تازه یه قوت تازه پیدا می کنند.برنامه ریزی به جمع کردن و نظام بخشیدن به خورده برنامه های شما از اونها یه ابزار قوی برای پیشرفت شما می سازه...
به رضا گفتم خب بعدش ؟
این داستان ادامه دارد...
رسانه تخصصی نوجوانان فاطمی
@javane_no
#دو_رکعت_قصه
عبادت عملی است که تو آن را به خاطر خداوندوبرای نزدیک شدن به او انجام می دهی.عبادتی که برای دیگران انجام شود وبا ریا همراه باشد،تو را به محبوب نزدیک نمی کند.نماز هم همینطور.عبادت برای اوست، نه برای خود نمایی. اگر قسمتی از نماز و عبادات برای غیر از او انجام بدهیم نماز و اون عبادت باطل است وباید دوباره انجام شود.
برشی از کتاب دو رکعت قصه
کتاب ویژه بخش کتابخوانی جشنواره طلیعه بندگی
برای ثبت نام و شرکت در جشنواره،
به درگاه سامانه ملی نوجوانان فاطمی به نشانی
https://javaneno.amfm.ir/
مراجعه کنید
رسانه تخصصی نوجوانان فاطمی
@javane_no
مرکز نوجوانان فاطمی
#همکلاسی_آسمانی
پهلوان شهید سعید طوقانی
در تهران با موتور را می افتادم دم خانه ی آنهایی که با هم منطقه بودیم. از همه بیشتر به دم خانه «سعید طوقانی» می رفتم؛ آن شب با سیامک رفتم دم خانه شان. برادرش از پشت اف اف گفت که سعید در مغازه کفش سازی آن طرف خیابان است. تعجب کردم. کمی آن طرف تر از رو به روی خانه شان، چراغ مغازه ای روشن بود. از پشت پنجره که نگاه کردم، سعید را دیدم که با آن جثه کوچک، نشسته پشت میزی کوچک و کف کفش های ورزشی را می چسباند. من را که دید ، خنده ای کرد و سریع از مغازه خارج شد.پیش بندی چرمی جلویش بسته بود و بوی تند چسب می داد. وقتی تعجبم را دید، آن هم در ساعت ۷ که هنوز مشغول کار بود، با دست به شانه ام زد و گفت: چیزی نیست داش حمید… شغله دیگه… وایسا الان می آم.
دست هایش را شست و پس از خداحافظی با صاحب کار و بقیه کارگران آمد تا به خانه شان برویم.
همان اول که نشستیم، به سعید گفتم عکس های قدیمیش را بیاورد تا سیامک ببیند. او هنوز باور نمی کرد این همان سعید طوقانی زمان شاه باشد. یکی دو تا آلبوم درب و داغان و چندتایی هم پاکت و کیسه آورد که داخل شان پر بود از عکس های رنگی و سیاه وسفید در اندازه های مختلف، سیامک دهانش از تعجب باز مانده بود. هی به عکس ها نگاه می کرد و نگاهی از تعجب به سعید می انداخت. به تصاویر خانواده پهلوی که رسید سعید با ناراحتی گفت: می خوام همه ی این عکسا رو با این آشغالا بسوزونم . حالم ازشون به هم می خوره.
با تعجب گفتم: یعنی چی؟ مگه اینا چشونه؟
- می خوام همه ی عکس های گذشته ام رو آتیش بزنم جز دوتا عکس که همه عشقمه.
دو تا عکس سیاه و سفید در اندازه درشت از لای عکس ها درآورد و نشان داد. جمعی از ورزشکاران بودند که در روزهای اول پیروزی انقلاب اسلامی، به دیدن امام خمینی رفته بودند. سعید هم با آن جثه ی کوچولو، دوزانو جلوی امام نشسته بود .
راوی: حمید داودآبادی
رسانه تخصصی نوجوانان فاطمی
@javane_no
#خبر
اجرای گروه هنرهای نمایشی مرکز نوجوانان فاطمی آستانه مقدس کریمه اهل بیت علیهم السلام در نمایشگاه دهه فجر.حرم مطهر
رسانه تخصصی نوجوانان فاطمی
@javane_no
#کتاب_خوب
پهلوان سعید
در آن جشن که هر سال برای بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی و شاهنامه ی او برگزار می شد، حدود 500 نفر از بزرگان ورزش باستانی حضور داشتند. در شب نهایی، وقتی همه ورزشکاران هنر خود را به نمایش گذاشتند، سعید هفت ساله وارد شد و با اجرای حرکات نمایشی بسیار خوش درخشید، به طوری که فرح از جا برخاست و به طرف او رفت. پس از گفت و گو با سعید نشان پهلوانی و بازوبند طلای پهلوانی کشور را به بازوی او بست».
با شروع حرکت مردم به رهبری امام خمینی (ره) علیه حکومت طاغوت، سعید نیز همراه بزرگترهای خانواده خود در آن شرکت کرد و با سیل خروشان ملت همراه گشت. نامه ای به امام نوشت و به نشانه اعتراض و به خاطر ظلم ستم های شاه ملعون دست از ورزش باستانی کشید.
از آن روز به بعد، پوسترها و تصاویری با عنوان «پهلوان کوچولوی کشور سعید طوقانی» زینت بخش زورخانه ها و نشریات ورزشی شد.
پهوان سعید بعد از شهادت برادر بزرگش محمد در عملیات والفجر1، در سال 1362 تلاش زیادی برای اعزام به جبهه کرد که به دلیل مخالفت خانواده و کمی سن موفق نشد. در آخر با گرفتن موافقت پدر و دستکاری در شناسنامه به جبهه اعزام شد و با حضور در پادگان دوکوهه، به همراه شهید "عباس دائم الحضور" توانست رزمندگان را به ورزش باستانی جذب کند.
بعد از حضور چند ماهه در جبهه و اعزام مجدد در پاییز سال 1363 در عملیات بدر در شرق دجله ردای شهادت پوشید و پیکراش بعد 14 سال به خانه برگشت.
"پهلوان سعید" حکایت های دوست و همرزم سعید حمید داود آبادی است .
رسانه تخصصی نوجوانان فاطمی
@javane_no
#نشانه_ها
هفته هشتم
وقتی خدایی داریم که رحمتش برا همه چیز هست،نا امیدی چرا؟!
بسم الله الرحمن الرحیم...
رسانه تخصصی نوجوان
@javane_no
#همایش_قاسمیون
اجتماع عظیم نسل سلیمانی ها
رهپویان شهدای جبهه مقاومت
□چهارشنبه ۲۳ بهمن ساعت ۱۵:۳۰
□حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه علیها السلام شبستان بزرگ امام خمینی ره
جوان نو رسانه تخصصی نوجوانان فاطمی
@javane_no