eitaa logo
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
641 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
23 فایل
هردرخت تنومندی اول یه جوانه‌‌ی کوچيک بوده🌱 وقتی تونست در مقابل طوفان وحوادث مختلف مقاومت کنه، تبدیل میشه به درخت قوی و مرتفع🌳 برای رسیدن به اون بالاها باید ازجوانه‌ی وجودیت حسااابی مراقبت کنی، درست مثل یه باغبان😉👨‍🌾 ارتباط باما: @admin_javane_noor
مشاهده در ایتا
دانلود
12.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‏آهای جوون وایسا کارت دارم! 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
گاهی مثل زغال باش!😲 زغال روشن مثل خوبی می‌مونه😊 که فقط در فکر خودش نیست، بقیه رو بیدار و روشن می‌کنه.☀️ 🔰 کانال ویژه نوجوانان: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر کاری رو نشه تنهایی انجام داد 💁‍♂ پس باید به کمک بقیه انجام بدیم. 🙋‍♂🙋‍♂ خودخواهی بعضی از ما آدمها باعث میشه نه خودمون به سود و آسایش و منفعت برسیم و نه بقیه 😕 انسان موجودی اجتماعیه؛ هم به کمک بقيه نیاز داره و هم با کمک کردن به انسانهای دیگه به اونها سود میرسونه و این‌طوریه که انس و محبت بین آدم‌ها شکل می‌گیره. 🤗💝 •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 به جمع نوجوانان بپیوندید: ✔️ ایتا👇🏻: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac ✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻: https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطر قرآن ✨ 🔸قول سدید یعنی سخن🗣️ محکم و استوار و صحیح (سخن بی پایه و اساس نگفتن) یعنی سخنی 🗣️ که از سویی، مطابق با واقع باشد و از سوی دیگر برای خدا و به امر خدا باشد. 🔹هر شنیده‌ای قابل بازگوکردن نیست.🤐 ✅ به عنوان نمونه اگر کسی غیبت کند، سخنش🗣️ قول سدید نیست، هر چند راست بگوید. ✅ برخی از سخنان که در فضای مجازی🤳منتشر می‌شود هیچ بویی از قول سدید نبرده‌اند. •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان: ✔️ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac ✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻: https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
ممنون از شما که به ما روحیه میدین😍❤️ 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• #رمان_ریحانه #قسمت_14 مامانی با یک کیسه پارچه‌ای بزرگ و پر از شیرمال روی دوشش،
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• بعد از شستن دست و صورت، از دستشویی خارج میشم و هم زمان که دست‌هام رو با حوله خشک می‌کنم، یه سلام کلی به جمع بزرگتر‌ها می‌دم و جواب‌های یکی درمیون ازشون تحویل می‌گیرم. خیلی گرسنمه، اما حوصله خوردن چیزی رو ندارم. با سلام هانیه، مطهره و نگار، سرم رو بالا میارم و هم‌زمان که جواب سلامشون رو می‌دم، کنارشون پای سفره جا می‌گیرم. مطهره و نگار فارق از حال و هوای خونه، با هم از اتفاقات مدرسه و هم کلاسی‌های رو مخی‌شون حرف می‌زنن. هانیه اما ساکت و آروم مشغول صبحانه هست. دلم نمی‌خواد تو خودش باشه. با دست آروم می‌زنم روی پاش و میگم: تو فکری! نگاهم می‌کنه و با یه مکث کوتاه میگه: یعنی دیگه مامانی برنمی‌گرده؟! جوابش رو نمی‌دم، چون معلومه که نه! بلافاصله می‌گه: دوست داشتم برم توی اتاق تا برای آخرین بار مامانی رو ببینم. در جوابش می‌گم: – من رفتم، ملحفه روی صورتشه. کنار نمیزننش تا ببینیش. –واقعا؟! کی؟ –همون دیشب. شما خوابیده بودید. رفتم قرآن خوندم. –نترسیدی؟ آخه آوا می‌گفت روح مامانی توی اتاقه. از این کار آوا خوشم نمیاد! چه معنی داره که این حرف رو به یه بچه ده ساله می‌زنه! رو به هانیه می‌گم: روح مامانی مثل خودش مهربونه، اگه می‌خوای بیا با هم بریم توی اتاق. رمان اختصاصی کانال جوانه نور ✍به قلم م. بابایی ⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️ •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان: ✔️ ایتا👇🏻: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac ✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻: https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• با خوشحالی از حرفم استقبال می‌کنه. یه نگاه به مطهره و نگار که چسبیده به شیشه پنجره، بیرون رو نگاه می‌کنن، می‌اندازم. خوبه که حواسشون نیست. دست هانیه رو می‌گیرم و با هم به سمت اتاقی که مامانی توش هست می‌ریم. با اکراه نزدیک مامانی می‌شه. می‌گم: اگه می‌خوای قرآن بخون براش. یه گوشه می‌شینه و زانوهاش رو تو بغل می‌گیره و ذل می‌زنه به ملحفه سفید روی مامانی و کم کم اشک از چشم‌هاش سرریز می‌کنه. من هم کنارش می‌شینم. خوش به حالش که می‌تونه راحت گریه کنه. همون لحظه صدای مطهره و نگار بلند می‌شه: «آمبولانس اومد، آمبولانس اومد» همراه هانیه با عجله از اتاق خارج می‌شیم و خودمون رو به پشت پنجره آشپزخونه می‌رسونیم. ماشین سیاه بهشت زهرا(س) زیر پنجره آشپزخونه پارک کرده. چقدر این ماشین برام آشناست! انگار یه جایی دیدمش، اما نمی‌دونم کجا! با صدای جمعیت داخل هال، برمی‌گردم سمت هال. مثل این‌که اومدن مامانی رو ببرن. همه وجودم رو یه غم سنگین و سیاهی در برمی‌گیره. همراه آجیا و نگار و آوا و زندایی، از داخل آشپزخونه، همه چیز رو نظاره می‌کنیم. رمان اختصاصی کانال جوانه نور ✍به قلم م. بابایی ⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️ •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان: ✔️ ایتا👇🏻: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac ✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻: https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختر پسرای گل، شما هم منتظر ماه رمضون هستین؟؟ رفتین پیشواز؟؟ خوش به سعادتتون... التماس دعا داریم.✨💎 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ قابل توجه کسانی که هر چه به دستشان رسید فوروارد می‌کنند. به قول اسلام می‌‌گوید: حق تحقیق کردن داری؛ 📛حق بازگوکردن نداری❗️ 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•