✨🌸
#داستان
به خدا اعتماد کن
صخره نوردی در یک روز زمستانی درحال فتح صخره ای بود،
هوا کم کم تاریک شد و اون هنوز یک تخته سنگ مناسب برای استراحت پیدا نکرده بود ،
هر چه بالاتر میرفت از تخته سنگ مسطح خبری نبود و تاریکی محض غالب شده بود،
که در این شرایط یکی از کش های محافظ صخره نورد از جا در اومد و مرد بین زمین و هوا بدون هیچ دست آویزی ،آویزان شد.
خیلی سردش بود و هیچ جایی را هم نمیدید.
کاملا در مانده شده بود،
شروع کرد با خدا صحبت کند،
و از او کمک خواست،
خدا به او گفت: به من اعتماد کن و طنابت را پاره کن،
مرد با تعجب از خدا پرسید؟ میخواهی سقوط کنم ؟
و خدا باز همان جواب را به او داد.
به من اعتماد کن و طنابت را پاره کن،
مرد گفت تو را به مهربانی میشناسم و به تو اعتماد دارم اما این یک چیز را از من نخواه،
می شود راه دیگری جلو پایم بگذاری؟
و خدا باز هم همان پاسخ را به او داد.
فردای آن شب مردم محلی آمدند و با یک صحنه عجیب روبرو شدند،
مرد صخره نوردی که در یک متری زمین از سرما خشک شده بود.
#جوانه
#داستان
@javanesho_ir
╚══════ 🌱