🌸🍃🌸🍃
صفحه ۲
#قصه_های قرانی
حضرت یوسف علیه السلام
نام ستارگانی که بر یوسف سجده کردند (طارق، خوبان، ذیال، ذوالکتفین، ثاب، قابس، عموران،
فیلق، مصبح، صبوح، غروب، ضیاء، نور) بودند.
بالاخره، برادران بزرگتر از رؤیای شگفت انگیز یوسف باخبر شدند و آتش بغض و دشمنی در دل و
جانشان شعله ورتر گردید. برادران کینه به دل افکندند و می گفتند؛ چرا یوسف از ما نزد پدر
دوست داشتنی تر است و پدر همه مهر و محبّت خود را صرف این کودک می کند و چرا
نباید به ما توجهی داشته باشد؟ این خیالات تا آنجا در ذهنشان قوّت گرفت که تصمیم گرفتند
یوسف را از صحنه زندگی و خانوادگی خارج کنند. بالاخره تصمیم گرفتند که یا یوسف را بکشند و
یا به هر شکلی که شده او را نابود کنند.
💢 افکندن یوسف در چاه
در همان شب یعقوب در خواب دید که ده گرگ به یوسف حمله می کنند اما یکی از گرگها از
یوسف دفاع می کند تا اینکه زمین دهان می گشاید و یوسف را می بلعد. سرانجام برادران
تصمیم به انجام کار خود گرفتند و از پدر خواستند تا یوسف را با خود به صحرا ببرند. یعقوب اجازه
نداد.
«آنها گفتند؛ ای پدر تو را چه می شود که ما را بر یوسف امین نمی دانی در حالی که ما
خیرخواه او هستیم؟ فردا او را با ما بفرست تا در چمن بگردد و بازی کند و ما به خوبی نگهبان او
خواهیم بود.»
یعقوب گفت؛ اینکه او را ببرید سخت مرا اندوهگین می کند، می ترسم از او غافل شوید و گرگ
او را بخورد.»
زیرا در منطقه که یعقوب در آن زندگی می کرد گرگهای بسیاری زندگی می کردند.
«گفتند؛ اگر گرگ او را بخورد با اینکه ما گروهی نیرومند هستیم، در آن صورت قطعاً ما مردمی
بی مقدار هستیم. و هنگامی که او را با خود بردند با هم همدست شدند و او را در عمق
چاهی انداختند.»
در این میان بنیامین با این عمل آنها مخالف بود امّا به ناچار تسلیم رأی آنها شد چون به تنهایی
نمی توانست کاری انجام دهد.
یوسف را در چاه انداختند و پیراهنش را از تنش خارج کردند و آنگاه آن را خونی ساختند.
«شامگاهان گریان نزد پدر خود باز آمدند و گفتند؛ ای پدر ما رفتیم مسابقه بدهیم و یوسف را
پیش کالای خود گذاشتیم، آنگاه گرگ او را خورد ولی تو ما را هرچند راستگو باشیم، باور نداری،
یعقوب گفت؛ نه، این نفس شماست که کار بد را برای شما آراسته است، اینک، صبری نیکو
برای من بهتر است.»
در آن زمان یعقوب مردی چهل ساله و یوسف کودکی 10 ساله بود. و پیراهن یوسف همان
پیراهن ابراهیم خلیل اللّه است که جبرئیل از بهشت به هنگام افکنده شدن در آتش برایش به
ارمغان آورده بود بعد از او به اسحاق و بعد به یعقوب و در نهایت به تن یوسف رسید و رایحه ای
بهشتی از آن منتشر می گشت و یعقوب از انتشار آن بوی خوش وجود یوسف را حس کرد.
یعقوب آنقدر در فراق یوسف گریست تا دیده اش سپید شد و کور گشت.
ادامه دارد...
با ذکر #صلوات عضو کانال شوید 👇🏼
http://eitaa.com/joinchat/2390163461Cfba74f2ff2
🔴 #نــــــــشر حداکثری ☝️
صفحه۳
#قصه_های قرانی
حضرت یوسف علیه السلام
یوسف درون چاه مشغول استغاثه با خدا بود، جبرئیل نزد او آمد و پرسید؛ آیا دوست
داری از چاه نجات یابی؟
یوسف گفت؛ آن را بر عهده پدرانم، ابراهیم، اسحاق و یعقوب می گذارم. و جبرئیل نیز دعایی به
او آموخت تا بخواند و از چاه رهایی یابد.
زمانی گذشت تا اینکه کاروانی از اهالی مصر از نزدیک چاه عبور کردند. رئیس قافله مردی از
کاروان را برای تهیه آب به سوی چاه فرستاد و هنگامی که مرد سطل را درون چاه انداخت به
جای آب، یوسف را به بالا کشید. مرد با دیدن پسرکی بسیار زیبا متعجب شد و او را نزد رئیس
کاروان برد، تا اینکه تصمیم گرفتند او را به مصر برده و به عنوان غلام بفروش برسانند.
💢فروش یوسف علیه السلام
یوسف را به بازار مصر برده و به قیمت اندک فروختند. عزیز مصر یوسف را به غلامی خرید و او را
به مصر برد و چون فرزندی نداشت رو به همسرش گفت؛ این فرزند را گرامی بدار و از او بخوبی
مراقبت کن.
«شاید به حال ما سودی داشته باشد.»
اینگونه یوسف نجات یافت و با احترام نزد عزیز مصر و همسرش زندگی کرد، و در آنجا به خوبی
تربیت شد. یوسف نیز برای آنان با کمال جدیت و امانت به کار پرداخت و آنان را مردمانی شایسته
یافت.
💢یوسف و زلیخا
زلیخا چو از آن جوانِ رشید
چنان حُسن بیرون ز توصیف دید
شد او عاشقش با تمام وجود
از آن آتش عشق برخاست دود
یوسف به سن بلوغ رسید و زیبایی او چشمگیر شد و هر زنی که یکبار او را می دید دلباخته او
می شد. هنوز رنج به چاه افتادن از یاد یوسف خارج نشده بود که این بار دست
روزگار، مصیبت را از دریچه زیبایی و حُسن جمالش بر او وارد کرد و برای او دردسر بزرگی فراهم
کرد که مدتها در دام آن گرفتار بود.
یوسف به مرور زمان، بزرگ شد و بتدریج لباس کودکی را افکند و خلعت جوانی پوشید تا جایی
که فکر زلیخا هم مشغول و متوجه او شد. و مهر او را در دل گرفت و در همه وقت و همه زمان
پیوسته حرکات و سکنات او را زیر نظر داشت. و برای رسیدن به او هر کاری می کرد و آرزوی
کام گرفتن از یوسف را در دل می پروراند، همانگونه که هر زن جوان و خوش سیمایی به هنگام
تنهایی آرزوهایی در سر می پروراند. و آیا ممکن است که زن عزیز با آن مقام و مرتبه از یوسف
کام دل بستاند.
زلیخا همواره پی نقشه ای زیرکانه بود، تا اینکه روزی یوسف نزد او بود.
«درها را چفت کرد و گفت، بیا که من از آن توأم.»
و به طرف یوسف آمد.
«یوسف گفت؛ پناه بر خدا او آقای من است.»
ادامه دارد....
با ذکر #صلوات عضو کانال شوید 👇🏼
http://eitaa.com/joinchat/2390163461Cfba74f2ff2
🔴 #نــــــــشر حداکثری ☝️
🌸🍃🌸🍃
#قصه_های قرانی ۴
یوسف علیه السلام
نام ستارگانی که بر یوسف سجده کردند (طارق، خوبان، ذیال، ذوالکتفین، ثاب، قابس، عموران،
فیلق، مصبح، صبوح، غروب، ضیاء، نور) بودند.
بالاخره، برادران بزرگتر از رؤیای شگفت انگیز یوسف باخبر شدند و آتش بغض و دشمنی در دل و
جانشان شعله ورتر گردید. برادران کینه به دل افکندند و می گفتند؛ چرا یوسف از ما نزد پدر
دوست داشتنی تر است و پدر همه مهر و محبّت خود را صرف این کودک می کند و چرا
نباید به ما توجهی داشته باشد؟ این خیالات تا آنجا در ذهنشان قوّت گرفت که تصمیم گرفتند
یوسف را از صحنه زندگی و خانوادگی خارج کنند. بالاخره تصمیم گرفتند که یا یوسف را بکشند و
یا به هر شکلی که شده او را نابود کنند.
💢 افکندن یوسف در چاه
در همان شب یعقوب در خواب دید که ده گرگ به یوسف حمله می کنند اما یکی از گرگها از
یوسف دفاع می کند تا اینکه زمین دهان می گشاید و یوسف را می بلعد. سرانجام برادران
تصمیم به انجام کار خود گرفتند و از پدر خواستند تا یوسف را با خود به صحرا ببرند. یعقوب اجازه
نداد.
«آنها گفتند؛ ای پدر تو را چه می شود که ما را بر یوسف امین نمی دانی در حالی که ما
خیرخواه او هستیم؟ فردا او را با ما بفرست تا در چمن بگردد و بازی کند و ما به خوبی نگهبان او
خواهیم بود.»
یعقوب گفت؛ اینکه او را ببرید سخت مرا اندوهگین می کند، می ترسم از او غافل شوید و گرگ
او را بخورد.»
زیرا در منطقه که یعقوب در آن زندگی می کرد گرگهای بسیاری زندگی می کردند.
«گفتند؛ اگر گرگ او را بخورد با اینکه ما گروهی نیرومند هستیم، در آن صورت قطعاً ما مردمی
بی مقدار هستیم. و هنگامی که او را با خود بردند با هم همدست شدند و او را در عمق
چاهی انداختند.»
در این میان بنیامین با این عمل آنها مخالف بود امّا به ناچار تسلیم رأی آنها شد چون به تنهایی
نمی توانست کاری انجام دهد.
یوسف را در چاه انداختند و پیراهنش را از تنش خارج کردند و آنگاه آن را خونی ساختند.
«شامگاهان گریان نزد پدر خود باز آمدند و گفتند؛ ای پدر ما رفتیم مسابقه بدهیم و یوسف را
پیش کالای خود گذاشتیم، آنگاه گرگ او را خورد ولی تو ما را هرچند راستگو باشیم، باور نداری،
یعقوب گفت؛ نه، این نفس شماست که کار بد را برای شما آراسته است، اینک، صبری نیکو
برای من بهتر است.»
در آن زمان یعقوب مردی چهل ساله و یوسف کودکی 10 ساله بود. و پیراهن یوسف همان
پیراهن ابراهیم خلیل اللّه است که جبرئیل از بهشت به هنگام افکنده شدن در آتش برایش به
ارمغان آورده بود بعد از او به اسحاق و بعد به یعقوب و در نهایت به تن یوسف رسید و رایحه ای
بهشتی از آن منتشر می گشت و یعقوب از انتشار آن بوی خوش وجود یوسف را حس کرد.
یعقوب آنقدر در فراق یوسف گریست تا دیده اش سپید شد و کور گشت.
ادامه دارد...
با ذکر #صلوات عضو کانال شوید 👇🏼
http://eitaa.com/joinchat/2390163461Cfba74f2ff2
🔴 #نــــــــشر حداکثری ☝️
🌸🍃🌸🍃
#قصه_های قرانی ۴
یوسف علیه السلام
نام ستارگانی که بر یوسف سجده کردند (طارق، خوبان، ذیال، ذوالکتفین، ثاب، قابس، عموران،
فیلق، مصبح، صبوح، غروب، ضیاء، نور) بودند.
بالاخره، برادران بزرگتر از رؤیای شگفت انگیز یوسف باخبر شدند و آتش بغض و دشمنی در دل و
جانشان شعله ورتر گردید. برادران کینه به دل افکندند و می گفتند؛ چرا یوسف از ما نزد پدر
دوست داشتنی تر است و پدر همه مهر و محبّت خود را صرف این کودک می کند و چرا
نباید به ما توجهی داشته باشد؟ این خیالات تا آنجا در ذهنشان قوّت گرفت که تصمیم گرفتند
یوسف را از صحنه زندگی و خانوادگی خارج کنند. بالاخره تصمیم گرفتند که یا یوسف را بکشند و
یا به هر شکلی که شده او را نابود کنند.
💢 افکندن یوسف در چاه
در همان شب یعقوب در خواب دید که ده گرگ به یوسف حمله می کنند اما یکی از گرگها از
یوسف دفاع می کند تا اینکه زمین دهان می گشاید و یوسف را می بلعد. سرانجام برادران
تصمیم به انجام کار خود گرفتند و از پدر خواستند تا یوسف را با خود به صحرا ببرند. یعقوب اجازه
نداد.
«آنها گفتند؛ ای پدر تو را چه می شود که ما را بر یوسف امین نمی دانی در حالی که ما
خیرخواه او هستیم؟ فردا او را با ما بفرست تا در چمن بگردد و بازی کند و ما به خوبی نگهبان او
خواهیم بود.»
یعقوب گفت؛ اینکه او را ببرید سخت مرا اندوهگین می کند، می ترسم از او غافل شوید و گرگ
او را بخورد.»
زیرا در منطقه که یعقوب در آن زندگی می کرد گرگهای بسیاری زندگی می کردند.
«گفتند؛ اگر گرگ او را بخورد با اینکه ما گروهی نیرومند هستیم، در آن صورت قطعاً ما مردمی
بی مقدار هستیم. و هنگامی که او را با خود بردند با هم همدست شدند و او را در عمق
چاهی انداختند.»
در این میان بنیامین با این عمل آنها مخالف بود امّا به ناچار تسلیم رأی آنها شد چون به تنهایی
نمی توانست کاری انجام دهد.
یوسف را در چاه انداختند و پیراهنش را از تنش خارج کردند و آنگاه آن را خونی ساختند.
«شامگاهان گریان نزد پدر خود باز آمدند و گفتند؛ ای پدر ما رفتیم مسابقه بدهیم و یوسف را
پیش کالای خود گذاشتیم، آنگاه گرگ او را خورد ولی تو ما را هرچند راستگو باشیم، باور نداری،
یعقوب گفت؛ نه، این نفس شماست که کار بد را برای شما آراسته است، اینک، صبری نیکو
برای من بهتر است.»
در آن زمان یعقوب مردی چهل ساله و یوسف کودکی 10 ساله بود. و پیراهن یوسف همان
پیراهن ابراهیم خلیل اللّه است که جبرئیل از بهشت به هنگام افکنده شدن در آتش برایش به
ارمغان آورده بود بعد از او به اسحاق و بعد به یعقوب و در نهایت به تن یوسف رسید و رایحه ای
بهشتی از آن منتشر می گشت و یعقوب از انتشار آن بوی خوش وجود یوسف را حس کرد.
یعقوب آنقدر در فراق یوسف گریست تا دیده اش سپید شد و کور گشت.
ادامه دارد...
با ذکر #صلوات عضو کانال شوید 👇🏼
http://eitaa.com/joinchat/2390163461Cfba74f2ff2
🔴 #نــــــــشر حداکثری ☝️