#لطیفه😄
ماشين ميزنه به حیف نون پاش قطع ميشه ، قاضي هم براش ۱۰۰ميليون #دیه ميـبُره .
صاحب ماشين ميگه : مگه من #ميلياردرم؟😢😳
حیف نون ميگه : فڪر ڪردی من هزار پام😂😂😂
🌷🌹🌷🌹🌷🌹
#احکام_دیه
#احکامشرعی🌷🌹
📌اگر مادر یا پدر یا شخص دیگر به صورت کسی (چه #فرزند و چه غیر آن ) سیلی یا چیزی بزند که#سرخ یا کبود یا #سیاه شود در هر مرحله دیه مخصوص به خود را دارد و باید دیه را به فرزند بدهد 👦 و بین خود و خدا توبه نماید و مقدار دیه به قرار ذیل است :
اگر سیلی زدن به صورت موجب #سرخی صورت شده , باید یک مثقال و نیم شرعی طلا که هر مثقال 18 نخود است به او بپردازد🏅
و اگر موجب کبود شدن صورت گردیده #سه مثقال شرعی طلا
و اگر سیاه شده #شش مثقال شرعی طلا باید بپردازد 🎄
اما اگر جای دیگر بدن غیر از صورت به واسطه زدن سرخ یا کبود یا #سیاه شده , باید نصف آنچه را گفته شد به او بدهند.
#احکام
#احکام_شیرین
╭❣
╰┈➤💻@jebhe_islamic
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت49
#ترانه
له است و تقریبا11 ماه دیگه تمام می شه بعد از اون می تونی ازدواج کنی و اون خونه رو به عنوان مهریه و تمام زحمت هایی که برام کشیدی به نام ت زدم مراقب خودت باش خانوم حلالم کن خداحافظ
مهدی نیک سرشت.
خنده ام گرفته بود حتما مهدی شوخی ش گرفته.
می خواد امتحانم کنه یا مسخره بازی در میاره.
بلند تر خندیدم که دوتا پرستار حالت اماده باش جلو اومدن با خنده گفتم:
- شوخی می کنه من و ول نکرده الان میاد الان از در میاد داخل مهدی من همین جاست خونه است پاش شکسته نمی تونه بیاد باید برم خونه منتظرمه.
خنده هام به هق هق تبدیل شد می خواستم برم مطمعنم خونه است هیجا نرفته .
پرستار ها با زود گرفته بودنم و اون یکی داد می زد:
- عزیزم اروم باش تکون نخور الان سرم رگ تو پاره می کنی حسینی ببندش.
حسینی سریع خم شد و از زیر تخت بانداژ هایی رو در اورد و دست و پآهام و محکم به تخت بسته بود.
هق می زدم و التماس می کردم:
- توروخدا بازم کن مهدی من منتظرمه خونه است ما داشتیم شام می خوردیم منتظر منه بریم شام بخوریم تورو خدا بازم کنید می خوام برم گرسنه است.
با سرنگی که توی سرم زدن بیهوش شدم.
#سه روز بعد
تاکسی پیاده ام کرد و جلوی در وایسادم.
با کلیدی که توی نامه بود درو باز کردم و داخل رفتم.
با خوشی بلند داد زد:
- مهدی اقا مهدی عزیزم من اومدم.
سریع حیاط و طی کردم و ساک و انداختم پایین پله ها رو دویدم بالا و در پذیرایی رو باز کردم وجب به وجب خونه رو شروع کردم به جست و جو کردن:
- مهدی بسه قایموشک بازی دلم برات تنگ شده بیا دیگه مهدی.
نبود چند دست از لباس هاشم نبود.
روی جا ش که هنوز پهن بود نشستم و پاهامو توی بغلم جمع کردم.
باورم نمی شد مهدی من رفته بود.
منو ترک کرده بود.
از اون روز به بعد تنهایی های من شروع شده بود.
بسیجی که با مهدی رفته بودیم شده بود خونه دومم زیاد می رفتم ناهار و شام زهرمارم شده بود و یاد اخرین شام مون میوفتم و معده درد شده بود رفیقم.
پیامک و تماس های بابا که هر روز داغ دل منو تازه می کرد و پشت سر مهدی من بدگویی می کرد و می خواست برگردم.
تمسخر بچه های دانشگاه که تیری بود توی اعماق وجودم.
سوال های دوستای مهدی که روم نمی شد بگم مهدی من و ترک کرده و رفته.
شب تا صبح به یاد روزای اول اشنایی مون می رفتم گلزار شهدا روی همون قبر شهید ی که با مهدی اولین بار رفته بودیم.
و مهدی که انگار قرار نبود واقعا برگرده.
خیلی وقتا دلم می خواست میام خونه خونه باشه و بهم بخنده بگه شوخی کرده بود.
از دانشگاه اومده بودم کلید انداختم درو باز کردم طبق معمول فاصله حیاط تا خونه رو دویدم بلکه مهدی اومده باشه.
طبق معمول خونه خالی و سوت و کور بود.
دوباره بغض گلومو گرفت.
کوله امو انداختم و حوصله نداشتم چیزی بپزم.
همه چیز منو یاد مهدی می نداخت.
نماز مو با گریه و التماس خوندم مثل تمام روز های بی مهدی.
لباس هامو عوض کردم و کتاب هایی که خونده بودمو برداشتم تاکسی گرفتم برم بسیج.
پامو که توی مسجد گذاشتم