eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
782 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
8.6هزار ویدیو
33 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال👌 ادمین @fatmh8789 ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? سری تکون دادم و مهدی رفت. وقتی برگشت یا دست پر بود. با فاصله کنارم نشست روی سکوی کلاس و خوراکی ها رو دونه دونه باز کرد و یه پلاستیک رو پاره کرد گذاشت و خوراکی ها رو ریخت روش. دختره رو از بغلم گرفت و گفت: - اذیت می شید بفرماید. دختره مونده بود از کدوم بخوره حتا نمی دونست بعضی هاش چیه! مهدی با اب و تاب بهش می داد و می خندوندش. لبخند نه فقط روی لب این کوچولو روی لب منم اورده بود. با صدای سلام برگشتیم. یه خانوم چادری که از چهره اش هم مشخص بود مهربونه و یه اقا شبیه مهدی. مهدی بلند شد و دست دادن . منم با دختره دست دادم و سلام کردم. دختره رو به مهدی گفت: - اقا مهدی دختر کوچولو ایشونه؟ مهدی گفت: - بعله . سمت ش رفت و توی بغلش بلند ش کرد و پیش شوهرش رفت و گفت: - تورو خدا نگاه چقد نازه دل منو برده. شوهرش هم معلوم بود واقا عاشقش شده. مهدی گفت: - بفرما احمد اقا راضی هستی دیگه؟ احمد گفت: - قربونت داداش دستت دردنکنه اجرت با اقا صاحب الزمان. بعد هم یه نگاهی به ما انداخت و گفت: - انشاءالله دامادی ت. با دختر کوچولو خداحافظ ی کردیم و رفتن. یکی از دانشجو ها اومد تو و گفت: - استاد نمیاد. ذوق زده رو به مهدی که داشت خوراکی ها رو جمع می کرد گفتم: - بریم خرید؟ انگار که یادش رفته باشه متعجب گفت: - خرید چی؟ لب زدم: - بریم واسه من چادر بگیریم و چیزای مذهبی که نیازمه دیگه . اهان ی گفت و سر تکون داد : - حتما . خواستیم بریم که بازوم کشیده شد و به عقب پرت شدم نتونستم تعادل مو حفظ کنم و خوردم تو میز و افتادم. جیغ م بلند شد. مهدی با سرعت برگشت که گفتم گردن ش رگ به رگ شد. برای اولین بار نگاه مون توی هم گره خورد. شاهرخ جا خورد و با ته په ته گفت: - من فقط خواستم بگم نری.. مهدی دوید سمتم و رو زمین نشست بی توجه به همه چی فقط تو چشاش نگرانی موج می زد. نمی دونم به خاطر چهره از درد جمع شده ام بود یا اشکام یا جیغ ام. سریع دستشو دور شونه ام گذاشت و کمک کرد بشینم با نگرانی گفت: - چی شد؟ خوبی؟ سالمی؟ چرا جیغ زدی؟خوردی تو میز؟ انقدر پشت سر هم می پرسید حتا نمی زاشت جواب شو بدم. بلندم کرد و روی صندلی نشوندم و بطری اب و سمتم گرفت. یکم خوردم و گفتم: - خوبم مهدی نگران نباش. وقتی از سلامت کامل من باخبر شد سمت شاهرخ که هنوز جا خورده سر جاش بود رفت و تهدید وار گفت: - فقط یک بار فقط یک بار دیگه جرعت داری بهش حرفی بزنی چه برسه دست بزنی از به دنیا اومدنت پشیمون ت می کنم تا بگیری دختر حرمت داره فهمیدی ؟ انقدر لحن ش کوبنده و خشن بود که منم ترسیدم چه برسه به شاهرخ که بادی بود فقط. به قلم بانو👀