°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت28
#ترانه
یاد دختره که اومده بود افتادم و با دلخوریو کنایه گفتم:
- یه دختری جونی اومده بود دم در کارت داشت.
متعجب گفت:
- با من؟ نگفت کیه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم یه دختر قد ش یکم بلند تر از من چادری بود روسری ش هم سبز بود صورت گرد و تپلی داشت کنار لب ش هم خال داشت.
دستاشو خشک کرد با لباسش و گفت:
- ابجیمه کی اومده گوشیم خاموشه حتما زنگ زده.
متعجب گفتم:
- ابجی واقعیت؟
سری تکون داد و زود گوشی شو زد شارژ.
اخیش خیالم راحت شد ها.
گوشی شو روشن کرد و زنگ زد خواهرش و اونم گفت الان میاد اینجا.
ریز ریز خندید یه تای ابرومو دادم بالا وگفتم:
- چرا می خندی؟
دستی به موهاش کشید و گفت:
- شما رو دیده صدای رنگ و بوی تحدید داشت.
خندیدم و گفتم:
- برو قایم شو الان میاد پوست از سرت می کنه.
خندید و گفت:
- با شوهر و برادر شوهرش داره میاد چادر بزنید به نظرم بهتره.
لباس تنم یکی از همون لباس های بلند تا روی زمین ی بود که خودش خریده بود و واقا مثل چادر هم می موند.
سری تکون دادم و چادر سفیدمم سرم کردم.
توی اشپزخونه رفتم و سعی کردم مثل خانوم خونه چایی درست کنم و وسایل پذیرایی و اماده کنم.
اب جوش اومد و گفتم:
- مهدی چقد چایی بریزم؟
لحن خودمونیم دست خودم نبود بلد نبودم مثل اون جمع ببندم.
اونم گفت:
- یه عاشق ترانه خانوم.
اولین بار می گفت ترانه خانوم.
من بی جنبه هم ذوق زده شدم.
تقریبا همه چی اماده بود مهدی سری زد و گفت:
- دستتون طلا.
با ذوق گفتم:
- کد بانو شدم.
که صدای در بلند شد.
مهدی رفت درو باز کنه با استرس جلوی در وردی وایسادم و بعد کلی بغل و حرف زدن اومدن داخل.
با خواهرش دست دادم و گفتم:
- سلام بفرماید .
الان باید بگم خونه خودتونه؟ خوب معلومه که خونه خودشونه.
اونم لبخندی زد و صورت مو بوسید منم همین کارو کردم.
به شوهر و برادرشوهرش هم سلام کردم.
اونا هم مثل مهدی بودن.
نشستن و رفتم اول چایی اوردم ریختم و با بسم الله رفتم تو پذیرایی.
مهدی پاشد ازم گرفت و چید جلوی بقیه.
اونا هم انگار فیلم سینمایی دیده باشن زل زدن به ما!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- میوه بیارم؟
مهدی هم مثل خودم اروم گفت:
- نه هنوز زوده.
سری تکون دادم و نشستیم.
خواهرش حسابی کنجکاو بود و خیلی زود دوم نیاورد و گفت:
- مهدی جان نمی خوای معرفی کنی؟
زل زده بودم به مهدی بیینم چی می خواد بگه .
با حرف ش شکه شدم:
- همسر آینده ام ترانه خانوم اتفاقا می خواستم زنگ بزنم بیاین اخر هفته یه جشن داشته باشیم برای عقد بلاخره یه مشکلاتی پیش اومده ترانه خانوم مجبور ه اینجا بمونه و نمی شه بیشتر از این طول ش داد.
همین چند جمله رو تا گفت جون ش دراومد حسابی خجالتی بود.
کلی عرق کرده بود خواهرش گفت:
- بریم روستا جشن بگیریم؟
مهدی گفت:
- هنوز تصمیم نگرفتیم نظر اصلی با ترانه خانومه.
خواهرش دست منو گرفت و گفت:
- اونجا انقدر خوشکله باصفا کلی درخت سرسبزی باغ جنگل کوه همه چی یه عقد بگیریم مردم روستا بیان خیلی خوش می گذره .
متعجب گفتم:
- روستا؟
سری تکون داد و گفتم:
- من تا حالا روستا نرفتم نمیدونم چه شکلیه!
خواهر مهدی متعجب گفت:
- نرفتی؟ مگه می شه؟
به مهدی نگاه کردم و اون گفت:
- ترانه خانوم دختر یکی از استادید دانشگآه ماست یعنی بالا شهر زندگی می کنن تا حالا روستا نرفته.
پسرا گرم صحبت شدن و منم فهمیدم اسم خواهرش فاطمه است.
کلی ازم سوال پرسید و خیلی دختر کنجکاو و شری بود عین خودم و حسابی جور شده بودیم.
کل اطلاعات از آشنایی تا الان رو از من کشید بیرون تا بلاخره اروم گرفت.
ساعت ۱۲ شده بود و وقت خواب بود.
فاطمه اهل خوزستان بود یعنی شوهرش اونجا بود و بعد ازدواج رفتن اونجا.
کمک مهدی جا برای مردا توی پذیرایی پهن کردم برا خودم و فاطمه هم توی اتاق.
فاطمه زود خواب ش برد ولی من خوابم نمی یومد.
هنوز تو شک حرف مهدی بودم.
واقعا اونم منو میخواست؟
چادرم و سرم کردم و پاورچین پاورچین از پذیرایی گذشتم و رفتم تو حیاط.
لب حوز نشستم که صدای جیر جیر در پذیرایی اومد مهدی بود.
اونم نخوابیده بود.
سمتم اومد و با فاصله نشست و گفت:
- دارید به حرفم فکر می کنید؟!
سری تکون دادم و گفتم:
- اره تو واقا منو دوست داری؟
دستش که تو جیب ش بود و دراورد و گرفت جلوم یه جعبه مخمل صورتی بود.
بازش کرد بلند شد جلوم دو زانو روی زمین نشست و گفت:
- می شه لطفا با من ازدواج کنی؟ قول می دم کم برات نزارم و همیشه حامی و پشتت باشم دل ت رو نرجونم و باعث لبخند روی لب ت بشم.
با هیجان بهش چشم دوخته بودم.
به قلم بانو