eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
713 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
9.2هزار ویدیو
38 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? . این دومین نگاه ش بود یهو گفت: - لطفا برو صورتت و بشور . خیلی جدی گفته بود و نتونستم چیزی بگم. پس به خاطر ارایش بود. خواست بره که گفتم: - اخه چرا قشنگ شدم که! با همون لحن جدی که سعی می کرد مهربونی توش باشه گفت: - شما خودت قشنگی این یک دوما یه خانوم باید برای همسرش قشنگ باشه نه قشنگ کنه بره بیرون! این همون جنبه عمومی داره شما که دوست نداری عمومی باشی؟! نه ای زمزمه کردم و گفت: - خوب دیگه خدا خیرت بده . تو روشویی صورت مو با دستمال مرطوب پاک کردم و رفتم تو اشپزخونه. بین فاطمه و مهدی نشستم و گفتم: - سلام صبح بخیر. بقیه هم جواب مو دادن و مهدی نیم نگاهی بهم انداخت و دید پاک کردم خیالش راحت شد. بقیه خورده بودم تقریبا فقط من و مهدی مونده بودیم . زود زود خوردیم چون دیر شده بود و گفتم: - بریم اومدیم جمع می کنم. مهدی هم سر تکون داد و بلند شدیم. فاطمه و محسن و برادرشوهرش هم گفتن می خوان برن دور کاراشون. مهدی نشست و گفتم: - عقب بشینم یا جلو؟ لبخندی زد و گفت: - جلو. درو باز کردم و نشستم . مهدی حرکت کرد و گفت: - بعد کلاس میام دمبالتون بریم پیاده روی و صحبت کنیم یه سر هم بریم ازمایشگاه. متعجب گفتم: - ازمایشگاه برای چی؟ حالت بده؟ با احتیاط نگاهش به جلو بود و همون طور جواب منو داد: - خیر بریم ازمایش بدیم برای عقدمون خانوم! دکتر هم دکترای قدیم. وای عجب سوتی دادم خودم دکترم و اینو یادم رفته بود. خنده ای کردم و گفتم: - خوب یادم رفته بود. از شیشه به بیرون نگاه کردم که یه ماشین البالویی دیدم و راننده اش به نظرم اشنا بود و اونم انگار به ماشین مهدی خیره بود. احساس می کردم جایی دیدم ش و با حرف مهدی اون کلا یادم رفت: - راستی می خواستم یه چیزی بهتون بگم. بهش نگاه کردم و اون ادامه داد: - دختر یعنی وقتار با شخصیت متین! دعوا مال پسرای لاته! شما دختری هر کی هر چقدر هم بهتون حرف زد کاری انجام داد نه جواب شو بدین نه باهاش دعوا راه بندازین فقط به من بگید اگر خودم اونجا بودم که هیچ نبودم به من بگید و اصلا با این افراد دهن به دهن نشید. سری تکون دادم که گفت: - مخصوصا اون پسره شاهرخ! باشه ای گفتم ماشین و پارک کرد. پیاده شدیم راه افتادیم سمت دانشگاه. استرس عجیبی گرفته بودم. اولین بار بود با چادر می یومدم دانشگاه. مهدی متوجه استرسم شد و با خونسردی گفت: - به نگاه ها توجه نکنیدانگار که هیچ چیزی تغیر نکرده به تیکه و کنایه ها هم گوش ندید! عادی باشید و خونسرد شما کار بزرگی کردی پا گذاشتی بری توی سپاه مادرم فاطمه زهرا پس باید قوی باشی و تحمل هر رفتار و حرفی رو داشته باشی . با حرفاش گوله گوله ارامش بهم تزریق می شد و همه ترس و استرس م دود شد رفت هوا با دیدن شاهرخ که مات و مبهوت مونده بود .. به قلم بانو