eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
713 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
9.2هزار ویدیو
38 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? با شنیدن حرف هاش فهمیدم چقدر از دنیا عقب ام! ولی خوشحال شدم حداقل توی اغتشاشات دستی نداشتم و با اینکه خیلی ها می گفتن شرکت کنم نرفته بودم. احساس می کردم خیلی چیزای جدیدی یاد گرفتم. مهدی گفت: - توی این اغتشاشات به همین دخترایی که گول خوردن و رفتن دست درازی شده دختر ۱۷ ساله توی اغتشاشات با یه گروه اشنا می شه می ره یه هفته نمیاد و مادرش اتفاقی می فهمه بعله دخترش حامله است و حالا دمبال پدر بچه است! حتا نمی تونه بره از کی شکایت کنه توی همین اغتشاشات کلی ارزش زن و اوردن پایین اخه این بی دین و ایمان ها رو چه به ارزش زن یا یه مشت بی دین و ایمان ان یا یه مشت جوون نادون که بلد نیستن شلوار شونو بکشن بالا! همه و همه رو گول زدن. سری تکون دادم و خواستم لب باز کنم در باز شد و فاطمه و محسن و برادرش اومدن داخل. دست شون گل وشرینی و اینه و یه چادر سفید و حلقه بود. متعجب نگاه شون کردم با تبریک تبریک جلو اومدن و متعجب گفتم: - اتفاقی افتاده؟ فاطمه با خنده گفت: - می خوایم مراسم براتون برگزار کنیم دیگه. متعجب گفتم: - عقد که نمی خوایم انجام بدیم یه صیغه اشت دیگه. مهدی گفت: - همون صیغه هم خشک و خالی نمی شه که! لبخندی زدم پس کار خودش بود. فاطمه چادر سفید و همون طور انداخت رو سرم اینه رو هم گذاشت رو دل مهدی که روبروی چهره امون باشه گل و داد مهدی تا بعد بده به من. حلقه ها رو هم باز کرد وگذاشت روی سینه مهدی. مهدی گفت: - بعله دیگه من شدم میز اصلا فکر نکنید من بیمارم. خندیدم . فاطمه گفت: - بخوای اعتراض کنی زن بهت نمی دیما باید تنها بمونی. مهدی با دستش زیپ روی دهن ش کشید که محسن گفت: - ای بیچاره. دوباره همه خندیدیم. برادر محسن یه کاغد و قلم اورد و گفت: - خوب اقا داماد چی مهر عروس خانوم می کنی؟ مهدی گفت: - هر چی خودشون بخوان. یکم فکر کردم و گفتم: - هر چی مهدی بگه نمی دونم چیزی به ذهن ام نمیاد. سری تکون دادن و محسن صیغه رو خوند و من و مهدی هم بعله رو دادیم حلقه هامونم دست هم کردیم و بلخره مال هم شده بودیم. اونم کجا توی بیمارستان! فاطمه هم چند تا عکس یادگاری گرفت. شرینی رو هم باز کردیم و هر کی میومد و قضیه رو می فهمید کلی بهمون می خندید. محسن و برادرش کار داشتن و رفتن فاطمه هم حسابی خسته شده بود و اخر شب بود هی چرتک می زد به قلم بانو