°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت61
#ترانه
هر کدوم پای سیستم ش نشست و از تمیزی حسابی کیف کردن.
مهدی هم مدام پیش یکی شون بود و انگار کلی کار داشتن.
بلند شدم که مهدی گفت:
- کجا میری بخوابی خانوم؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه الان میام.
سری تکون داد و رفتم تو اشپزخونه.
چایی ریختم با کیک و کلوچه و خوراکی و تنقلاتی که مهدی خریده بود توی ۵ تا ظرف چیدم ۴ تا برای اونا یکی هم برای خودم و مهدی.
سینی رو روی اپن گذاشتم و رفتم تو پذیرایی سینی به دست جلوی هر کدوم خم شدم و با چشمایی از شوق می درخشید بر می داشتن.
نشستم کنار مهدی که کنار سعید بود و داشتن یه سری کارا بهش می گفت انجام بده.
زیاد از حرفاشون سر در نمیاوردم.
بشقاب خودمون رو هم جلومون گذاشتم و یه کیک برداشتم .
مهدی چایی شو سر کشید و گفت:
- دستت طلا خانوم .
لبخندی از سر ذوق زدم.
کیک مو خوردم و خواستم عقب بکشم که مهدی گفت:
- کجا پس اینا چی؟
به تنقلات نگاه کردم همین گردو و پسته و اجیل و بادوم و اینا.
صورتم رفت توهم.
مهدی با چشای ریز شده نگاهم کرد و سرشو تهدید وار تکون داد.
منم خیلی ریلکس اروم اروم اومدم پاشم فرار کنم که مچ دستمو گرفت و نشوند جفت خودش و گفت:
- زود باش عزیزم کجا به سلامتی هنوز مونده .
همه انگار سینما دیده باشن زل زده بودن بهمون بببن ته جدال ما چی می شه.
هر چی سعی می کردم دستمو از دست ش بکشم بیرون نمی شد.
با حرص گفتم:
- ایی مهدی دستم ولم کن مگه زوره نمی خوام بخورم بدم میاد حالم بد می شه نگا قیافه اشون هم چندشه..
تو همین هین مهدی دست برد سریع مشت شو پر کرد هل داد تو دهنم.
با دهنی بسته نگاهش کردم و چشام گرد شده بود.
این دفعه جلوی دهن مو گرفت و گفت:
- بخور زود ببین چه خوشمزه است.
چشامو محکم بستم و به زور یکم تو دهن م مزه مزه کردم که حالم فوری بهم خورد و اوقی زدم که مهدی ولم کرد و دویدم توی روشویی توی حمام و اوق زدم.
خورده و نخورده هر چی بود و بالا اوردم.
انقدر با شدت اوق می زدم که اشک از چشامم رون شده بود.
مهدی نگران به در می زد و صدام می کرد:
- ترانه چی شد خانوم باز کن ببینمت ترانه.
بی حال گوشه حمام نشستم و با دستم رجک و باز کردم که به زور خودشو از لای در رد کرد داخل و با دیدن حال و زورم گفت:
- جانم ببینمت رنگ به رو نداری بریم دکتر؟
سری به عنوان نه تکون دادم و گفتم:
- گفتم حالم بد می شه نگاه گوش نمی کنی.
اونم با صورتی مغلوب گفت:
- خیلی ضعیف شدی باید بخوری دکتر سفارش کرده.
شونه ای بغض کرده بالا انداختم .
لب زد:
- پاشو برو تو اتاق یکم استراحت کن .
با کمک ش بلند شدم و توی اتاق ش رفتم .
روی تخت دراز کشیده که دیدم خیره شده به دفتر خاطرات روی میزش و فهمیده من خوندمش.
یه نگاهی بین من و دفتر خاطرات رد و بدل کرد و ابرویی بالا انداخت.
منم با شیطنت در و دیوار و نگاه کردم یعنی مثلا من خبر ندارم.
خنده ام گرفت که گفت:
- خودم فهمیدم نمی خواد حالا به خودت فشار بیاری لو ندی داری می ترکی.
بلند زدم زیر خنده.
نچ نچی کرد و گفت:
- خداروشکر اصلا بلد نیستی دروغ بگی!
پایین تخت نشست و دستم و توی دست ش گرفت و گفت:
- توی نبود من چیکارا کردی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- خوب دانشگاه می رفتم همه اذیتم می کردن من به همه گفتم تو رفتی کار هاتو انجام بدی و برگردی پیشم ازدواج کنیم همه مسخره ام می کردن و می گفتن تو داری خودتو گول می زنی شبا تا صبح می رفتم مزار همون شهیدی که اولین بار با هم رفتیم مسجد هم که هر روز می رفتم و شدم مسعول ول برگزاری حلقه صالحین بچه ها و خیلی دوسم دارن اوم راستی اون خانواده هایی که بهشون کمک می کردی و غذا می بردی من برای همه اشون می بردم همون جور مخفیانه کتاب هم زیاد خوندم و سعی می کردم به بقیه بچه ها معرفی کنم اما خیلی مسخره ام می کردن ولی خوب تاثیر هم داشت