°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت62
#ترانه
توی نبودت سعی کردم به کارایی که قبلا یادم داده بودی عمل کنم همه چی خوب بود بجز اینکه تو نبودی! گلزار شهدا می رفتم تو جلوی چشام بودی مسجد و بسیج می رفتم تو و خاطراتت جلوم بودی همه چیز بود تو نبودی و تو هم برای من همه دنیامی نمی دونی چقدر سخت بود حس می کردم خدا داره تنبیهه ام می کنه یا شایدم دوسم نداره یا اینکه به خاطر گناه هام تو رو از من گرفته.
مهدی با صدای ارومی گفت:
- اینطور نیست اولا که خدا همیشه ادم ها رو با چیزایی که دوست دارن امتحان می کنه تا ببینه فقط توی شرایط خوب بنده هاش یا توی شرایط سخت هم باهاشن و گله نمی کنن! و اینکه من اشتباه کردم می خواستم نجاتت بدم اما روش کارم اشتباه بود و بدتر عذاب ت دادم هم خودمو هم تورو و شرمنده اتم باید بیشتر راجب ش فکر می کردم ولی با دیدن حال و روزت خیلی حالم بد شده بود و نفهمیدم باید چیکار کنم ببخشید خانومم.
سری تکون دادم و گفتم:
- بهتره راجب ش صحبت نکنیم.
مهدی سری تکون داد و کنارم موند تا خوابم برد.
چشم که باز کردم ساعت 4 صبح بود.
اروم نشستم دیگه خوابم نمیومد چون دیشب زود خابیده بودم.
مهدی عمیق خواب بود بی سر و صدا از اتاق زدم بیرون و توی پذیرایی نرفتم گفتم شاید پسرا با لباس راحتی خابیده باشن!
لامپ اشپزخونه رو روشن کردم و نون ها رو دراوردم تا یکم گرم بشن.
میز و با خلاقیت چیدم و به خودم که اومدم ساعت 5 بود.
نماز مو خوندم و داشتم نون ها رو می چیدم که با صدای سلام ناگهانی قلبم اومد تو دهنم و هین بلندی گفتم.
سعید دستاشو حالت تسلیم بالا برد و گفتم:
- ابجی نترس منم.
دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
- سلام یهویی اومدین ترسیدم.
با سر و صدای ما بقیه هم بیدار شدن مهدی خابالود توی اشپزخونه اومد و گفت:
- چی شده؟ صدای هین چی بود؟
سمتم اومد و سر تا پا مو نگاه کرد مطمعن بشه سالمم.
سعید گفت:
- ابجی تو فکر بود یهویی اومدم سلام کردم ترسید.
مهدی یه لیوان اب بهم داد و خوردم.
چایی ریختم و همه دست و صورت شونو شستن و نشستن.
متعجب گفتم:
- من خوابم نبرد شما چه زود بیدار شدید!
هادی گفت:
- تایم بیداری ما ساعت 5 هست .
اهانی گفتم .
رو به مهدی گفتم:
- می شه امروز بریم یه دوری توی شهر بزنیم؟
شرمنده گفت:
- امروز باید برم اداره ولی قول می دم فردا بریم.
باشه ای گفتم.
و مهدی و سعید و علی اماده شدن برن اداره و هادی و امیر می موندن.
بدرقه اشون کردم و برگشتم.
توی اشپزخونه رفتم و هادی با لحن خواهشی گفت:
- ابجی می شه ناهار فسنجون درست کنی؟
اره ای گفتم که گفت:
- کمک خواستی بگو بیام کمکت ابجی.
ممنونی گفتم و مشغول درست کردن فسنجون شدم.
چون بلد نبودم از توی گوگل در اوردم و خدا کنه خوب بشه.
ناهار و بار گذاشتم و ظرف ها رو هم شستم.
یکم حالم بد شده بود و هی گیج می رفتم یا سردرد های لحضه ای بدی می گرفتم قدم هام سست می شد.
دستمو به اپن گرفتم که صدای نگران امیر بلند شد:
- ابجی خوبی؟ هادی بیا زنگ بزن مهدی حالش خوب نیست.
هادی تند خودشو رسوند و فرصت نداد بگم خوبم زنگ زد مهدی.
به نیم ساعت نکشیده خونه بود.
چنان در می زد که گفتم در الان می شکنه.
هادی رفت درو باز کرد که دوید اومد داخل کنارم نشست و گفت:
- چی شدی ببینمت رنگ به رو نداری چت شد یهو صبح خوب بودی.
خسته و کلافه از سوال هاش که مجال جواب دادن بهم نمی داد بهش تکیه دادم و چشامو بستم .
انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
- قرص هات دارو هاتو خوردی؟
با صدای ضعیفی گفتم:
- نه یادم رفت.
هادی سریع اورد و چند تا قرص اهن و ویتامین و این چیزا بهم داد خوردم.
جفتم نشسته بود و تکون نمی خورد هی بهم زل می زد و می گفت:
- خوبی؟ بهتری؟
برای بار ۵۰ م گفت:
- خوبی بهتری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبم مهدی نگران نباش.
بعد یک دقیقه گفت:
- مطمعن باشم خوبی؟ راست می گی؟
بهش زل زدم و گفتم:
- به امام حسین خوبم ۱۰۰ بار پرسیدی اروم بگیر.
سری تکون داد و بلند شدم که تند بلند شد و گفت:
- کجا؟
سمت اشپزخونه رفتم و گفتم:
- به غذا سر بزنم.
پشت سرم راه افتاد و شروع کرد غر غر کردن:
- یه دقیقه نمی تونه بشینه