eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
715 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
9.2هزار ویدیو
38 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط﴾ 📕⃟? دکتر بگم تو به حرف من گوش نمی دی قفل و زنجیرت کنن به تخت نه نه باید داروی خواب اور ۲۴ ساعته بهت بدم. با حرفاش که از ته دل و با حرص می گفت بلند خندیدم که بدتر حرصی شد. محکم دستگیره در و بالا و پایین می کرد و گفت: - هادی بیا این درو وا کن زود. هادی گفت: - من به ابجیم خیانت نمی کنم. مهدی گفت: - 6 ماه اضافه باید کار کنی. خودش دست به کار شد و از اون ورم تهدیدم می کرد: - باز درو با کنم برات می گم ترانه خانوم اینطوری مراقب خودته اره؟ عه اینجوری برام بد می شد که باید یه بهونه جور می کردم. درو باز کردم و دست به کمر وایسادم جلوش و گفتم: - اصلا یه سوال مگه حضرت فاطمه اونقدر زحمت نمی کشید با اینکه همش تو سختی بود تازه حضرت فاطمه وقتی حامله بود پشت در موند میخ رفت تو پهلوش سوخت اما چادرش از سرش نیوفتاد من که کاری نکردم فقط چند تا قابلمه غذا درست کنم اونم برای این جوونای خدا خوب دلشون خواسته درست و حسابی بهشون رسیده نشده چی می شه چند روز بخورن اگه بخوای منو انقدر تنبل بار بیاری نمی تونم مثل حضرت فاطمه و حضرت زینب تو مساعل زندگی کنارت باشم و همش کم میارم و اونوقت فردا جلوی خدا شرمنده می شم. همون جور که زانو زده بود و هنوز سنجاقی که توی دستش بود و می خواست درو باز کنه خشک شده بود و با بهت بهم نگاه می کرد و به حرفام گوش می داد. با لبخند پیروزی نگاهش کردم. پسرا هم برام دست زدن. مهدی نالید: - دهن منو بستی تو این چیزا رو از کجا یاد گرفتی؟ با نیش باز به خودش اشاره کردم . ساعت ۸ بود و ۹ پرواز داشتیم داشتم وسایل و می بستم و از ته دل خوشحال بودم . بلاخره داشتم با مهدی برمی گشتم با گمشده ی این ۷ ماه تلخ زندگیم! همه وسایل اماده بود و اماده توی اتاق نشسته بودم و کتاب یادت باشد دستم بود . چقدر تحمل می خواست همسر شهید بودن چه دلی دارن. با هر صفحه که می خوندم اشکام بیشتر رون می شد. مخصوصا اونجاهایی که شهید سیاهکالی راجب شهید شدن و رفتن ش به سوریه و عراق صحبت می کرد و خانوم ش صبح تا شب گریه می کرد ولی برای اینکه فردای روز قیامت شرمنده شهدا و اعمه اطهار نشه و شرمنده نباشه و به خاطر عشق در وجود خودش خودخواهی نکرده باشه با رفتن همسرش تمام زندگیش موافقت کرده بود. از همسرش گذشت برای خدا برای ارمان هاشون برای بقیه انسان ها برای دفاع از مظلومین برای پیروزی حق در مقابل ظلم برای خوشنودی شهدا و امامان. با صدای مهدی گریه ام شدید تر شد: - ترانه داری گریه می کنی؟چی شده اتفاقی افتاده خانوم؟ سر بلند کردم و بهش نگاه کردم. کنارم نشست و گفت: - نصف عمر شدم چی شده؟ به کتاب اشاره کردم و سرمو به شونه مهدی فشار دادم و از ته دل گریه کردم. چیزی نگفت و گذاشت اروم تر بشم. وقتی اروم تر شدم با لحن همیشگیش شروع کرد باهام صحبت کردن: - ببین خانوم این خیلی خوبه که این کتاب ها رو می خوندی نحوه زندگی درست و یاد می گیری با انسان های فهمیده و ازاده هم اشنا می شی و همین طور هدف زندگی تو پیدا می کنی که اصلا برای چی داری زندگی می کنی و اینکه وقتی زندگی نامه یه مومن رو بخونی انگار که اون رو احیاء کردی و صواب زیادی داره میدونستی هر چقدر که برای هر شهید از ته دل گریه کنی اون بیشتر حواس ش بهت هست؟ لبخندی زدم. با لبخند م جون گرفت و گفت: - پاشو خانوم پاشو دست و صورت تو بشور راه بیفتیم دیر مون نشه