°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت67
#ترانه
توی کلاس روی صندلی نشستم و مهدی گفت:
- تا ساعت چند کلاس داری؟
دستمو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم:
- تا ساعت 2.
سری تکون داد و گفت:
- باشه خانوم میام دمبالت.
خداحافظ ی کردیم .
هر چی منتظر استاد موندیم نیومد!
یکی از دخترا بلند طوری که جلب توجه کنه گفت:
- ترانه واقا شوهرت برگشته بمونه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- مگه قرار بود نیاد و نه مونه؟
با تعجب گفت:
- بعد از7 ماه اخه..
بین حرف ش پریدم و گفتم:
- اولا که من گفته بودم رفته کارا شو درست کنه دوما زندگی خصوصی من به خودم مربوطه .
دیگه کسی سوال نپرسید!
هر چی منتظر شدیم استاد نیومد و بلندم شدم از کلاس اومدم بیرون که بابا جلومو گرفت.
واقا دوست نداشتم بازم سوال و جواب بشم!
اما این بار فرق می کرد حرف ش!
فقط گفت:
-من ازدواج می خوام بکنم این کارت ش.
یه کارت دعوت گرفت جلوم.
و ادامه داد:
- مادر خوبی برات می شه برگرد.
بعدشم رفت.
هوفی کشیدم.
یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه.
یکم غذا به ماهی های توی حوز دادم و وارد خونه شدم.
لباس هامو عوض کردم و مشغول پخت و پز شدم برای ناهار.
حالا که مهدی برگشته بود احساس می کردم زندگی اون روی قشنگ شو بهم نشون داده.
قبلا از همه پسرا بدم می یومد و حتا فکر اینکه یکی شون بخواد شوهرم بشه و برام امر نهی کنه هم حال مو بهم میزد!
اما راست گفتن که هر کس نیمه گمشده ای داره!
هر کس نیمه گمشده خودش بهش می خوره نه فرد دیگه ای!
شاید خیلی از طلاق ها هم برای همینه که دوتا نیمه اشتباهی که فکر می کنن نیمه گمشده هم هستن ولی در واقعه نیستند به هم پیوند می خورن.
همین جور تو افکار خودم غرق بودم و اصلا متوجه گذر زمان نشدم.
برگشتم سبد میوه که شسته بودم و توی یخچال بزارم که دیدم مهدی به کابینت تکیه داده و زل زده بهم.
انقدر شوکه شدم از دیدن یهویی ش که جیغ کشیدن هم یادم رفت.
دستمو روی قلبم گذاشتم و با اعتراض اسم شو صدا زدم:
- مهدی!
با خنده جلو اومد و گفت:
- جان خانوم .
یه پرتقال پرت کردم سمت ش و گفتم:
- ترسوندیم خوب.
پرتقال و گرفت و گفت:
- چشمم روشن دست روی من بلند می کنی؟!
خندیدم و سر تکون دادم.
اونم تنگ اب و برداشت و افتاد دمبالم.
اولش فکر کردم شوخی می کنه دیدم نه جدی جدی می خواد بریزه روم.
سریع از پله ها دویدم پایین و مهدی همه رو پرید.
یاخدا فاز حرکات رزمی نظامی ش گل کرده.
می ترسیدم بگیرتم برای همین شروع کردم به تهدید کردن ش:
- مهدییی بریزه روم ناهار بی ناهار .
اونم با خنده گفت:
- از بیرون سفارش می دم.
با فکری که به سرم لبخند خبیثی زدم.
سرعت دویدن مو کم تر کردم اونم فکر کرد دارم خسته می شم تند تر دوید.
یهو برگشتم و وایسادم زدم زیر دستش.
که تنگی رو به خودش ریخت و سرش تا نک پاش خیس اب شد.
خشکش زده بود توی همون حالت.
دستمو روی دلم گذاشته بودم و می خندیدم.
سفره رو پهن کردم و مهدی با حوله دور گردن ش موهاشو خشک می کرد و حرف می زد:
- توعمرم از کسی حقه نخورده بودم بعد بفرما خانومم یه حقه ای بهم زد که برای کل عمرم بسه!
باز هم خندیدم.
نشستیم و مهدی اول برای من کشید بعد خودش.
حین غذا خوردن