eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
790 دنبال‌کننده
12هزار عکس
8.6هزار ویدیو
33 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال👌 ادمین @fatmh8789 ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط﴾ 📕⃟? نصف شب ساعت 3 بود که گوشی مهدی زنگ خورد و گفتن باید بره . با هول و ولا لباس پوشید و گفت معموریت دارن. ترسیده نگاهش می کردم و وقتی خواست بره با خنده بهم گفت: - شام فسنجون درست کن که دوسم دارم. فقط سر تکون دادم می ترسیدم چیزی ش بشه! عملیات ساعت ۳ نصف شب؟ انقدر استرس داشتم که همون ساعت ۳ و نیم رفتم دور غذا تا بلکه حالم بهتر بشه. ساعت ۵ کارهام تمام شد و نماز مو خوندم مونده بودم چیکار کنم دیگه! اومدم برم دراز بکشم که با صدای سلام خانوم مهدی متعجب برگشتم. به این زودی برگشت،؟ پیشواز ش رفتم و گفتم: - چه زود اومدی فکر کردم حالا حالا باید تنها باشم. خندید و گفت: - نکه هی دلم برای شما تنگ می شه گفتم زود بیام .. یهو حرف شو قطع کرد و بو کشید و گفت: - نگو بوی فسنجون توعه همه جا رو برداشته؟ با ذوق سر تکون دادم که گفت: - اخ که مردم از گرسنگی . خندیدم و گفتم: - دست و صورت تو بشور لباس عوض کن بیا ناهار حاضره. چشم بلند بالایی گفت و زود سفره چیدم. نشستیم مهدی با اب و تاب و تعریف و تمجید شروع کرد به خوردن. از خوردن ش منم اشتها می گرفتم وسط های خوردن هی یه قاشق پر می کرد می زاشت تو دهن من می گفت بخور جون بگیری. سفره رو من جمع کردم و مهدی داوطلب شد برای شستن ظرف ها. بعدش هم کنار بخاری دراز کشید تا بخوابه. از دانشگاه برگشته بودم وارد خونه که شدم مهدی حاضر و اماده تو پذیرایی نشسته . ابرویی بالا انداختم و گفتم: - سلام اقا. و چادرمو اویزون کردم که گفت: - سلام خانوم اماده شو بریم. متعجب گفتم: - کجا؟ دستشو زیر چونه اش گذاشت و گفت: - خرید عقد و عروسی! با خوشحالی گفتم: - واقا حالا عروسی کیه؟ دستی پشت گردن ش کشید و گفت: - خودم. متعجب گفتم: -ها؟ با تک خنده گفت: - خانوم جان حواست هست صیغه هفت ماهه داره تمام می شه فقط یک ماه ش مونده باید زود تر عقد و عروسی کنیم دیگه. سری تکون دادم و گفتم: - یادم رفته بود اصلا. و دوتایی خندیدم. یهو مهدی جدی شد و گفت: - خانوم جان حالا شما عروسی چطور می خوای؟ من می گم عقد و بریم تو روستامون بگیرم. سر تکون دادم و گفتم: - کتابای شهدا که می خوندم همه اشون ازدواج های مذهبی داشتن منم می خوام عقد و عروسی رو یکی کنیم و بریم ماه عسل برای اینکه گناه هم نکنیم سه روز اول ازدواج مون روزه بگیریم مثل شهید حمید سیاهکالی مرادی و خانوم ش فرزانه. مهدی با لبخند به حرفام گوش می داد و گفت: - چشم خانوم اقا مهدی. لبخند زدم و اماده شدم بریم برای خرید