°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت71
#ترانه
نصف شب ساعت 3 بود که گوشی مهدی زنگ خورد و گفتن باید بره .
با هول و ولا لباس پوشید و گفت معموریت دارن.
ترسیده نگاهش می کردم و وقتی خواست بره با خنده بهم گفت:
- شام فسنجون درست کن که دوسم دارم.
فقط سر تکون دادم می ترسیدم چیزی ش بشه!
عملیات ساعت ۳ نصف شب؟
انقدر استرس داشتم که همون ساعت ۳ و نیم رفتم دور غذا تا بلکه حالم بهتر بشه.
ساعت ۵ کارهام تمام شد و نماز مو خوندم مونده بودم چیکار کنم دیگه!
اومدم برم دراز بکشم که با صدای سلام خانوم مهدی متعجب برگشتم.
به این زودی برگشت،؟
پیشواز ش رفتم و گفتم:
- چه زود اومدی فکر کردم حالا حالا باید تنها باشم.
خندید و گفت:
- نکه هی دلم برای شما تنگ می شه گفتم زود بیام ..
یهو حرف شو قطع کرد و بو کشید و گفت:
- نگو بوی فسنجون توعه همه جا رو برداشته؟
با ذوق سر تکون دادم که گفت:
- اخ که مردم از گرسنگی .
خندیدم و گفتم:
- دست و صورت تو بشور لباس عوض کن بیا ناهار حاضره.
چشم بلند بالایی گفت و زود سفره چیدم.
نشستیم مهدی با اب و تاب و تعریف و تمجید شروع کرد به خوردن.
از خوردن ش منم اشتها می گرفتم وسط های خوردن هی یه قاشق پر می کرد می زاشت تو دهن من می گفت بخور جون بگیری.
سفره رو من جمع کردم و مهدی داوطلب شد برای شستن ظرف ها.
بعدش هم کنار بخاری دراز کشید تا بخوابه.
از دانشگاه برگشته بودم وارد خونه که شدم مهدی حاضر و اماده تو پذیرایی نشسته .
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- سلام اقا.
و چادرمو اویزون کردم که گفت:
- سلام خانوم اماده شو بریم.
متعجب گفتم:
- کجا؟
دستشو زیر چونه اش گذاشت و گفت:
- خرید عقد و عروسی!
با خوشحالی گفتم:
- واقا حالا عروسی کیه؟
دستی پشت گردن ش کشید و گفت:
- خودم.
متعجب گفتم:
-ها؟
با تک خنده گفت:
- خانوم جان حواست هست صیغه هفت ماهه داره تمام می شه فقط یک ماه ش مونده باید زود تر عقد و عروسی کنیم دیگه.
سری تکون دادم و گفتم:
- یادم رفته بود اصلا.
و دوتایی خندیدم.
یهو مهدی جدی شد و گفت:
- خانوم جان حالا شما عروسی چطور می خوای؟ من می گم عقد و بریم تو روستامون بگیرم.
سر تکون دادم و گفتم:
- کتابای شهدا که می خوندم همه اشون ازدواج های مذهبی داشتن منم می خوام عقد و عروسی رو یکی کنیم و بریم ماه عسل برای اینکه گناه هم نکنیم سه روز اول ازدواج مون روزه بگیریم مثل شهید حمید سیاهکالی مرادی و خانوم ش فرزانه.
مهدی با لبخند به حرفام گوش می داد و گفت:
- چشم خانوم اقا مهدی.
لبخند زدم و اماده شدم بریم برای خرید