°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت72
#ترانه
مهدی اول از همه رفت سراغ لباس عروس.
اکثرا همه لختی بودن مهدی هیچ حرفی نمی زد تا مبادا من از روی حرف اون خریدی انجام بدم که باب دلم نیست.
کنارم می یومد و نگاه می کرد.
اولی و دومی و سومی چیزی پیدا نکردم که باب دلم باشه.
بلاخره موزون لباس عروس چهارمی لباش مورد نظر مو پیدا کردم.
یه لباس محجبه و شیک .
مهدی به انتخاب م احسند گفت و حساب کرد.
رفتیم سراغ اینه و شمدون به مهدی که ساکت نگاه می کرد گفتم:
- عروسی من و توعه یه سر این ماجرا منم یه سرش تو نمی خوای همکاری کنی توی خرید؟
چشم بلند بالایی زمزمه کرد و گفت:
- خوب این چطوره؟
و اینه شمدونی رو از زیر اورد بالا.
لب زدم:
- خیلی نازه چطور ندیدمش؟
مهدی خندید و گفت:
- ما اینیم دیگه.
رفتیم برای مهدی کت و شلوار بخریم هر چی می پوشید جلوی من با حالت های خنده داری فیگور می گرفت و می گفت:
- چطوره بانو؟
منم خیلی شیک می گفتم نه!
باد ش خالی می شد و می رفت بعدی.
بلاخره انتخاب کردم.
یه کت و شلوار ابی خوش دوخت زیبا.
مهدی نالید:
- وای وای خانوم چه سخت پسنده تنم کوفته شد بس دکمه کت بستم.
ابرو بالا انداختم و یکی زدم تو سرش و گفتم:
- حرف نباشه اقا مهدی یالا راه بیفت تا اجازه ایست ندادم حق نداری وایسی.
با لحن خنده داری گفت:
- نمی دونم زن گرفتم یا فرمانده پادگان.
نیشم باز شد.
شب وقتی برگشتیم جون تو تنمون نمونده بود.
مهدی یه گوشه ولو بود من یه گوشه.
مهدی نالید:
- وای ننه نمی تونم راه برم .
با تک خنده گفتم:
- شام فسنجونه ها.
که سریع بلند شد و دستشو روی قلب ش گذاشت:
- وای جون به تنم برگشت قوت قلب گرفتم .
سریع رفت تو اشپزخونه که خنده ام کل خونه رو پر کرد.
خودش گرم کرد و سفره رو چید.
عین همین ندید پدید ها افتادیم رو غذا می خوردیم.
از بس از این بازار به اون بازار این موزون به اون موزون و از این ماساژ به اون مرکز خرید رفته بودیم رمقی نمونده بود برامون.
احساس لرز های خفیفی توی دست و پاهام می کرد و سرم گیج می رفت.
می دونستم از کجا اب می خوره.
قرص هامو نخورده بودم و باز اهن م افت کرده بود.
سعی کردم طبیعی رفتار کنم تا باز مهدی نگران نشه و غر بزنه به جونم که حواسم به خودم نیست.
داشت یه سری کار با لب تاب انجام می داد و معلوم بود حسابی کار داره تا نصف شب خودشم خیلی خسته بود.
داشتم رخت خواب ها رو پهن می کردم و هی جلوی چشام سیاهی می رفت.
هرچی خودمو کنترل کردم فایده نداشت و دست اخر که رفته بودم پتو بیارم با پتو افتادم تو در اتاق.
با صدای شالاپ افتادن مهدی عین جت پرید و دوید سمتم.
وحشت زده زد تو سر خودش که چشام گرد شد.
خودشم نمی دونست داره چیکار می کنه از ترس!
با وحشت بلندم کرد و توی رخت خواب خابوندم و گفت:
- چی شد سالمی چرا اونجور افتادی؟
دستمو به سرم گرفتم یا امام حسین شروع شد الان بگم قرص هامو نخوردم امپر می چسبونه.
با صدای التماس واری گفتم:
- مهدی یه چیزی می گم غر نزن.
تند تند سر تکون داد و گفتم:
- یادم رفت قرص هامو بخورم.
همین جور نگاهم کرد که گفتم:
- قول دادی غر نزنی.
قرص هامو بهم داد و هی می خواست غر بزنه جلوی خودشو می گرفت و دست اخر تحمل نکرد و نشست ور دلم دستمو گرفت و گفت:
- اخه خانوم قربون شکل ماهت بشم چرا به فکر خودت نیستی؟
اگه بلایی سرت بیاد چی؟
می دونی فردا قراره مادر بشی با این حال ت نمی تونی بچه رو نگه داری؟
اصلا می دونی با این کار هات از الان به خودت اسیب می زنی چه برسه به بعدا که سن ت به مراتب بیشتر بشه؟