eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
790 دنبال‌کننده
12هزار عکس
8.6هزار ویدیو
33 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال👌 ادمین @fatmh8789 ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? امروز که دانشگاه نداشتم و مهدی هم حسابی مشغول کار با لب تاب ش بود. میوه برداشتم و کنارش نشستم. سر بلند کرد و گفت: - خسته نه باشی خانوم شرمنده کمکت نکردم. با حرف هاش تمام خستگی م در رفت. دلم می خواست عمر مون پایانی نداشته باشه و تا ابد من و مهدی همین طور کنار هم عاشقانه مخلصانه به در گاه خدا زندگی کنیم. با فکری که به ذهن م اومد گفتم: - راستی مهدی خواهرت فاطمه کجاست؟ مهدی گفت: - باردار نمی شد یه دارو هایی نیاز داشت رفته آلمان تحت نظر دکتر هست بهش گفتم مراسم ازدواج مون نزدیکه اما خوب نمی تونه بیاد خودشم باهام صحبت نکرد تششعات الکترونیکی براش خطرناکه نمی تونه از موبایل و وسایل استفاده کنه. ناراحت گفتم: - انشاءالله که زود تر باردار بشه. مهدی با اطمینان خاطر گفت: - خدا بزرگه قسمت باشه باردار می شه قسمت نباشه چیزی که زیاده بچه بی سرپرست بیاره بزرگ کنه. سری تکون دادم و گفتم: - حالا کی می خوایم مراسم بگیریم؟ کجا می گیریم؟ مهدی سرشو خاروند و گفت: - خودمم نمی دونم عروسی بخوای عروسی می گیرم ماه عسل بخوای می برمت هر چی تو بگی فقط یه شام حتما باید اطرافیان مونو دعوت کنیم مخصوصا همکارا که کلافه کردن منو. سری تکون دادم و گفتم: - مهدی می گم که بیا به جای تالار و این مزخرفات همه همکار ها و رفقا تو با خانوم و بچه ها به یه رستوران دعوت کن ما هم دیگه لباس هامونو می پوشیم از همین جا می ریم اونجا بعد ناهار همه گی باهم یه سفر شمال یا همین اطراف تهران بریم. مهدی سرشو انداخت پایین و گفت: - نه! متعجب گفتم: - چرا؟ لب زد: - دلم نمی خواد وقتی ارایش می کنی چهره اتو و موهات رو حالت می دی کسی تو رو ببینه و زندگی مون با گناه شروع بشه گناه که باشه نگاه خدا از زندگی مون کم می شه! لب تاب شو بستم و چهار زانو نشستم جلوش و گفتم: - چرا فکر کردی من می خوام ارایش کنم و مو حالت بدم ! اولا که روسری خریدیم کامل محجبه می بندم و طور رو روی روسری می زارم لباسمم که کامل محجبه است مثل یه چادر پف کرده می مونه بعدشم مگه تو به من نمی گی خوشکلی ناسلامتی خوشکل ترین دختر دانشگاه نصیبت شده ارایش می خواد چیکار؟ حتا یه رژ هم نمی زنم . لبخند عمیقی روی لب هاش نشست و گفت: - خداروشکر که خدا تو رو بهم داده مطمعنم قراره با تو به سعادت برسم. چشمکی بهش زدم که خندید. فردای اون روز مهدی رفت و کارت های ساده عروسی خرید و خودش با خط خودش توی همه اونا نوشت: - به نام پرودگار خالق عاشق و معشوق! در این تاریخ و ساعت دو زوج می خواهند دین شان را به گفته و سنت پیامبر کامل کنند و از شما عزیز بزرگوار دعوت می شد همراه با خانواده در این مراسم شرکت بفرماید منتظر حضور گرم تان هستیم ! از طرف اقای نیک سرشت و خانوم کامرانی. حتا اسم هامونم ننوشت . قول گذاشته بودیم همه چیز مذهبی باشه. به قلم بانو