eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
780 دنبال‌کننده
12هزار عکس
8.6هزار ویدیو
33 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال👌 ادمین @fatmh8789 ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? یاد کتاب یادت باشد زندگی فرزانه سیاهکالی مرادی و شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی افتادم . رو به مهدی گفتم: - خوب پس بیا تکمیل کنیم این ازدواج پر شکوه رو روز بعد عروسی تا3 روز روزه بگیریم که حتا اگه گناهی کردیم هم بخشیده بشه! مهدی با جون و دل پذیرفت و حسابی تحسین ام کرد. فردای اون روز مهدی با کلی بادکنک و وسایل تزعین اومد خونه. منم ملاقه به دست با چشای گرد شده بهش نگاه می کردم. پلاستیک و سرازیر کرد که همه اش ریخت تو پذیرایی با ملاقه تهدید وار گفتم: - الان تمیز کردم تک تک شو جمع می کنی . خودشو مظلوم کرد و گفت: - چشم مامانی. خنده ام گرفت از لحن ش. بعد هم دستمو گرفت برد وسط وسایل و گفت: - مثلا فردا عروسیه نمی خوای خونه امونو تزعین کنیم؟ زیر غذا رو کم کردم و مهدی چهارپایه رو اورد و تا می خواست یه چیزی رو بچسبونه قلبم می یومد تو دهنم که نکنه بیفته اونم از عمد الکی گاهی می گفت الان می یوفتم وای ای. انقدر ترسوندتم که با ملاقه افتادم به جون ش اونم پا گذاشت به فرار. وقتی دید تا نزنم ش ولش نمی کنم در حیاط و باز کرد و همون طور که کفش هاشو با دو می پوشید میگفت: - الان می رم شب می.. که با سر رفت تو دل یکی. منم همون طور وسط حیاط خشک شدم. خداروشکر حجاب م کامل بود. مهدی صاف وایساد و با دیدن فرد روبروش هول کرد: - سلام فرمانده... نه یعنی ببخشید سلام حاج احمدی خوبی؟ حاجی و بقیه همکارا از خنده سرخ شده بودن . هم فهمیده بودن و هم دیده بودن من با ملاقه افتادم دمبالش. مهدی تعارف شون کرد و اومدن داخل. چادر مو زود از رو بند برداشتم و سرم کردم. سلام کردم و گفتم بفرماید داخل. تا رفتن تو مهدی درمونده با خجالت نگاهی به رفتن شون کرد من زدم زیر خنده. مهدی لب گزید و گفت: - ابروم رفت. خودشم خنده اش گرفته بود. هر طوری بود خنده امونو خوردیم و رفتیم داخل. وای همه خونه پر از بادبادک و بادکنک و این چیزا بود و چهارپایه هم همون وسط مونده بود. مهدی سریع برش داشت و وسایل و بغل کرد و پرت کرد تو اتاق. با چشای ریز شده گفتم: - خودت می ری جمع می کنیا! دستشو روی چشم ش گذاشت و فرمانده اش گفت: - می بینم اول زندگی خوب شیطون شدی مهدی گرگم به هوا بازی می کنی. همه زدن زیر خنده. مهدی سرخ شد و گفت: - خوب شما هم خانوم تون با ملاقه بیفته دمبالتون فرار می کنید دیگه! تهدید وار نگاهش کردم و گفتم: - به نظرم امروز ماکارانی بخوریم! به شدت از ماکارانی بدش می یومد! به قلم بانو