°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت82
#ترانه
یک باره جان تازه ای به جسم دخترک برگشت.
نفس های حبس شده در سینه های پرستاران با شتاب بیرون جست!
نبظ ش می زد اما چه زدنی!کند!
تا رسیدید تمام کسانی که در راهرو بودند دل شان به درد می امد.
سریع به اتاق عمل منتقل شدند.
از طریق گوشی هایشان که شاید فقط ان ها سالم مانده بود با اخرین تماس های در گوشی تماس گرفتند.
طاهر یک باره دیوانه شده بود!
تا رسید جان ش به لب ش رسیده بود!
انگار که او به جای ترانه زیر تیغ جراحی باشد!
چه کسی باورش می شد؟
دو کبوتر عاشقی که قرار بود رخت سفید فردا به تن کنند زیر تیغ های تیز و سرد اتاق عمل خابیده بودند و با مرگ دست و پنجه نرم می کردند.
فرمانده بیکار ننشست و با همان بازجویی در بیمارستان از راننده فهمید قصد ترور مهدی را داشته اند و این راننده قربانی است!
زینب با خودش به قول سر شب ترانه افتاد!
او که قول داده بود از برادرش جدا نشود و حالا...
حتا زینب هم نمی توانست طاهر را ارام کند و یکی نیاز بود تا خود زینب را ارام کند در همین چند ساعت هم بیش از حد به ترانه وابسته شده بود.
هر چه ساعت می گذشت نفس کشیدن سخت تر می شد!
مهمان هایی که برای عروسی دعوت شده بودند حالا پشت در اتاق عمل صف کشیده بودند.
یک ساعت شد دو ساعت.
دوساعت شد سه ساعت.
تا رسید به شش ساعت.
بلاخره بیرون اوردنشان.
جسم بی جان هر دو روی تخت خونی افتاده بود.
مهدی عمل ش موفقیت امیز بود اما باید منتظر می ماندن تا به هوش بیاید و معلوم نبود چه وقتی به هوش میاید!
اما ترانه..
عمل سخت بود! ترانه بین مرز این دنیا و ان دنیا مانده بود!
وعضیت وخیم و سکته اش در ماشین با دیدن ان وعضیت وحشت بار کار را برایش سخت تر کرده بود.
ترانه به کما رفته بود...
ایا کما اخر خط بود؟
طاهر وقتی چهره تکه ای از وجودش که سال ها چشم به راه ش بود را انطور غرق خون دید فرو ریخت!
از ته دل اشک می ریخت و از اعماق قلب ش خدا را با فریاد هایش صدا می زد.
خواهرش لباس سفید به تن نکرده داشت رخت عذا به تن می کرد!
به قلم بانو