eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
792 دنبال‌کننده
12هزار عکس
8.6هزار ویدیو
33 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال👌 ادمین @fatmh8789 ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? باورم نمی شد! همین جور بهت زده نگاهشون می کردم. طاهر کنارم موند و همش هی زل می زد بهم انگار می ترسید نبینتم دیگه! زینب بنده خدا خیلی خسته شده بود بس که بیمارستان بود و رنگ به رو نداشت. اخر سر هم حالش بد شد و اگر طاهر نگفته بودتش پخش زمین می شد. همین که افتاد جیغی از نگرانی زدم که طاهر سریع متوجه شد و گرفت ش. پرستار رسید و گفت: - چه خبره اینجا بیمارستانه. به زینب اشاره کردم که زود سمتش رفت و گفت: - ای بابا باز که این خانوم اینجاست بابا من چند بار باید بهش بگم به استراحت نیاز داره انگار نه انگار حامله است بابا برای بچه ات خطرناکه ضعیف شدی. چشای من و مهدی و طاهر گرد شد. طاهر بهت زده گفت: - چی؟ زن من بارداره؟ پرستار سرمی بهش وصل کرد و گفت: - بعله اقای محترم یعنی به شما نگفتن؟ خودشون انگار فهمیده بودن و همون روز دوم که اینجا اومده بودید تست دادن و بعله باردارن 5 ماه شونه ویتامین های بدن ش کمه بهشون یه سری قرص داده دکتر زنان و زایمان ولی این خانوم اصلا رعایت نمی کنه مدام سر پاست زیاد چیزی نمی خوره و همش گریه می کنه جون نمونده تو بدن ش من بهتون گفته باشم اینطوری پیش بره بچه سقط می شه! و رفت. طاهر داداشم انقدر شکه شده بود نمی دونست چیکار کنه. برگشت سمتم و گفت: - یعنی .. با خنده گفتم: - بابا داری می شی مبارک باشه! طاهر روی صندلی وا رفت و انقدر خوشحال شده بود پرت و پلا می گفت با خودش. خیلی خوابم می یومد و هی چشام روی هم می رفت. مهدی زل بده بود بهم و منم خودمو مجبوری بیدار نگه می داشتم و با هم اس ام اس می دادیم چون طاهر و زینب هم توی اتاق بودن. همین جور داشتم به زور چشامو باز نگه می داشتم که مهدی نوشت: - خانوم بخواب خسته ای. بهش نگاه کردم که لبخندی بهم زد. با اس ام اس شب بخیر بهش گفتم البته شب که نبود دم دمای صبح بود. تا چشم مو بستم بیهوش شدم از خواب. با صدای پچ پچ و حرف چشم باز کردم. اتاق پر شده بود از جمعیت. تا چشم های باز مو دیدن کل خانوم های همکار های مهدی دورم حلقه زدن و اشک شوق ریختن و دیگه باورم شد واقعا مرده بودم و برگشتم. خدا به من و مهدی رحم کرد واقعا ! کلی قربون صدقه ام رفتن و باهام حرف زدن. ملیحه خانوم گفت: - اقای کامرانی زینب جان کجاست؟ طاهر با لبخند گفت: - والا چی بگم دارم بابا می شم زینب هم به مراقبت جسمی نیاز داره گذاشتمش خونه البته نمی رفتا به زور بردمش درو روش قفل کردم . تبریک ها بالا رفت و مرد ها با داداشم روبوسی کردن و تبریک گفتن. که گوشی طاهر زنگ خورد و گفت: - حلال زاده است. جواب داد: - جانم خانوم سلام. ...... - علیکم و سلام خوبی؟ ...... - عجب خوب حوصله ات سر رفته بخواب یکم جون بگیری غذا هم گذاشتم. .... - زینب خانوم تا شما یه دور دیگه بخوابی منم اومدم می برمت بیرون. ..... - نخیر پیاده عمرا با ماشین می برمت. - ..... - چشم . و بعد خداحافظ ی کرد که گفتم: - داداش. اومد سمتم و گفت: - جان عزیز دل داداش جانم؟ دستشو گرفتم و گفتم: - برو خونه زینب حوصله اش سر می ره من و مهدی ام که کاری نداریم یه سرم و سوزن هست که پرستار می زنه برو بارداره باید همش پیشش باشی! به قلم بانو