eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
715 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
9.2هزار ویدیو
38 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? ست خداست حداقل اگه اینجوری بکشنمون با عزت می میریم. مهدی که ارامش گرفته بود گفت: - پیشرفت چشم گیری داشتی خانوم. با نگرانی گفتم: - می گم مهدی زود تر عروسی کنیم که دیگه کامل مال هم باشیم اون دنیا هم من مال تو باشم به خدا می گم شوهرمه که بهت اجازه نده رنگ حوری ها رو هم ببینی. فرمانده گفت: - راست می گن خانوما حسودن. مهدی گفت: - روش به دام انداختنت رو خیلی می پسندم. خندیدم و گفتم: - بعله دیگه ما اینیم حق منو خوردن وگرنه باید من سرهنگ ارتش بودم. شونه های مهدی لرزید زدم تو پاش و گفتم: - به من نخندا. دستاشو حالت تسلیم بالا برد. جلوی در خونه ماشین وایساد و پیاده شدیم. مهدی زنگ در رو زد که زینب در رو باز کرد با دیدن ما شکه نگاهمون کرد. با خنده سلام کردم. مهدی دسته های صندلی رو هل داد و داخل رفتیم. حالا پله ها رو چطور می رفتیم بالا؟ مهدی و زینب دستامو گرفتن و بلند شدم و لب گزیدم از درد. به مهدی تکیه دادم و از پله ها بالا رفتیم و صندلی و زینب سریع رخت خواب پهن کرد و نشستم. مهدی طایر های صندلی رو با مایع شست و اوردش بالا. دو تا بالشت پشت کمرم گذاشت و گفت: - خوبی؟ سر تکون دادم . ترانه از فرمانده و دو نفر دیگه که فقط اومده بودن پذیرایی کرد. صدای در خونه اومد که مهدی باز کرد. دوتا پرستاره بودن. با نگرانی رو به ساجده گفتم: - خوبی؟ ببخشید به خاطر من.. بغض کردم که خندید و گفت: - شغل منه عزیزم همکار همسرتم بار اولم نیست جناب سرگرد در جریان هستن.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? متعجب به مهدی نگاه کردم و گفتم: - چرا به من نگفتید؟ مریم گفت: - نمی شه که ما باید هویت مون مخفی بمونه! اهانی گفتم. ساجده سرمم رو زد و گفت: - دراز بکش نباید زیاد بشینی ها. دراز کشیدم که زینب هم اومد و خم شد بوسم کرد دستمو روی شکم ش گذاشتم و گفتم: - مبارک باشه زن داداش وایی دارم عمه می شم. زینب به ذوقم خندید و گفت: - بچه امون دختره وای امروز می خوایم بریم خرید سیسمونی. من بیشتر از زینب ذوق کرده بودم. طاهر هم رسید و رفته بود بیمارستان گفتن ما مرخص شدیم داداشم شرینی خریده بود و اومده بود خونه. پیشونی مو بوسید و گفت: - خداروشکر سالمی دورت بگردم باید حتما قربانی کنیم کلی نذر کردم برات همه رو دادم گوسفنده مونده که گفتم برگشتی قربانی کنم گوشت شو بدیم خانواده های کم بضاعت. سری تکون دادم و گفتم: - جبران می کنم برات داداش شرمنده ام کردی به خدا خیلی زحمت کشیدی.