☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_13 روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم. سعی کردم به هیچی فکر نکنم. کم کم چشمام گرم
#عشق_پاک_من🌱
#پارت_14
انگار توهم زدم. بی توجه دوباره به مداحی گوش دادنم ادامه دادم و سالاد درست کردم.
"به روایت مصطفی"
وقتی وارد خونه شدم زمزمه های ریز و زیبایی شنیدم از یه مداحی... سمت آشپزخونه رفتم... اما با دیدن زینب با اون لباس خونگی، و موهای دم اسبی، حالم دگرگون شد... سوییچ از دستم افتاد که حس کردم داره برمیگرده. سریع سوییچو. چنگ زدم و رفتم تو هال...
بعد سریع رفتم حیاط و ماشینو روشن کردم دِ برو که رفتیم.
فقط برای اینکه معذب نشه و قلب بی صاحاب منم انقدر محکم نکوبه و بی قراری نکنه.سمت شرکت بابا رفتم و خیلی تعجب کرد
_مصطفی تو که رفتی خونه استراحت کنی باز چرا برگشتی؟
صدامو صاف کردم
_اهم.. چیزه... گفتم شاید معذب شن... شب یه سره باهم میریم... الان برمیگشتم باید حجاب میکرد سختش میشد..
لبخندی زد
_دیشب خیلی باهاش بد صحبت کردی. امروز یه سری کادو بگیر براش و از دلش درار... ناسلامتی اولین شبی بود که اومد خونمون.
آهی از سر بدبختی کشیدم
_حالا اونجوری آه نکش بچه. کارتو خراب کردی. برای اینکه علاقت بهش ثاب...
با تعجب نگاهش کردم
_خب چیه؟ متوجه ی حست میشم دیگه. ولی مصطفی، اگه الان بهت گفتم که از حست نسبت به زینبم خبر دارم، پررو نشو و پاتو از گلیمت دراز تر نکن. واگرنه با من طرفی
آب دهنمو با صدا قورت دادم
_حالا شما طرف منی یا زینب؟
با تشر گفت
_زینب خانم! حواسم بهت بود نمیزاشتی بهت بگه داداش
کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
●▹ᵀᴴᴱ @jebhe_islamic
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝