eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
783 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
8.7هزار ویدیو
33 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال👌 ادمین @fatmh8789 ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓صبح شنبه تون بخیر و شادی   🌸صبحتون زیبـا و پرانرژی 💓روزتون معطر به نور الهی 🌸سر آغاز روزتـون 💓سرشـار ازعشق و محبت 🌸و خبرهای  خوش و عالی 💓دلتون شـاد 🌸و زندگیتون مملو از خوشبختی شروع هفته تون پر برکت💓🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
🔴آلمان همچنان پای فتنه‌ی زن زندگی آزادی علیه ایران است 🔹میگن کاتولیک‌تر از پاپ؛ آلمان دقیقا مصداق یه این جور چیزی هست ؛ حتی اوناییکه برای زن زندگی گیس بریده بودن کوتاه اومدن و رفتن سراغ کارهای خودشون، آلمان فعلا تازه فیلم روانه جشنواره میکنه . چند تا کشور اروپایی برای شوآف هم شده لااقل اجازه میده چند نفر به اسرائیل اعتراض کنند؛ اینا حتی این اجازه رو هم نمیدن و با خشونت تمام سرکوب میکنند؛ درضمن کسی جرات نداره در آلمان حرفی از پوتین و حمله به اکراین بگه که کلا محو و نابودش می‌کنند. ◀️فیلم ضدایرانی دانه انجیر معابد، ساخته محمد رسول‌اف، بعنوان نماینده آلمان در اسکار معرفی شد. جا دارد به اقای عراقچی بگوییم این موارد کار فرهنگی و رسانه‌ای ضد ایرانی را هم لحاظ کنند . ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
❌ تحویل بگیرید خب سناریوهای جدید جریان مشکوک مدعی وفاق ملی درحال رونمایی است . یکی بنام وفاق ملی خواهان تسخیر صدا و سیما شده و دیگری پیشنهاد بازگشایی سفارت آمریکا را داده است.... گفته بودیم که واژه وفاق ملی اسب تراوای جریان فتنه برای رسیدن به اهدافشان است... ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
🔴نتانیاهو ما را به دردسر وحشتناکی با ایران انداخت | قطعا شکست خواهیم خورد! اسحاق بریک، ژنرال ارشد ارتش رژیم صهیونیستی گفت: اکنون تهدید وجودی متوجه اسرائیل است؛ ایرانی‌ها اگر جنگ منطقه‌ای علیه ما به راه بیندازند قطعا شکست خواهیم خورد! نتانیاهو ما را به لبه پرتگاه می‌بَرَد! ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
. 🔴 ترور رئیس اداره آگاهی شهرستان خاش 🔹«حسین پیری» رئیس اداره آگاهی شهرستان خاش با تیراندازی افراد مسلح مورد ترور قرار گرفته و به شهادت رسید. ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥با صحنه ای باشکوه! پل منطقه تویرج در جنوب کربلا مملو از جمعیت زائران اربعین است. ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥داستان تلخ زندگی جوان فلسطینی در برنامه محفل اربعین 🔹بچه‌هام، پدر و مادرم، خواهر و برادرام و خونواده‌هاشون شهید شدن 🔹 تلاوت زیبای دختربچه‌ای که شبیه دختر شهیدش بود ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنویسید امید دل زهرا مهدی(ع) است چاره‌ی کار همه مردم دنیا مهدی(ع) است 💔 🌷 ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
❌ما تو این مملکت کسانی داریم که اگه خود مسئولین هم بگن قصد گران کردن نداریم میگن شما غلط میکنی وزیر جدید نفت گفته راه حل مهار مصرف زیاد بنزین افزایش قیمت نیست ،یه مشت شارلاتان رسانه ای اتو کشیده بهش حمله کردن گفتن تو غلط میکنی دنبال راه حل دیگه ای هستی و تنها راه حل گرون کردن هست. بعد همین جماعت که همیشه نسخه گرونی میپیچونن خط اول حمایت از فتنه ها در کشور هستند و اشک تمساح هم برا فقرا میریزند..... ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط﴾ 📕⃟? توی نبودت سعی کردم به کارایی که قبلا یادم داده بودی عمل کنم همه چی خوب بود بجز اینکه تو نبودی! گلزار شهدا می رفتم تو جلوی چشام بودی مسجد و بسیج می رفتم تو و خاطراتت جلوم بودی همه چیز بود تو نبودی و تو هم برای من همه دنیامی نمی دونی چقدر سخت بود حس می کردم خدا داره تنبیهه ام می کنه یا شایدم دوسم نداره یا اینکه به خاطر گناه هام تو رو از من گرفته. مهدی با صدای ارومی گفت: - اینطور نیست اولا که خدا همیشه ادم ها رو با چیزایی که دوست دارن امتحان می کنه تا ببینه فقط توی شرایط خوب بنده هاش یا توی شرایط سخت هم باهاشن و گله نمی کنن! و اینکه من اشتباه کردم می خواستم نجاتت بدم اما روش کارم اشتباه بود و بدتر عذاب ت دادم هم خودمو هم تورو و شرمنده اتم باید بیشتر راجب ش فکر می کردم ولی با دیدن حال و روزت خیلی حالم بد شده بود و نفهمیدم باید چیکار کنم ببخشید خانومم. سری تکون دادم و گفتم: - بهتره راجب ش صحبت نکنیم. مهدی سری تکون داد و کنارم موند تا خوابم برد. چشم که باز کردم ساعت 4 صبح بود. اروم نشستم دیگه خوابم نمیومد چون دیشب زود خابیده بودم. مهدی عمیق خواب بود بی سر و صدا از اتاق زدم بیرون و توی پذیرایی نرفتم گفتم شاید پسرا با لباس راحتی خابیده باشن! لامپ اشپزخونه رو روشن کردم و نون ها رو دراوردم تا یکم گرم بشن. میز و با خلاقیت چیدم و به خودم که اومدم ساعت 5 بود. نماز مو خوندم و داشتم نون ها رو می چیدم که با صدای سلام ناگهانی قلبم اومد تو دهنم و هین بلندی گفتم. سعید دستاشو حالت تسلیم بالا برد و گفتم: - ابجی نترس منم. دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم: - سلام یهویی اومدین ترسیدم. با سر و صدای ما بقیه هم بیدار شدن مهدی خابالود توی اشپزخونه اومد و گفت: - چی شده؟ صدای هین چی بود؟ سمتم اومد و سر تا پا مو نگاه کرد مطمعن بشه سالمم. سعید گفت: - ابجی تو فکر بود یهویی اومدم سلام کردم ترسید. مهدی یه لیوان اب بهم داد و خوردم. چایی ریختم و همه دست و صورت شونو شستن و نشستن. متعجب گفتم: - من خوابم نبرد شما چه زود بیدار شدید! هادی گفت: - تایم بیداری ما ساعت 5 هست . اهانی گفتم . رو به مهدی گفتم: - می شه امروز بریم یه دوری توی شهر بزنیم؟ شرمنده گفت: - امروز باید برم اداره ولی قول می دم فردا بریم. باشه ای گفتم. و مهدی و سعید و علی اماده شدن برن اداره و هادی و امیر می موندن. بدرقه اشون کردم و برگشتم. توی اشپزخونه رفتم و هادی با لحن خواهشی گفت: - ابجی می شه ناهار فسنجون درست کنی؟ اره ای گفتم که گفت: - کمک خواستی بگو بیام کمکت ابجی. ممنونی گفتم و مشغول درست کردن فسنجون شدم. چون بلد نبودم از توی گوگل در اوردم و خدا کنه خوب بشه. ناهار و بار گذاشتم و ظرف ها رو هم شستم. یکم حالم بد شده بود و هی گیج می رفتم یا سردرد های لحضه ای بدی می گرفتم قدم هام سست می شد. دستمو به اپن گرفتم که صدای نگران امیر بلند شد: - ابجی خوبی؟ هادی بیا زنگ بزن مهدی حالش خوب نیست. هادی تند خودشو رسوند و فرصت نداد بگم خوبم زنگ زد مهدی. به نیم ساعت نکشیده خونه بود. چنان در می زد که گفتم در الان می شکنه. هادی رفت درو باز کرد که دوید اومد داخل کنارم نشست و گفت: - چی شدی ببینمت رنگ به رو نداری چت شد یهو صبح خوب بودی. خسته و کلافه از سوال هاش که مجال جواب دادن بهم نمی داد بهش تکیه دادم و چشامو بستم . انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: - قرص هات دارو هاتو خوردی؟ با صدای ضعیفی گفتم: - نه یادم رفت. هادی سریع اورد و چند تا قرص اهن و ویتامین و این چیزا بهم داد خوردم. جفتم نشسته بود و تکون نمی خورد هی بهم زل می زد و می گفت: - خوبی؟ بهتری؟ برای بار ۵۰ م گفت: - خوبی بهتری؟ سری تکون دادم و گفتم: - خوبم مهدی نگران نباش. بعد یک دقیقه گفت: - مطمعن باشم خوبی؟ راست می گی؟ بهش زل زدم و گفتم: - به امام حسین خوبم ۱۰۰ بار پرسیدی اروم بگیر. سری تکون داد و بلند شدم که تند بلند شد و گفت: - کجا؟ سمت اشپزخونه رفتم و گفتم: - به غذا سر بزنم. پشت سرم راه افتاد و شروع کرد غر غر کردن: - یه دقیقه نمی تونه بشینه
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط﴾ 📕⃟? به غر غر هاش گوش می دادم و ملاقه رو از روی اپن برداشتم و دم در اشپزخونه وایسادم جلو مهدی و گفتم: - غر غر ممنوعه مخصوصا توی اشپزخونه که حوزه استفاضی منه بفرماید بیرون اقا. با ابروی های بالا رفته گفت: - شما خانوم زن من هستید نگهداری و مراقبت از شما هم وظیفه منه! دست به سینه وایسادم و مثل خودش ابرو بالا انداختم و گقتم: - اقایون محترمه در پذیرایی اگر نیاید این فرمانده اتونو ببرید هیچ خبری از ناهار نیست. چهار تا شون هجوم اوردن و تا مهدی بخواد چیزی بگه بلندش کردن گذاشتن ش رو کول شون و بردن ش تو پذیرایی منم در اشپزخونه رو قفل کردم . مهدی پشت در بود و مدام غر می زد: - صدای چی میاد نکنه چیز سنگین بلند کنی اگه چیزیت بشه این ۴ تا رو اخراج می کنم اگر اضافه نزدم براشون همش تقصیر ایناست اینا تو رو شیر می کنن پا می شی خودتو خسته می کنی نگا نگا خانوم های مردم تا لنگ ظهر خوابن مال منو باید ساعت ۳ شب از تو اشپزخونه کول کنی بکشی بیرون خسته نشدی؟ بیام ظرف بشورم؟ می خوام بیام اب بخورم. اخراش که دید حرفاش فایده ای نداره مظلوم گفت: - بزار بیام ساکت می شینم نگات می کنم قول می دم. خنده ام گرفت از این حرکات ش. عین بچه های یه ساله می موند که برای شیر خوردن بهونه می گرفتن. درو باز کردم که فوری اومد داخل با ملاقه تحدید وار گفتم: - اروم می شینی غر هم نمی زنی! تند تند سری تکون داد و چهار زانو نشست زل زد بهم. غذا رو هم زدم و ادویه های لازم و بهش اضافه کردم. دوباره شروع کرد: - نمی خوای بشینی؟ با چشای ریز شده نگاهش کردم که خودشو زد به اون راه: - خوب نشین نزن ما رو حالا اومدیم صواب کنیم کباب شدیم. فقط نق می زد . اگر دختر بود هیچکس نمی گرفتت ش بس که غر غروعه. بعدشم خود به خود گفتم: - بی خود کرده کسی بگیرتش دختر بود من باید پسر می شدم من می گرفتمش و به به روم اخم کردم . مهدی و نگاه کردم با چشای درشت شده نگاهم می کرد. عهههه بلند بلند فکر کردم بدبخت حالا می گه دیونه شد رفت! اومدم سفره رو بچینم که دیگه تحمل ش طاق شد و نشوندم روی صندلی خودش همه رو چید منم فقط غذا کشیدم . پسرا رو صدا کرد و همه گی نشستیم. هادی قابلمه ها رو ورداشت و گفت: - والا ما خودمه کسی بهشون دست بزنه انگشت هاشو قلم می کنم گفته باشم. امیر گفت: - حالت تو بیا اینو بخور. با استرس نگاهشون کردم مهدی لقمه اول رو خورد که یهو ثابت موند. نکنه بدمزه شده؟ با چشای ریزه شده هادی و نگاه کرد و گفت: - از همین الان بهت می گم هر چی تو قابلمه مونده نصف نصفه و گرنه مرخصی بی مرخصی. خنده تو گلویی کردم و ناهار خوردیم . اخرای ناهار مهدی گفت: - بخورید که دیگه تمام ساعت ۹ ما پرواز داریم به تهران. همه اشون پوکر شدن . هادی ادای گریه کردن رو در اورد و گفت: - خوشی به ما نیومده وای ننه. همه خندیدیم از این حالت ش. مهدی یه پس گردنی بهش زد و گفت: - من نمی دونم چطور ازمون اوردی به سپاه قبول شدی. هادی صداشو صاف کرد و گفت: - بسم الله رحمن الرحیم به نام خدای بی همتا هادی صداقتی هستم بچه رشت. بعد با لحن شوخ همیشه گیش گفت: - اینجوری قبولم کردن. مهدی سری به نشونه تاسف تکون داد و بهش زنگ زدن گفت برای بقیه کار های انتقال باید بره اداره بقیه بچه ها هم باید برن جلسه دارن. منم خودمو زدم به اون راه: - چقدر خسته ام منم می خوابم. مهدی که خیالش راحت شده بود کاری نمی کنم گفت: - اره کار خوبی می کنی . وقتی رد شون کردم سریع ظرف ها رو شستم و چند مدل غذا برای پسرا درست کردم که تا چند روزی غذا داشته باشن. واقا دیگه رمق توی دست و پام نمونده بود و از ضعف می لرزیدم. سریع چند تا قرص خوردم این دفعه حالم بد می شد مهدی می زاشتم سر کوچه! خدا خدا می کردم دیر تر بیان تا حالم بیشتر سر جا بیاد. درست زمانی که نشستم استراحت کنم زنگ در زده شد. دویدم توی اینه و به خودم نگاه کردم رنگم زرد شده بود و صورتم خسته و خابالود بود و چشام نیمه باز و لبام خشک. چند تا کشیده به خودم زدم زردی بره نرفت هیچ سرخ هم شدم! سریع درو وا کردم و سلام کردم. خداروشکر حیاط نیمه روشن بود و مهدی نفهمید تا اینجا به خیر گذشت. داخل رفتیم و چایی اوردم باراشون مهدی همین طور که یه سری کارا با کامپیوتر سعید انجام می داد گفت: - خواب بودی؟ منم گفتم: - اره تا همین ده دقیقه پیش خواب بودم تازه بیدار شدم.