هرشب ساعت ٢٣ یک داستان کوتاه
📚پذیرش نظر استاد!
زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: “همسر من خود را مرید و شاگرد مردی میداند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکهای طلا از شوهرم میستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سالهایی را که با هم بودهایم زده است و میگوید نمیتواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود.”
حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: “چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که میگویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی میافتد!”
چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: “ظاهرا سکههای طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافهای حقبهجانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بیخردش را گوش نمیکند!”
حکیم تبسمی کرد و گفت: “تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت میکرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت.
همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول میفهمیدی!”
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
#جهش_تولید
#خاکریز
@jebhetarom
📚توریست و تسویه حساب بدهکارها
در شهری توریستی در گوشه ای از دنیا درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمبنای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند و پولی در بساط هیچکس نیست، ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود. او وارد تنها هتلی که در این شهر ساحلی است می شود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را روی پیشخوان هتل می گذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.
صاحب هتل اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد. قصاب اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و با عجله سراغ دامداری می رود و بدهی خود را به او می پردازد.
دامدار، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام که از او برای گوسفندانش یونجه و جو خرید کرده می دهد.
یونجه فروش برای پرداخت بدهی خود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب به شهرداری می برد و بابت عوارض ساخت و سازی که انجام داده به شهرداری می پردازد.
حسابدار شهرداری اسکناس را با شتاب به هتل می آورد. زیرا شهرداری به صاحب هتل بدهکار بود و هنگامی که چند کارمند و بازرس از پایتخت به شهرداری این شهر آمده بودند یک شب در این هتل اقامت کرده بودند.
حالا دوباره هتل دار اسکناس را روی پیشخوان خود دارد. در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمی گردد و اسکناس ۱۰۰ یوروئی خود را برمی دارد و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند.
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
#جهش_تولید
#خاکریز
@jebhetarom
هرشب ساعت ٢٣ یک داستان کوتاه
📚 تجربه گَس!
ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﭘﺪﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺳﺮﺥ ﺭﻧﮓ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ " ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ!
ﻣﯿﺰﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﻠﯿﺢ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭﻧﮓ ﻧﺎﻣﺒﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﻓﺘﻪ ﻭ ﭼﺸﯿﺪﻡ.
ﺷﻮﺭﺑﺨﺘﺎﻧﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮﯼ ﻣﺬﮐﻮﺭ ﺑﻪ ﻏﺎﯾﺖ ﮔﺲ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﺠﺰﯾﻪ ﺷﺪﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ! ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﻓﺮﺩﯼ "ﻣﺎﺯﻭﺧﯿﺴﻤﯽ" ﻭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺷﺨﺼﯽ "ﺳﺎﺩﯾﺴﻤﯽ" ﻗﻠﻤﺪﺍﺩ ﻣﯽ ﺷﺪ!
ﺍﻟﻨﻬﺎﯾﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺗﻠﺦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺎﻡ ﺍﺯ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺩﺍﻟﯽ ﺳﺮﺥ ﺭﻧﮓ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﯾﮏ ﻃﺮﻓﻪ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﮐﻨﻢ!
ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻫﻤﺴﺮﻡ، ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺗﺮﮎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﯾﮏ ﻓﺮﺻﺖ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩﻡ! ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﺰﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﯿﺴﺖ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻟﯿﻤﻮﺗﺮﺵ ﻭ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺩﺭ "ﺻﺪﺭ ﻣﺼﻄﺒﻪ" ﺑﻨﺸﺎﻧﻢ!
ﯾﮏ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﺗﻠﺦ ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ، ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮﻫﺎ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ، ﺷﺎﻟﻮﺩﻩ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻧﺪ. ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺑﺎﻭﺭ ﻫﺎ، ﻫﻨﺠﺎﺭ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻃﻌﻢ " ﮔﺲ " ﺁﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﺩﮐﯽ، ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻨﻔﻮﺭ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
#داستان_بخوانیم
#جهش_تولید
#خاکریز
@jebhetarom