eitaa logo
جیم
126 دنبال‌کننده
147 عکس
160 ویدیو
0 فایل
نقطه‌ی‌جیم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▶️پیام یک فلسطینی که در یک برنامه زنده ترکی خوانده شد:به کشورهای مسلمان بگویید برای ما نماز میت نخوانند.مازنده ایم وشما مرده ✔️آنچه دراراضی اشغالی میگذرد؛ 👇 🆔️ @IsraelinFarsI
آیا امروز می‌توانیم با خود کمی خلوت کنیم و از خود این پرسش را داشته باشیم که در پس تمام این هیاهوها و فضاسازی‌های دنیای امروز، ما چه صدایی را در خود می شنویم؟ همه ما شنیده ایم که می‌گویند ارزش هرکس به تقوای اوست! اما سوال این جاست که این تقوی چیست؟ آیا می توان گفت ارزش و تقوای هر انسانی در نسبت با صدایی است که از هستی می‌شنود و با آن انس دارد!؟ در این موقعیت است که هیچ‌چیزی به کمک انسان نمی‌آید. چرا که هر چیز جز در نسبت با آن صدا خواهد رفت. با این توصیف اگر خواستیم رسانه یا مبلغی باشیم که از پایگاه انقلاب اسلامی حرف می‌زند چه کار باید بکنیم ؟ آیا می‌توانیم یک کلمه باشیم اما واقعی؟ یا آنکه دل به اوهام بسپاریم و همچون رسم رایج رسانه‌های امروز مطالب و سخنانی را بر زبان جاری کنیم که هیچ انعکاس و پژواکی در دل و جان ما ندارد.(شاید راه دوم همان معنای حبط عملی است که در معارف دینی بیان شده) 🖊 م.ا
جیم
▶️پیام یک فلسطینی که در یک برنامه زنده ترکی خوانده شد:به کشورهای مسلمان بگویید برای ما نماز میت نخوا
امروز یک عالِم قبلش یکی مرد هنرپیشه همراهِ همسر نقل و حدیث‌ها هم زیاد است دیروز هم حتما یک مرگ معمولی یا سکته‌ای مغزی با چهره‌ی مغموم یک جراح که ناگاه دست‌ها را طبق عاداتی که مرسوم است با یک تکان سر می‌افشانَد و آهسته جوری که آن همراه بیماری که حالا گشته وارث باور کند که هر دو مغموم‌اند عذر می‌خواهد چندین زن و مرد کهنسال یا بچه‌ای کوچک بر زیر یک تایر در زیر تیرآهن در گوشه‌ای ناگاه شاهد فراوان است ... هر چه بگویم باز کم گفتم تازه نگفتم خودکشی‌ها را بیخیالش آری عزیزان! هرکس که از ما زنده مانده وقتی که می‌بیند کسی مرد با خود می‌اندیشد: خدا رو شکر که من زنده هستم و سفت می‌چسبد دنباله‌ی این زندگی را تا آنکه می‌میرد و باز تکرارِ: خدا را شکر او مرد من زنده هستم یاد حیات وحش افتادم آنگاه که یک دسته از گوران خود را کشانده از میان دشت‌های خشک طبق عاداتی که از خلقِ زمین مرسوم بوده است بر پای یک برکه که آبش چرک و گندیده است وآن تشنگان ناچار که زندگی‌شان بسته بر آن آب گندیده است حمله می‌ آرند سویش و آرزوی هر یک از آنها البته می‌دانیم گوران هیچ رویایی آرزویی خام یا پخته در دل و یا در سر ندارند ولی هربار می‌دیدم که یک گور جوان یا پیر در چنگ یک صیاد افتاده است من حرص می‌خوردم که چرا آن جمعیت ( آن گله‌ی در سردی و گرمی همیشه پابپای هم پشتِ سر هم تا ابد از آن زمانی که زمین بوده است) از هم جدا گشتند؟ هان چرا ؟ آنها که باهم پشت هم یا در کنار هم مثل یک کوهند باز یادم رفت کآن گوران هیچ رویایی یا آرزویی خام یا پخته در دل و یا در سر ندارند شاید فقط زان خیل جمعیت یکی‌شان پیش خود گوید خدا رو شکر او مرده من زنده هستم و سفت می‌چسبد دنباله‌ی این زندگی را تا برکه‌ای دیگر بازهم تکرار بازهم تکرار ...
جیم
چشمان من این تیله‌های مات بیگانه با دستان من نا آشنا باهم این چشم‌های بی‌تفاوت تا چند فصل پیش با دست‌هایم آشنا بودند چشمان من هم‌داستان دستان من بودند چشمان من بر آشنایی عاشق‌ترین بودند پیوسته می‌گشتند انگار در کوچه‌ها بین خیابان گم کرده بودند یک‌بار دیگر لذتِ لمسِ لطافت را تا لمس می‌کردند روی علف را آرام می‌گشتند تا چند فصل پیش چشمان من از صخره‌های قلب من پیوسته می‌جوشید چون آبشارِ گیسوانِ بازِ بی‌تابی بر التهابِ صخره‌هایِ نیمه‌بازِ شانه‌های هرچه می‌خواست محکم فرو می‌ریخت در نیمه‌های شب در بین تاریکی وقتی نمی‌دیدند چشمان سیه‌روزم ... من دست، بر دیوار می‌گشتم! چشمان من دیوار را شفاف‌ می‌دیدند تا چند فصل پیش چشمان من شب را بسان روز می‌دیدند اما چه‌شد!؟ ای وای! این سال‌های بی‌بهارِ بی‌خبر از برف و از باران بر جای دستانِ نوازشگر ذهن‌ها آوار می‌گردند بر هر آنچه دلخواه است یا نه هرچه تن‌خواه است این ذهن‌های بی‌حیا دستی که می‌کوبند بر روی علف ها این ذهن‌هایی که نمی‌فهمند نور آشنایی را بیگانه با هر دست نشناخته هرگز طعم جدایی را ای نازنینم گم‌کرده‌ای آغوش مادر را ! شکر خدا که تشنه هستی دستان محتاجی برای جرعه‌ای آغوش داری با چشم‌هایی که می‌گریند و می‌گردند روی زمین را شکر خدا روی زمین گم‌کرده‌ای داری ! من چند سالی می‌شود ای نازنینم! گم کرده‌ام چشمان خود را لابلای این علف‌های بلندِ هرزپرورده‌ی هوای شوم و مسمومی که از گندِ لجن‌زار، آب می‌نوشند و می‌پوشند سوی دیدگانم را
جیم
خواب بودم خواب دیدم راستی خواب شگرفی بود خوابی که می‌ترسد زبان از گفتنش اما در آخر دل‌نشین تعبیر آن بر چشم و هم می‌نوشدش گوش ؛ وانگه یکی باغ یک باغ سیمانی تا چشم می‌دید روییده در هرجا درختان بلندِ آسمانِ‌دل‌ خراشی خاکستری رنگ زبر و زمخت و مرده و بیگانه با هر دست جز دست سیمانی [که نشناسد بجز کوبیدن و در هم شکستن هیچ هنجاری] من از وحشت به سویی می‌دویدم باز از سویی به دیگر سو اگر می‌شد درون خاک بگریزم چنین می‌کردم اما وای جای خاک [جای آن خاکِ پذیرنده خاکِ دل‌زنده که می‌رویید از دامان آن برگ و درخت و غنچه و سرسبز می‌کرد و می‌پوشاند روی زمین را] یکی فرش سیاهِ پهن گشته زیر پایم بود تار و پودش سنگ و قیراندود گوئیا با غیظ با نفرت خاک را مام وطن را مومیایی کرده باشند یا پهن کرده دامن خود را بجای مهربان‌مادر یکی عفریته‌ای منحوس یک ناخوب نامادر گیسوانش دود جای ابر با چشم‌هایی که بجای نور، نفرین می‌چکید از آن آری عجب خواب عجیبی بود ناامید از هرچه و هرجا که می‌دیدم دویدم باز سویی زیر یک سقف زمخت سفت و سیمانی خواب است حتما [با خودم می‌گفتم این] خوابی است شیطانی که من پا می‌شوم از آن پا شود از سینه‌ام ای کاش این بختک تا آنکه یک‌لحظه به یک‌باره انگار سقف آسمان شد باز و همچون ابر خورشید رخشنده آن پر حرارت،گرم‌رو یک لحظه بارید یک لحظه گرمم شد تا اینکه تابید یک شعله از آن مهر تابنده بر پیش پایم خورد و یک‌باره زمین وا گشت خاکِ پذیرنده آن مهربان مادر آغوش خود را باز کرد وآن‌ بشارت را پذیرا گشت ناگه گلی جوشید خونین رنگ و می‌شد ریشه‌هایش پهن بکرداری که با برگ درختان می‌کند پاییز سقف‌های اسکلت‌های بلند سفت و سیمانی فرو می‌ریخت ناگهان غوقا قیامت شد مردمان هم مثل من ترسیده بودند و به دورش جمع می‌گشتند دست‌های سفت سیمانی می‌شکست و  باز می‌شد سوی هم آغوش‌ها من شاد بودم شاد با اینکه می‌ترسیدم اما نزدیک‌تر رفتم و دست بردم سوی آن ناگه نفهمیدم چه شد انگار پذیرا خاک آن مهربان‌مادر مرا همچون بشارت در خود فرو می‌برد خواب دیدم خواب راستی خواب شگرفی بود خوابی که دانم راست گوید راست
927.8K
خواب دیدم خواب راستی خواب شگرفی بود خوابی که دانم راست گوید راست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخند و با خنده‌ات ای ره‌آوردِ طوفان گرگ‌ها را به غم، غرق کن گرگ‌های وحشی درنده‌خو را که هیچ‌گاه کسی نشنیده است که یگ گرگ از لبخند کودکش شاد شود گرگ‌ها درنده‌خویی را جشن می‌گیرند نه زادن را نه دوباره زادن را گرگ‌ها جشن می‌گیرند و پا می‌کوبند جرم و جنایت را حرص را گرگ‌ها پاسدارانند قتل و خون‌ریزی‌ را
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خبرنگار فلسطینی پس از جان‌باختن همکارش، روی آنتن زنده جلیقه خبرنگاری را کنار گذاشت 🔹‌️این خبرنگار گفت: این‌ها صرفا یک نماد هستند و بود و نبودشان فرقی ندارد و نمی‌توانند از جان ما در برابر حملات اشغالگران محافظت کنند! ما همه اینجا منتظریم نوبتمان برسد و یکی‌یکی به شهادت برسیم.
جیم
🔴خبرنگار فلسطینی پس از جان‌باختن همکارش، روی آنتن زنده جلیقه خبرنگاری را کنار گذاشت 🔹‌️این خبرنگار
. رفیق من پیش از آنکه پرکشد خبرنگار بود خبر چو طفل بود و او چو دایه‌اش خبر چو صید و او صبح و شب پیِ شکار بود نه یک خبرنگار دست چندم و نه یک رفیقِ نیمه راه برای من برادری قدیمی و رفیق روزگار بود رفیق بیست‌ساله‌ام خبرنگار بود سکوت تا که سایه‌وار می‌دوید میان کوچه‌ها درون خانه‌ها زبان که می‌گرفت بین ترس‌ها فلاش دوربین او چو مه‌شکن چراغِ شامِ تار بود الغرض خبرنگار بود و صید او خبر پرنده‌ی خیال و فکر او نداشت لانه‌ای مگر میانِ حادثه، خبر ذکر او خانواده‌اش گفته‌اند پیش از این صبح و شام وقت شام، درون رخت‌خواب بین خواب الهی الوطن و یا که یا وطن و یا وطن بگذرم حکایتی است اینکه عاقبت هرکسی به هر چه زل زده است شبیه و مثل آن، بلکه مثل سایه‌اش شده است حکایتی است گفته‌اند: دوست مثل یار می‌شود تکیه‌ی کلام و لحن او تکان دست‌ها و دست‌خط او مذاق او مزاج و حمل بر مبالغه اگر نمی‌شود چهره‌اش، راه رفتنش، سلیقه‌اش آه آدمی عجیب آفریده‌ای است! نقش‌ها پیش پای او و او خوب اهل بازی‌ است آب بیند او اگر عجب شناوری است شبیه هر کسی است جز خودش شبیهِ نقش‌هاست ! پشت هم راه می‌رود با خودش حرف می‌زند دائما نقشه می‌کشد نقشه‌های گونه‌گون و رنگ‌رنگ گاه شاعری است گاه شاهدی است بگذریم ... رفیق من عکس می‌گرفت متن می‌نوشت بین کار ناگهان گریه‌اش گرفت گفتمش که چیست ماجرا ؟ هیچ جز سکوت خیره مانده بود روی یک خبر خبر: باز هم شهید چشم‌های خیس اشک او پر از سوال خبر شهادتِ شهید و او خبرنگار داد زد: خبر! یا که نه گر چه او داد زد خبر ولی مراد او همان ای وطن خوب می‌شناسمش ای وطن ! چرا ؟ چقدر فاصله است بین ما؟ چرا مرا نمی‌برند مثل تو بروی دست‌ها؟ تن تو زخمی و هنوز سالمم وطن اگر که می‌روی ... درنگ کرد و باز گریه کرد گلوله می‌خوری و من ... لباس از تنش برون فکند و زد کلاه بر زمین و رفت و آخرش ... رفیق من شهید گشت و من خبرنگار ... خبر شهادت رفیق من درون خانه‌اش و یا همان وطن