11.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صدای شهید محمد خانی وقتی برای شناسایی در محاصرهی داعش افتاد با اینکه فرمانده تیپ بوده
جیم
صدای شهید محمد خانی وقتی برای شناسایی در محاصرهی داعش افتاد با اینکه فرمانده تیپ بوده
من نمیدانم فرمانده تیپ چیست
یقینا با یک سرچ ساده بشود فهمید!
ولی چه صدای غریبی !
آه من از جان و دل عاشق این لحظهام
عاشق لحظهای که صدای ضعیفی از یادت همهچیز را میبرد و ترا به جلو میکشد
لحظهای که دهان باز کرده و از تو میخواهد پا درون آن بگذاری تا ترا ببلعد
لحظهای که هیچکس نمیتواند ببیندش ناگهان باز میشود و ترا درون خود میکشد و بسته میشود و همه فکر میکنند که گم شدهای!
مگر میشود!؟
میان این غولان صدا
لحظهای به بیرون خود فکر کنید!
میبینید که هیچچیز آرام و عادی آنقدر که ساکت و مهربان نشان میدهد نیست!
میبینید که گوشهایتان را با صداهایشان پر کردهاند و مثل زنگ سر دردی قدیمی کمکم به آن عادت کردهاید!
شاید صداها عادی شده باشند ولی این سر درد که هر روز بابتش مسکن میخوریم عادی نیست!
و کار سخت این است که نحیفِ بیرمق آن نجوا را در دل تاریکیها بشنوی!
آه کار من شهادت نیست!
من خودم را گم کردهام لابلای یک مشت صدا
من هم مثل محمد خانی که ناگهان فرمانده بودنش را از یاد برد و سرِ رشتهای را در تاریکیها پیدا کرد که مثل وسواس به جانش افتاده بود حس میکنم
میگویم مثل وسواس چرا که هیچ دلیلی برای رفتنت پیدا نمیکنی
فقط احساس میکنی زنگی که در سرت گاهی موقع خواب وقتی چشمهایت را میبستی احساس میکردی شدیدتر میشود ولی دیگر خبری از صداهای کر کنندهی غولان نیست!
من پیش رویم چیزی شبیه آسمان ابری دیدهام و ابرهایش هم هیچ شباهتی به ابرهای آسمان بالای سرمان ندارد
شبیه ابرهای بچگیهایمان است که با مداد سیاه مثل سیم یا مو فرفری ها میکشیدیم!
و ناگاه مثل زنگ زورخانه انگار کسی دستی به آن برده باشد و چنان با تمام توان نوازشش کرده باشد که هنوز صدای زنگش توی سرم میپیچد
شاید بگویند بیسوادِ ابله کودن !
به این میگویند افق!
نمیدانم من ابرهای خطخطیمان را دیدهام ! و یک لحظه احساس کردم میتوانم تمام زورم را برایش بزنم
همیشه فکر میکردم دیگر از من گذشت!
همیشه فکر میکردم دیگر باید بروم کارگر بشوم چرا که هیچتخصص و مقدمه و پیشآموزی نمیخواهد ولی حالا....
چند روز است میخواهم کارگر شوم !
کارگری که بجای نفی خود و از دست رفته بودنش و تمام شدن کارش خوابی دیده که در دل تاریکیها چیزی بهسوی خود میکشدش تا آرام آرام مثل عمر مثل کار مثل نیاز او را ببلعد
ما هر دو یکدیگر را میخواهیم!
من میخواهم توسط او بلعیده شوم و او میخواهد مرا در دهان و شکم خود مثل یونس یا هر داستانی از این دست اسیر ببیند که با او بروم و با ایستادنش بنشینم و با این پا و آن پا شدنش این پا و آن پا شوم
محمد خانی چه صدای غریبی داشت
برای خودش نبود که میگفت حاجیجان به داد ما نرسیدی !
غربت و قطع شدن صدا سهم او و باکری و هرکسی است که سیم یا ابرهای خطخطی ببیند !
هفتاد سال و چه بسا بیشتر منتظر باریدن ابرهایش بماند! حال پیر دروگر هرچه میخواهد بهریشمان بخندد ...
شعر فروغ را باهم بخوانیم:
من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستارهٔ قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهایم هی جفت می شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستارهٔ قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست ، مثل پدرنیست ،
مثل اِنسی نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست ،
و مثل آن کسیست که باید باشد
ادامه اش رو خودتون سرچ کنید
یاعلی
جیم
صدای شهید محمد خانی وقتی برای شناسایی در محاصرهی داعش افتاد با اینکه فرمانده تیپ بوده
آوینی پس از نقد درباره فیلم تلویزیونی قصههای مجید موخرهای نوشته است.
نقدش را در بخش اول آورده. در بخش دوم اما با خود خلوت میکند من هم به او که بزرگ بود و از وهم ما بیرون اقتدا میکنم:
آه فاطمه
فاطمه
دست مرا بگیر
نمیدانم کی و کجا میبینمت
این را با معاملتی که تو میکنی میگویم و با نگاه به تو!
چقدر دلم میخواست بگویم آن لحظه شمایی!
آن لحظهای که خونها با خاک در میآمیزند و خاک را زیر پای تو آب و جارو میکنند!
آه
صدیقه طاهره راضیه منصوره
آه
فاطمه
نمیدانم چگونه
مثل موسیقی جانکاهی که مرا با راز آشنا میکند و چشمان خیرهام میدرخشند و مسحوراند میآیی!
مثل لحظاتی که پیامبر به حمزه نزدیک میشد
آه من بارها در چشمهای حمزه سر فرو کردهام تا ببینم میتوانم چهرهی پیامبر را ببینم
دلم میخواست بگویم محمد خانی به نُه کوثر وضو کرد و دیگر کسی صدایش را نشنید
وقتی که ام بنین و زینب و رباب تو را محاصره کرده بودند
دلم میخواست بگویم آن لحظه چادر مهر و کرم توست که کار بیچارگانی چون مرا یکسره میکند وگرنه دوزخی و سر به هوا میمانیم
آه راضیه
چه بگویم
خلق نمیدانند و تو میدانی !
خلق میدانند و نمیدانند !
چقدر دلم میخواست به همه بگویم و نشان دهم و لی خودم از همه گرفتار ترم!
چقدر آوارهام و برای همه ادای خوبها را در میآورم
چقدر برای دیگران سرگران و سنگین راه میروم در حالیکه سفت تمام پیکرهام را گرفتهام تا فرو نریزند اعضایم
چقدر بد و بیحوصله و بیخیالم
چهقدر خسته کنندهام
چهقدر حواسم به خودم است در حالیکه اگر امروز نه فردا دیگر چیزی ندارم که حواسم را جمع آن کنم !
چقدر دست خالی هستم و ادای پر ها را در میآورم
چگونه میشود
رازش را به من هم ببخش
چقدر آن نورهای سبزی که در دل بیابان میدیدم شبیه تو بود
چقدر تو را همه جا احساس میکردم
چقدر بگویم
چی بگویم
چه کنم
هرچه هست پیش توست
دست مرا بگیر من دستم را خالی کردم
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر انقلاب درباره سرنوشت جنگ در غزه به اسماعیل هنیئه چه گفتند؟
☫به جمع سربازان گمنام بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3617980416C11748e2114
جیم
رهبر انقلاب درباره سرنوشت جنگ در غزه به اسماعیل هنیئه چه گفتند؟ ☫به جمع سربازان گمنام بپیوندید👇 htt
این را نگذاشتم که خیال خود را راحت کنم
نه!
زندگی من مثل دشمن با اعداد و ارقام سر و کار دارد و روال پیدا میکند
غزه پیروز است ...
و زندگی من راهی به آن پیدا نمیکند
چرا که نمیدانم اگر با اعداد و ارقام و مناسبات امروز سر نکنم قرار است چهکار کنم ؟
غزه چطور پیروز میشود و این پیروزی چگونه در افق دید رهبرمان مسلم است؟تا من هم از آن پس منتظر شکست حتمی و غیر قابل جبران نباشم؟
و پیروزی را در امروز ببینم
جیم
تو هم دیگه پیر شدی!
جهان به گل نشسته
و قایق هامان در برهوت پهلو گرفته بودند!
و هیچکس حتی صدفها هم، هو هوی دریا را یادشان نبود و کف اقیانوس در هوای آزاد، لخت و عور از خجالت ترک میخورد!
تا اینکه ناگه نمیدانم
دلِ کدام لبِ قایق نومیدی کز کردهیی شکست و مادر دل رحممان دست شکستهاش را بلند کرد و زد زیر میز خشک و خالی جهان
و یک کاسه آب از سقاخانهی پسرش پاشید روی کویر دنیا و طوفان شد ...
آب از سریر جهان لبریز شد و دوید توی دلها و فارَالتّنور
بالاخره اشک آمد توی چشمها و آب افتاد زیر قایق زندگی
مدِّ بزرگ تاریخ، همه سواحل امن و آسایش را غرق کرد.
کنعانها راه بلندی پیش گرفتند و ما مست، روی قایقهامان میزدیم و میرقصیدیم.
ما آب ندیده ها مست افق بودیم که تا چشم کار میکرد آب بود و هر شب اطرافِ افق رعد و برق، جام به هم میزدند!
وای از آن همه گردباد که از گوشه کنار دنیا راهی طوفان بودند!
بدر کامل ماه فاطمه کم کم باریک شد و مد عقب نشست و
جزر، لابد ترس کنعان ها را که در کمر کوه کُپ کرده بودند کم کرد
طوفان کمی آرام شد
شب شد و غزه تاریکِ تاریک به انتظار بدر دوباره نشست!
و انگار حالا ماه دوباره دارد کمر راست میکند.
انگار میخواهد دوباره سر از تقویم بلند کند تا سیزده دی از چشمهای معصوم قاسم بن الحسن بدرخشد!
حاج قاسم عزیزم مثل مادرش خوش قول است آمد و سید رضی را برد ...
ده روز مانده به روز مادرش، روز مادر ما
کادوی تولدش را داد.
ماهِ جمالش دارد بلند میشود و دوباره مد به پا میخیزد!
ای جهان خشک و خالی دامن نچین که آب از همهی سر ها خواهد گذشت.
قلم؛ سیدرسول فاطمی
2.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرم علوی در آستانه وفات حضرت امالبنین (س)
🏴حرم امیرالمومنین علیهالسلام در آستانه سالروز وفات حضرت امالبنین سلامالله علیها با نصب کتیبههایی سیاهپوش شد.
@TasnimNews
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلمی از مردم غزه
مثل اربعین نیست این
لحظههای جاودانگی ؟
کاشکی منم بودم چایی میدادم
البته اگه من بودم خودم میرفتم تو صف سوپ
جیم
فیلمی از مردم غزه مثل اربعین نیست این لحظههای جاودانگی ؟ کاشکی منم بودم چایی میدادم البته اگه
تا وقتی صد نفر بخواهند ببرند و ده نفر بازنده باشند اتفاقی نمیافتد
همه باید وسط میدان بیایند و وسط بازی نکنند
از صادق علیهالسلام شنیده شده که فرمود به ایمان نمیرسی مگر اینکه نصف داشتههایت را با برادرت تقسیم کنی و از آن نصف خود نیز چیزی بدهی!
نمیدانم وقتی به ایمان رسیدی یعنی وقتی از سهم خودت میزنی چه میشود!
ولی یقینا میشود نشانههای آن را در این تصاویر و هیئتها و روضهها دید و اگر هم کاستی هست باید بدانیم آن نقص فقط به چشم ما آمده و برویم و کاستی ها را جبران کنیم و بداینم که وسط بازی کردهایم
نمیدانم ما چهمان شده است که قید این زندگی موکبی و قاطی و باهم ندار شدن را میزنیم و میچسبیم به دارا بودن!
همهمان میدانیم که چقدر موکب سر راه زندگیهایمان شیرین و خوش است و انگار اصلا از آن چیزهایی است که میگویند از عمر حساب نمیشود!
حس میکنم عمر زوری است که باید برای زنده بودن مثل اکسیژن مصرفش کنی و موکب نیازی به زور زدن برای زنده بودن نمیخواهد!
میگفتم نمیدانم دارا بودن چه حسنی دارد که بیخیالش نمیشویم وقتی هیچ یک از این لحظهها را با خود همراه ندارد و نمیکند!
نمیخواهم مسئله را در ترس از عقب افتادن و فقر و آبرو و چه و چه خلاصه کنم! میشود آیا که مثل یک سوال آن را با خود نگه داریم؟ چه بسا روزی با حقیقتش مواجه شویم! و پیش خود و با خود حل و فصلش کنیم و قیدش را درست و سرجا بزنیم و دیگر هیچوقت خواهان دارا بودن نباشیم!
رزق امام حسین بخوریم و بیدغدغه و تعارف کار امام حسین بکنیم!
آخرالزمانی ها شنیدهایم دستشان توی جیب هم است!
معنی اش همان است که اول گفتم ...
پول پول من نیست
جیب جیب من نیست
گوشی گوشی من نیست
خانه و ماشین اموال من نیستند
موقوفات امام حسین هستند که فعلا دست من است تا هر وقت خواست خودش پس بگیرد مثل عمر
اگر بهم در چنین راهی بیاعتمادیم و میبینیم راه تقسیم و شراکت بسته است چه خوب است که راهش را باز کنیم و هر کس به اندازه وسعش بتواند گشاینده این راه باشد و چه بسا ظرفش به اندازه امام بود و راه یک ملت و چه بسا راه یک تاریخ را کج کند
یاعلی