هنگامی که حضرت ابوالفضل(ع) به دنیا آمد، امّ البنین قنداقه او را به دست امیرالمؤمنین(ع) داد تا بر وی نامی بگذارد. حضرت وی را در آغوش کشید و او را مورد تفقّد و محبّت فراوان قرار داد. سپس در گوش راست وی اذان و در گوش چپش اقامه گفت. آنگاه به ام البنین فرمود: «او را چه نام نهادی؟» امّ البنین با کمال ادب عرض کرد: «من در هیچ امری بر شما سبقت نگرفته ام. هر نامی که می پسندید بر وی بگذارید». حضرت فرمود: «من او را به نام عمویم، عباس نامیدم !
ای روی دل افروزت آیینه زیبایی ⋆⋆
ای عشق جهان سوزت سرمایه شیدایی
ای ماه بنی هاشم خورشید لقا عباس
سقا و علمداری شمع شهدا عباس ⋆⋆
رخسار بدیع تو دیباچه نیکویی
اخلاق شریف تو مجموعه زیبایی
دام دل مشتاقان زلفت به دل آویزی
سرو چمن گیتی قدت به دل آرایی
گر سرو تو را گویم ز این گفته خجل گردم
کی سرو کسی دیده با این همه رعنایی ♪
ای مهر سپهر حسن ای ماه بنی هاشم
کی ماه کند هرگز با روی تو همتایی ♫
جیم
استفاده اسرائیل از سلاح ممنوعه در رفح 🔹مدیر بیمارستان «الکویت»: رژیم صهیونیستی از سلاحی علیه شهر رف
نمیدانم چرا میگویند دستهایش قلم شد !؟
منظورشان این است که نوشت ؟
یا از این قبیل و قبیله که دستها وقتی خود خودشانند چنین چیزی میشود
ببخشید !
شب جشن است ...
شب ابالفضل و هم از این رو شب شادی دل همه و همه
ولی میگویند:
تا چشم پدر بر فرزندش افتاد اشک ریخت و دستهایش را بوسید
مادر دلش ریخت !
پرسید دستهایش عیب و ایرادی دارد!؟
گفت نه میبینم روزی را که ....
آه میدانید!؟ من هم نتوانستم جلو خودم را بگیرم ...
یعنی نشد!
در زلف چون کمندش
ای دل مپیچ!
کآنجا ...
آنجا بقول حافظ بیجرم و بیجنایتی
سرها بریده بینی
پس چرا !؟
عطار میگفت :
پس بار دیگر حسین (حلاج) را ببردند تا بکشند، صد هزار آدمی گرد آمدند و او چشم گرد همه بر میگردانید و میگفت: حق، حق، حق، انا الحق.
نقل است که درویشی در آن میان از او پرسید که: «عشق چیست؟»
گفت: «امروز بینی و فردا و پس فردا».
آن روز بکشتندش و دیگر روز بسوختند و سوم روز بر بادش دادند، یعنی عشق این است. پس در راه که میرفت میخرامید دست اندازان وعیاروار میرفت با سیزده بند گران گفتند این خرامید چیست گفت: زیرا که بنحرگاه میروم ونعره میزد و میگفت:
ندیمی غیر منسوب الی شیء من الحیف
فلما دارت الکأس دعا بالنطع و السیف
سقانی مثل ما یشرب کفعل الضیف بالضیف
کذا من یشرب الراح مع التنین بالصیف
ترجمه را از خود عطار بشنویم:
حریف من ستم نمیکند.
به مانند آنچه خود مینوشید مرا نوشانید چنانکه میهمانی با میهمانان دیگر کند. چون جام دوری گذشت شمشیر ونطع خواست وچنین باشد سزای کسی که با اژدها در تموز (تابستان) خمر کهن خورد و هم پیاله شود.
نمیدانم میشود نام اینرا جرم گذاشت یا نه ولی من هم به حافظ اقتدا میکنم و میگویم بیجرم و جنایتند
و همین را میخواستند و باز بقول حافظ زیادی آن طرفها نپلکیم بهتر است!
بچه و معشوق و اژدها هر سه از عالم دگرند و مست و سرمست بازیهاشان
واجب هرچه دلخواهشان باشد و حرام هرچه از این دست نیست ...
دیدهآید که بعضی از اصحاب دسته اول خود را به دیوانگی میزنند و همبازی بچهها میشوند؟
بچهها سنگشان میزنند و کیف میکنند و آنها که جنونواره زندگی کردهاند میمانند و یگانگی را پیش روی خود میبینند!
و آنها که ازدست بچهها و سنگ زدنهایشان آزرده شوند و دست دیوانه نبودنشان رو شود بچهها را از دست میدهند!
جیم
پاک میدانی کیان بودند؟ آن کبوتر ها که زد در خونشان پرپر سربی سرد سپیدهدم سبزخطانی که الواح سحر را
هایی مردم
جشنتان پرنور
شب تاریکتان روشن بسان روزهاتان
جشنتان دلباز بادا همچو عصر جمعههاتان
خوب میدانم
که عصر جمعهتان دل را نمیگیرد دگر
شادید و سرگرمید
جشنتان خوش باد اما من
آه مردهام من سخت دلگیرم
مثل دیشب ساکت و سرد و زمینگیرم
مثل دیروز و پریروز و پریسالم
ولی دردا دریغا
او که امشب را برایش شاد و خندانیم
او که امشب را به یمن زادنش
تا صبح بیداریم
او که موعود است
از اینجا رخت بر بسته است
شما دلشاد و او غمگین !؟
آه مردم
نمیدانم که باید با شما یا بر شما باشم !
بکم فتح الله و بکم یختم و بکم ینزل الغیث
با شماست که باران میبارد
باز آمد
مثل هر روز دگر
پرسیدم این را بارها از ابرها
از باد از برف
از تکان شاخسار سبزپوش راست قامت
سرو رعنا و بلند باغ
از راز پشت ابرها خورشید با دریا
از آسمان هم
بارها پرسیدهام این را که رازش چیست
این جنبش این جوشش
چیست راز بیقراریها
ییقراریها بسان و شکل ابر و باد میآیند
سرگردان
به دور خویش وین سیارهی خاکی
و این سیاره ی ناچیز
چرا هر شام و ماه و سال را حیران افلاک است
رازش چیست این ریزش این بارش ؟
چرا و از کجا میآید این بار گران از آسمان
یا هم چونانچون برف یا باران
از کجا سرریز میگردند
از کدامین کوزهی لبریز
کدامین ایل ایلاتی فتاده راهش از این سو
و دست رحمتش از شال پر بذرش
پشت سر را روشن و پرنور کرده است و گذر کرده است
غرض از این چه بود آیا
اینکه باز آمد
همچون ماه یا خورشید
نسیمی پر لطافت
آه اینها اوست ؟
او بسان ابر نمناک است ؟
یا گرم همچون خواب؟
او خواب است ؟ لطافت اوست؟
میپرسم باز
رازش اوست !؟
این جوشش از جوش درون اوست ؟
این گردش نمیگویم من از یمن قدومش بلکه میپرسم قدوم اوست !؟
او آمد ؟
نوش جونت !
خداروشکر بازهم دیدمش و انشاالله همه ببینید
صدا سیما هم ما رو با این مجریهاش گروگان گرفته البته تقصیر مجری نیست ! وقتی یک مجری رو از سیاست میکشونی جلو مردی که نمیدونی کیه و ازش میپرسی چرا ساکته ولی تا میاد حرف بزنه دهنش رو میبندی بیشتر نشون میده که چقدددد ....
نقطهچین رو خودتون پر کنید من از عهدهش بر نمیام !
برام جالب بود وقتی ایکنا که سایت قرآنه رسمیه کشوره فیلمهای دکتر داوری رو یک دیقه یک دیقه تیکه تیکه کردن رفیقم زنگ زد گفت میشه کاملش رو بزارید گفتن که نه سیاست ما این نیست ! 😊 سیاست ؟ منظورشون رو متوجه شدید؟
پیرمرد نود ساله نزار اومده و خوشحاله که سایت قرآن داره باهاش مصاحبه میکنه و ازین بابت ازشون تشکر میکنه و شروع میکنه سخن جان بگه اون وقت این عزیزان که حالا یعنی مسلمونن یاد سیاستهای تاریخیشون افتادن ...
بگذریم از اینها وقتی با سخنرانیهای رهبری هم همین کارو میکنن و وقتی داوری بهشون میگه تکنیک جلو افتاده و حواستون نیست که وقتی کارت بجایی میکشه که جای اینکه مخاطبت رو جدی بگیری و سعی کنی اونها را از جا بلند کنی سخن تفکر رو میاری همنشین اهواء و تصور خودت از مردم میکنی صداشون در میاد که این داره آدما رو مایوس میکنه و چه و چه!
آخه یکی بپرسه که این سطح فهم نیاز به ناامید شدن داره؟؟؟
بگذریم گرچه نمیشد یک جملهی میرشکاک که در پاسخ خود مجری بود منعقد بشه و به سرانجامی برسه ولی تماشای فهم و صفای این مرد همونطور که توی ظاهر ساده و بیادعاش پیداست سیری ناپذیره
انقلاب میرشکاک و امثالشه
خیلی شیرین بود گرچه حرص خوردیم!
کودکی و شوق از خود گفتن شیرینه
جیم
نوش جونت ! خداروشکر بازهم دیدمش و انشاالله همه ببینید صدا سیما هم ما رو با این مجریهاش گروگان گ
ی نکته جدی اینه که
هنر اینه که آدم بدونه کی خودشو بزنه به خریت و کی پدرسوخته باشه
گفتند که چقدر بده تواضع با اغنیا و تکبر با فقرا
ماها معمولا برای هم و دو و رفیقامون شاخ و زرنگیم و دست همو میخونیم حالا یا از پیش خوندیم یا پس از چند سال رفاقت
اینکه هنری نداره که بهم بیاعتنا باشیم و بقول اخوان بهم بگیم :
این بازی اوست
این کار هرروزی اوست ...
و از اون طرف برای بیگانه ذلیل و حقیر باشیم ...
اینکه میگم مخاطب رو دست کم نگیریم منظورم اینه که امام و آقا با این مردم انقلاب کردند و مقاوم ایستادند ولی ما کوچیک نگاهشون میکنیم و میخوایم قبل انقلابی باهاشون تا کنیم ...
اینها بزرگند عیاش و بدخو و کم فهم و ترسو نیستند بلکه این تناقضات درون آقایونه
امام مثل شیر و بیتعارف با مردم تا میکرد و ندای زندهباد جهاد داد چون میدید اونها خواهان اینجور مسائل نیستند اولا
دوما میدونست این مردم انقلاب کردند و چیزی زو از خودش نمیدونست...و بقول آقا هرجا مردم اومدن وسط میدون پیروز شدیم
ماها تصورمون اینه که ماها که انقلاب کردیمو حالا باید یک فکری هم به حال این بیچارهها کنیم
مثال بعضی از ماها با بعض دیگهمون مثال قبره. ی وقتایی مثل اهالی بهشت احساس میکنیم ی در بزرگ رومون وا شده مثل هیئت از بس که همهچیز سر جا و درسته و اونوقت چیزهای باور نکردی از خودمون میبینیم ولی بعضی وقتا هم مثل فشار قبر کافر هم رو له میکنیم از بس که بیافق و آیندهایم
حالا هم که الحمدلله مسئولین رفیقامونن ولی انگار سختترین کار شده اینکه عزیزان بفهمنن لطف و دلسوزی و مرحمتشون رو نمیخوایم و لازم نیست اونا برای مردم کاری کنن و همون دادی رو که سر دولت قبل از بیاعتناییها به نگاه آقا میزدن سر خودشون بزنن ...
در ستایش شان نزول سورهی انسان
حالا دیگر هفت سال است
ظهر از خواب پا میشوم و به در و دیوار میخورم
گاهی روز نو در امتداد شب و روزهای گذشته است ولی گاهی یکه میخورم !
کسی از من میپرسد : اینجا کجاست ؟ اینجا چه میکنی ؟
شاید مثل بیداری از خواب غروب
ولی مهیب و گیرا بر تمام پیکرهی جانم خیمه میزند
خوب میدانم که آن لحظه است که خواب از سرم میپرد ...
باز تکرار میکند : خودت را بدبخت کردی
شاید این سوال نابهنگام و مرموز در هوشیاری نصف و نیمهای برای زن و مردی که سالها توی خانه خوش و خرم یاهم زندگی کردهاند در یک چشم بهم زدن مثل برق از ذهنشان بگذرد و شروع کند دیوار جدایی را بچیند ...
چیزی به سرعت شبیه بدگمانی همهچیز را بهم ربط میدهد و ناگاه کوهی از خشم و تنهایی سد دید نگاهت میشود ...
میدوم تا یک چایی بخورم
شبیه رویاست معلوم نیست کی ترسها روی هم تلنبار میشوند آنقدر که با مدد بیتاب شدنت بتوانند دست التماست را به دست بیداری بسپارند
میدوم و یک لیوان چایی میخورم
باز همان نجوی میآید و میخواهد مهارم کند از من میخواهد کاری بکنم تا آرام شوم و اینگونه پیشدستانه و ظریف اینکه بدبخت شدهام را تصدیق میکند و من مثل اسبهای وحشی سیاهرنگ یورتمه میروم و شیهه میکشم تا افسار افکارم را از دستش جدا کنم
ایکاش میشد باز دست خواب دست مرا بگیرد و از دست بیداری نجاتم بدهد
دو ساعتی را مشغولم
نبضم تند و نامنظم میزند و ناگاه
آه
حالا فهمیدم
چشمانم گرم شدهاند
شانههایم سبک میشوند
خون در مغزم میدود انگار که همزمان چند مسکن با هم خورده باشم و حالا وقتش است تا تاثیرشان کامل شود ...
میدانید
همه پاسدار و منتظر سررسید شبند تا روز شود تا با هم آشنا شوند و بهم اعتماد کنند و از تاریکی نترسند
ولی شب
بخودم برگردم
من که بیدلیل شده بودم و نمیدانستم راز این همه خطا و خطر در زندگیم چیست و اینجا چه میکنم ...
میدانید هر چه پیش میروم چیزها بیشتر برایم توخالی و بیرنگ میشوند
هیچ و هیچتر
پیش چشمم صفحهی عمرم مثل صفحهی کاغذی خالی است
تا آنکه ناگهان آدمها سر و کلهشان مثل قهرمانها پیدا میشود
مثل شوالیه ها با آن شنلهای رهاشدهشان در باد
واااای اینها چقدر مرد و محکمند و چقدر میشود بهشان تکیه کرد
چقدر قدشان در چشمم بلند است آنقدر که هیمنهی این دنیا در جوارشان جلو چشمان فرو میریزد و به خاک سیاه مینشیند
همه عاشق دوران خوش ظهور انسانهای بزرگند ولی از راز توانمند شدن انسانهای بزرگ در مواجهه با (هیچ بودن هرچیزی و در عوض پیدا کردن یکدیگر) غافلند
دوران به اصطلاح فترت (فاصله دو دوره) دوران شکوفایی جوهر و وجود انسان است !
انسانهایی که در تاریکی شب امید و اعتماد بر هر چه غیر از دوست و دوستی دوختند و کورانه کورانه دست در دست و بر شانهی هم با هم گام برداشتند و متن چاووشی راهشان این بود:
آنقدر چیزها پوچ میشوند تا مگر یکدیگر را بیابیم و باهم بایستیم تا در این میانه یکی کارگر شود ...
(مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم_خواجه)
آدمهای دستخالی ولی تو پر
بجای آدمهای توخالی ولی دست پر
دوران خوشی، دوران معرفت و شناخت اینان و با اینان بودن است ...