#داستان
روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسدی به فقیری داد. فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت.
فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا و قشنگ در سبد گذاشت و باز گردانید. ثروتمند شگفت زده شد و گفت: چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود، پر از گل زیبا کردهای و نزدم آوردهای؟
فقیر گفت : هر کس آنچه در دل دارد میبخشد.
#اندکی_تفکر
#داستان
یه روز سوار تاکسی شدم که برم فرودگاه.
درحین حرکت، ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چند سانتیمتری از اون ماشین ایستاد.
رانندهٔ مقصر، ناگهان سرشو برگردوند طرف راننده تاکسی و شروع به داد و فریاد کرد. اما راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای اون شخص دست تکون دادو به راهش ادامه داد.
توی راه به راننده تاکسی گفتم: شما که مقصر نبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه و ما هم راهی بیمارستان بشیم، چرا بهش هیچی نگفتید؟
اینجا بود که راننده تاکسی درسی به من آموخت که تا آخر عمر فراموش نمیکنم!
گفت: "قانون کامیونِ حمل زباله"
گفتم: یعنی چی؟
توضیح داد: این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن! اونا از درون لبریز از آشغالهایی مثل: ناکامی، خشم، عصبانیت، نفرت و... هستند. وقتی این آشغالها در اعماق وجودشان تلنبار میشه، یه جایی برای تخلیه احتیاج دارن و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند.
شما به خودتان نگیرید و فقط لبخند بزنید، دست تکان دهید و برایشان آرزوی خیر کنید و ادامه داد: آدمهای باهوش اجازه نمیدهند که کامیونهای حمل زباله، روزشان را خراب کنند.
#داستان
پادشاهی را وزیری عاقل بود كه از وزارت دست برداشت. پادشاه از دگر وزیران پرسید: وزیر عاقل کجاست؟ گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدا مشغول شده است.
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیدهای که وزارت را ترک کردهای؟
گفت به پنج سبب:
اول آنکه تو نشسته میبودی و من پیوسته به حضور تو ایستاده میماندم، اکنون بندگی خدایی میکنم که در وقت نماز، پس از ایستادنم در برابرش، حکم به نشستن میکند.
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم، اکنون رزاقی پیدا کردهام که او نمیخورد و مرا میخوارند.
سوم: آنکه تو خواب میکردی و من پاسبانی میکردم، اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند.
چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری، مرا از دشمنان آسیب برسد، اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسب نخواهد رسید.
پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و او میبخشاید.
#داستان
در راه مشهد، شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند.
به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بیعرضه است، اسبش دائم عقب میماند.
شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است، حیوان کشش این همه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند، به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو میتازد.
میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است، سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق بال در آورد.
این است "رسم رفاقت"
در غیاب یکدیگر، حافظ آبروی هم باشیم.
هدایت شده از ماه مرکزی
868_34555560366217.pdf
حجم:
144.5K
#داستان
#هنر_انتخاب
#انتخابات
#حضور_حداکثری
#ایران_قوی
#دعوت
نویسنده : نورا... شعبانی (نورالدین )
#مرکز_آفرینشهای_فرهنگی_هنری_بسیج_استان_مرکزی