#طنز_جبهه
دو تا از بچه های گردان ، غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های میخندیدند !!
گفتم ، این کیه؟!
گفتند ، عراقی !
گفتم ، چطوری اسیرش کردید؟!
میخندیدند !!
گفتند ،
از شب عملیات پنهان شده بود ، تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود ، پول داده بود !!
این طوری لو رفته بود.
بچه ها هنوز می خندیدند.....
📕 جماران
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌸 #زمینه_سازظهورباشیم🌸
🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
﷽کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی﷽.
╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮
@jihadmughniyah 🕊
╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
#طنز_جبهه
توی یکی ازعملیات ها همه سنگرهاعراقی راگرفته بودیم،وارد سنگر شدیم،فرمانده عراقی هاج وواج روی صندلی چرخ دارپشت میزنشسته بودوتکان نمیخورد.یک سرتیپ هیکلی وسن وسال دار.یکی از جغله های بسیجی ۱۵-۱۴ساله اسحله راگرفته بود روبه رویش اما هرکارمیکردیم فرمانده ازجایش بلند نمی شد بالاخره باهر زوری بود بلندش کردیم.
که دیدیم بله..آقا خودش روخیس کرده😂😂
راوی رزمنده : باقرنوری زاده
🌸 #زمینه_سازظهورباشیم🌸
🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
﷽کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی﷽.
╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮
@jihadmughniyah 🕊
╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
هدایت شده از 『استوره ے مقاومت』
#طنز_جبهه😂
دو تا بچه"بسیجی"🧔🏻یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند....😃
های های هم می خندیدند🤣
+بهشون گفتم این کیه؟🤔
-گفتند: عراقـ🇮🇶ـــیه دیگه😐
+گفتم : چطوری اسیرش کردین⁉️😳
باز هم زدند زیر خنــ😂ـــده و گفتند:
-مث اینکه این آقا←👮🏾♂از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده...🍂
تشنگی بهش فشار آورده😪و با لباس بسیجی خودمون اومده"ایستگاه صلواتی"✋🏻😇
+گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه⁉️🧐
-گفتند: آخه اومد...ایستگاه صلواتی... شربت🍹که خورد پول داد👈🏼💴
اینطوری لو رفت😅
@jihadmughniyah 🕊
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
هدایت شده از 『استوره ے مقاومت』
#طنز_جبهه
قبل از عملیات بود...
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به هم رمز بدیم...
که تکفیریا نفهمن...🤔
یهو سیدابراهیم(شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون😍
بلند گفت: آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم...بدونید دهنم سرویس شده😂
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم
@jihadmughniyah 🕊
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
#طنز_جبهه
جبهه جنوب امدادگر بودم، یک شب یکی از نیروهای بسیجی را که ترکش خورده بود به داخل آمبولانس می بردیم تا از آنجا به بیمارستان منتقل کنیم.
زخمش را بسته بودم اما همچنان از بدنش خون می رفت. شبی بود که شام چلو مرغ داشتیم.
با همان حال نزار در شرایطی که رنگ برویش نبود، سراغ سهم غذا و چلو مرغش را می گرفت، دلش پهلوی دیگ غذا بود، رویش نمی شد بگوید که اول شامم را بخورم بعد مرا ببرید!😂😅
@jihadmughniyah 🕊
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
هدایت شده از 『استوره ے مقاومت』
#طنز_جبهه
بار اولم بود که مجروح میشدم و زیاد بیتابی میکردم . یکی از برادران امدادگر بالاخره اومد بالای سرم و با خونسردی گفت :" چیه ؟ چه خبره تو که چیزیت نشده بابا !! 🤨
تو الان باید به بچههای دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه میکنی ؟ 😏
تو فقط یک پایت قطع شده ! ببین بغل دستیات سر نداره و هیچی هم نمیگه ! " 😳
این را که گفت بی اختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود ! 😢
بعد توی همان حال که درد مجال نفس کشیدن هم نمیداد کلی خندیدم و با خود گفتم عجب عتیقههایی هستند این امدادگرا 😂😂
#معبری_به_آسمان
#لبخندهای_پشت_خاکریز.
#لبخند_بزن_بسیجی
┄┅┅✿💠❀🏴❀💠✿┅┅┄
@jihadmughniyah 🕊
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
┄┅┅✿💠❀🏴❀💠✿┅┅┄
هدایت شده از 『استوره ے مقاومت』
#طنز_جبہہ
از آن پدرها بود که وقتی منطقه که می آمد دیگر دلش نمی خواست بازگردد.
همه کس و کار و دار و ندارشان جنگ وجبهه بود. پدرشان،مادرشان، زن و فرزند و دوست و آشنایشان، همه را با جنگ عوض کرده بود.
گاهی که صحبت وام ازدواج و تهیه و تدارک مقدمات زندگی برای یکی از برادرها بود، به کسی که احیانا در صندوق قرض الحسنه دوست و آشنا داشت می گفتیم: " ببین وام طلاق نمی دن برای حاجی؟ چون ایـن خـونه بـرو و خرجی بده که نیست؛ می ترسم ما پا پیـش نگذاریم زنـش بلند شه راه بیفته بیاد اینجا و حسابی خجالتش بده! "😂
#معبری_به_آسمان
#لبخندهای_پشت_خاکریز.
#لبخند_بزن_بسیجی
#غدیر
┄┅┅✿💠❀🏴❀💠✿┅┅┄
@jihadmughniyah 🕊
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
┄┅┅✿💠❀🏴❀💠✿┅┅┄
:
#طنز_جبهه
#مردهزنده میشود 😂
دو ـ سه نفر بیدارم کردن و شروع کردن به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی.
مثلا میگفتن: «آبی چه رنگیه؟»
عصبی شده بودم
گفتن: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»
دیدم بدم نميگن!
خلاصه همینطوری سی نفر و بیدار کردیم!
حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شدیم
و هممون دنبال شلوغ کاری هستیم.
قرار شد یک نفر خودش رو به مردن بزنه و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!
فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش رو نگه داره
گذاشتیمش روی دوش بچهها
و راه افتادیم.
گریه و زاری
یکی میگفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»
یکی میگفت: «تو قرار نبود شهید بشی»
دیگری داد میزد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»
یکی عربده میکشید
یکی غش میکرد!
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه میشدن و چون از قضیه با خبر نبودن
واقعا گریه و شیون راه میانداختن!
گفتیم بریم سمت اتاق طلبه ها!!
جنازه رو بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا كه فكر ميكردن قضيه جديه، رفتن وضو گرفتن و نشستن به قرآن خواندن بالای سر میت!!!
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم: «برو خودت و روی محمدرضا بنداز و یه نیشگون محکم بگیر.»😂
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا!
این قرارمون نبود!
منم میخوام باهات بیام!»
بعد نیشگون گرفت که محمدرضا
از جا پرید
و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبهها از حال رفتن!
ما هم قاه قاه میخندیدیم😂
خلاصه اون شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی خیلی خندیدیم😆
#طنز_جبهه..😂
پوتین👟
به شوخ طبعی شهره بود …!!
یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد :
« کی می خواد #پوتینشو واکس بزنه !»
همه تعجب کردن ! آخه ممد آقا و این حرفا، به گروه خونش نمی خوره!کی متحول شده که ما خبر نداریم .😜
خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود.
بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه .
یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود و شاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت :
« من»
ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت :
« پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»😂
بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!😁
#طنز_جبهه😅
وقتی می رفتند پیش حاجۍ برای مرخصے،
میگفت: «منپنج ساله پدرومادرم رو ندیدم...🥺
شما هنوز نیومده ڪجا میخواین برین؟!»🤨
ڪلے سرخ وسفید میشدند😢
و از سنگرمی آمدند بیرون 🚶🏻
ما هم میخندیدیم بهشان...😂
بنده های خدا نمۍدانستند پدرومادرِ حاجۍ پنج سال است فوت شدهاند!!😑😁
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#طنز_جبهه..😂
پوتین👟
به شوخ طبعی شهره بود …!!
یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد :
« کی می خواد #پوتینشو واکس بزنه !»
همه تعجب کردن ! آخه ممد آقا و این حرفا، به گروه خونش نمی خوره!کی متحول شده که ما خبر نداریم .😜
خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود.
بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه .
یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود و شاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت :
« من»
ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت :
« پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»😂
بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!😁
#طنز_جبهه 😂
یکی می گفت:
👦 پسرم اينقدر بی تابی كرد تا بالاخره برای 3 روز بردمش جبهه🌅
وروجک خیلی هم كنجكاو بود و هی سوال ميكرد 👀 😁 :
بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟😧
بابا اين آقا سلمونی نميره اين قدر ريش داره ؟🤨
بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه ؟🤯
بابا چرا اين تانكها چرخ ندارند؟😶
... تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل بلال حبشی سياه بود.
🌑 به شب گفته بود در نیا، من هستم.😅
پسرم پرسید:
بابا مگه تو نگفتی همه رزمنده ها نورانين؟ 🔆🤔
🌸 گفتم چرا پسرم!☺️
پرسيد: پس چرا اين آقا اين قدر سياهه ؟😳
منم كم نياوردم و گفتم :
باباجون اون از بس نورانی بوده صورتش سوخته، فهميدی ؟؟😬
🤐 بچه است دیگه 😂